صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت39
°از زبان دازای»
حدودای ساعت ـه پنج ـه عصر بود که از خونه بیرون اومده بودم ـو داشتم سمت ـه فروشگاه میرفتم.
همونطور که حواسم به گوشی بود ـو داشتم توی اینستاگرام میچرخیدم، یهو به یچیز برخورد کردم که باعث شد کمی عقب برم ـو سرمو بالا بیارم.
چی؟ چویا.
مات ـو مبهوت نگام میکرد ولی بعد سرشو اونور کرد که گفتم: چه دلیلی داشت امروز اون پسرو زدی؟
یعنی نمیتونستی برای یه دیقه جلوی عصبانیتتو بگیری؟
واکنشی نشون نمیداد، حتی چیزیم داخل ـه دفترچه ـش نمینوشت.
دستمو رو شونه ـش گذاشتم که دستمو پس زد.
با تعجب نگاش کردم که دفترچه ـشو بیرون اورد ـو یه چیزی نوشت ـو نشونم داد: همونطور که تو سر جک غیرتی میشی و بهم میریزی میشی، منم بخاطر مادرم عصبی میشم و خشونت به خرج میدم.
پس دیگه حرفی نمیمونه.
اخمی کردم ـو گفتم: لیاقتت همون دفترچه ـس، بی عرضه!
بدون ـه اینکه حرفی بزنه، فقط برگشت ـو خواست از خیابون رد بشه که.. یه ماشین.
سریع سمتش دوییدم ـو پرتش کردم اونطرف، که درد ـه وحشتناکی تو تنم پیچید!*جر*
دنیا داشت دور ـه سرم میپیچید ـو سیاهی میرفت.
هیچی نمیشنیدم، فقط برای لحظه ی اخر... صدای نازک ـه یه نفرو شنیدم که داشت صدام میزد.
«°از زبان جک»
با دیدن ـه صحنه ی روبه روم شوکه شده بودم.
سریع سمت ـه دازای رفتم ـو به جسم بیجونش نگا کردم.
برای یه لحظه صدای ینفرو شنیدم که دازای ـو صدا زد، سرمو برگردوندم ـو...
چویا؟؟؟!
شوکه بعدی ای که بهم وارد شد همین بود، اون..
الان وقت ـه اینکارارو ندارم، سرمو سمته دازای برگردوندم ـو به امبولانس زنگ زدم.*تاصادوف شده-^-*
«بیمارستان»
با اخم ـو صدای بلندی گفتم: همه ی اینا تقصیر ـه توعه عوضی!
چرا اینکارو کردی؟؟؟
اشک ـه لجبازی از گوشه ی چشمم سر خورد که بدون توجه بهش با صدای ارومی گفتم: میفهمی چیکار کردی؟
تو هیچی نمیفهمی!
نمیفهمی همیشه ادعای خوب بودن چقد دردناکه و سخته، نمیفهمی الکی لبخند زدن ـو شبا تو تنهایی گریه کردن چه حسی داره.
اصلا میدونی چقد سختمه که از بچگی تنهام ـو همش مورد ازار ـه بقیه قرار میگرفتم؟
نمیفهمی! هیچکی نمیفهمه!!
همونطور که سرش پایین بود، با صدای درمونده ـو گرفته ای که درست نمیتونست حرف بزنه گفت: تاحالا.. شده.. که.. توی یازده سالگیت..با مادرت دعوات بشه ـو وقتی از مدرسه برمیگردی.. خواهرت.. و مادرت.. جلوی چشمت کشته شدن؟
تاحالا... شده توی سرما گیج ـو سرگردون توی کوچه ها دنبال یه جای خواب بگردی؟
تاحالا شده از خواب،... توی سرما بلند بشی ـو هرچی تلاش کنی.. صدات بالا نیاد؟
تاحالا شده هرجا میرفتی تبعید بشی ـو جایی ـو نداشته باشی؟
یبارم شده که فقط دلت بخواد.. فقط یبار، فقط یباره دیگه بتونی خواهرتو بغل کنی ـو از مادرت معذرت خواهی کنی؟
شده که دیگه حتی گریه هم حالتو خوب نکنه؟ روز ـو شب همش سرت درد بکنه.
با صدای بلندی گفت: شده به مرحله ای از زندگیت برسی که فقط با اسیب زدن به خودت خالی بشه؟؟
با تعجب نگاش کردم که از کنارم رد شد ـو از بیمارستان بیرون رفت.
یـ... یعنی... همه ی این اتفاقا.. براش افتاده؟؟
دستمو رو سرم گذاشتم ـو با تعجب به زمین زل زدم.
پس.. چویا میتونسته حرف بزنه!
حداقل ـش این اتفاق باعث شد دوباره بتونه حرف بزنه.
