بغلم کن
پارت چهارم (لطفاً گذارشم نکنید)
از زبان راوی: چویا رفت به شرکت رفت داخل و رفت تو دفترش داشت کارهاش رو انجام میداد که....
/ عزیزم تاخیرت رو ثبت کردی
÷ دازای بخدا به خوای کرم بریزی از پنجره پرتت میکنم بیرون
/ عشقم اینقدر خشن نباش
÷ دازای
/ خوب حالا بیا بریم تو دفتر من اینجا جلو بقیه زشته
÷ تو روحت
و رفتن تو دفتر دازای نشستن
÷ چرا هنوز این خودکار اینجاست
/ چون اون روز که اومدی تو دفترم تا امضا بگیری بهت گفتم دوست دارم تو از هولت خودکارت رو یادت رفت
÷ هی چه دورانی بود.... ولی تو منو هل کردی
بعد هردو خندیدن
/ اینجا خیلی اتفاقا افتاد آشنایی ما دوتا ، درخواست من به تو ، آشنایی آتسوشی و آکو
÷ آره اینجا پر خاطره است
/ خوب حالا بگو امروز چی شد
چویا راجب اتفاقات پرورشگاه به دازای گفت
/ آهان پس که اینطور حالا باید آروم آروم بهش نزدیک بشیم دوباره این خانواده از نو ساخته میشه..هی... چویا....چویا
÷ ها چیه ...عا درسته
/ چیزی شده ؟
÷ نه چیزی نیست
/ من که میدونم یه چیزیت شده بگو
÷ امروز تو پرورشگاه یه بچه نوزاد رو بغل کردم اسمش نوعه بود خیلی ناز بود..عا..
دازای لبخندی زد کنار چویا نشست
/ دوستش داری نه
÷ آ...آره...ولی بچه دار شدن و مراقبت ازش سخته
/ ما از اول زندگی مون هزارتا سختی رو رد کردیم حالا وقتشه یه رنگ جدید