دلیل ـه اینکه امروز اون پسرو زد، مادرش بوده؟
لعنت به من!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت39
°از زبان دازای»
حدودای ساعت ـه پنج ـه عصر بود که از خونه بیرون اومده بودم ـو داشتم سمت ـه فروشگاه میرفتم.
همونطور که حواسم به گوشی بود ـو داشتم توی اینستاگرام میچرخیدم، یهو به یچیز برخورد کردم که باعث شد کمی عقب برم ـو سرمو بالا بیارم.
چی؟ چویا.
مات ـو مبهوت نگام میکرد ولی بعد سرشو اونور کرد که گفتم: چه دلیلی داشت امروز اون پسرو زدی؟
یعنی نمیتونستی برای یه دیقه جلوی عصبانیتتو بگیری؟
واکنشی نشون نمیداد، حتی چیزیم داخل ـه دفترچه ـش نمینوشت.
دستمو رو شونه ـش گذاشتم که دستمو پس زد.
با تعجب نگاش کردم که دفترچه ـشو بیرون اورد ـو یه چیزی نوشت ـو نشونم داد: همونطور که تو سر جک غیرتی میشی و بهم میریزی میشی، منم بخاطر مادرم عصبی میشم و خشونت به خرج میدم.
پس دیگه حرفی نمیمونه.
اخمی کردم ـو گفتم: لیاقتت همون دفترچه ـس، بی عرضه!
بدون ـه اینکه حرفی بزنه، فقط برگشت ـو خواست از خیابون رد بشه که.. یه ماشین.
سریع سمتش دوییدم ـو پرتش کردم اونطرف، که درد ـه وحشتناکی تو تنم پیچید!*جر*
دنیا داشت دور ـه سرم میپیچید ـو سیاهی میرفت.
هیچی نمیشنیدم، فقط برای لحظه ی اخر... صدای نازک ـه یه نفرو شنیدم که داشت صدام میزد.
«°از زبان جک»
با دیدن ـه صحنه ی روبه روم شوکه شده بودم.
سریع سمت ـه دازای رفتم ـو به جسم بیجونش نگا کردم.
برای یه لحظه صدای ینفرو شنیدم که دازای ـو صدا زد، سرمو برگردوندم ـو...
چویا؟؟؟!
شوکه بعدی ای که بهم وارد شد همین بود، اون..
الان وقت ـه اینکارارو ندارم، سرمو سمته دازای برگردوندم ـو به امبولانس زنگ زدم.*تاصادوف شده-^-*
«بیمارستان»
با اخم ـو صدای بلندی گفتم: همه ی اینا تقصیر ـه توعه عوضی!
چرا اینکارو کردی؟؟؟
اشک ـه لجبازی از گوشه ی چشمم سر خورد که بدون توجه بهش با صدای ارومی گفتم: میفهمی چیکار کردی؟
تو هیچی نمیفهمی!
نمیفهمی همیشه ادعای خوب بودن چقد دردناکه و سخته، نمیفهمی الکی لبخند زدن ـو شبا تو تنهایی گریه کردن چه حسی داره.
اصلا میدونی چقد سختمه که از بچگی تنهام ـو همش مورد ازار ـه بقیه قرار میگرفتم؟
نمیفهمی! هیچکی نمیفهمه!!
همونطور که سرش پایین بود، با صدای درمونده ـو گرفته ای که درست نمیتونست حرف بزنه گفت: تاحالا.. شده.. که.. توی یازده سالگیت..با مادرت دعوات بشه ـو وقتی از مدرسه برمیگردی.. خواهرت.. و مادرت.. جلوی چشمت کشته شدن؟
تاحالا... شده توی سرما گیج ـو سرگردون توی کوچه ها دنبال یه جای خواب بگردی؟
تاحالا شده از خواب،... توی سرما بلند بشی ـو هرچی تلاش کنی.. صدات بالا نیاد؟
تاحالا شده هرجا میرفتی تبعید بشی ـو جایی ـو نداشته باشی؟
یبارم شده که فقط دلت بخواد.. فقط یبار، فقط یباره دیگه بتونی خواهرتو بغل کنی ـو از مادرت معذرت خواهی کنی؟
شده که دیگه حتی گریه هم حالتو خوب نکنه؟ روز ـو شب همش سرت درد بکنه.
با صدای بلندی گفت: شده به مرحله ای از زندگیت برسی که فقط با اسیب زدن به خودت خالی بشه؟؟
با تعجب نگاش کردم که از کنارم رد شد ـو از بیمارستان بیرون رفت.
یـ... یعنی... همه ی این اتفاقا.. براش افتاده؟؟
دستمو رو سرم گذاشتم ـو با تعجب به زمین زل زدم.
پس.. چویا میتونسته حرف بزنه!
حداقل ـش این اتفاق باعث شد دوباره بتونه حرف بزنه.
دلیل ـه اینکه امروز اون پسرو زد، مادرش بوده؟
لعنت به من!
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۰.۵k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.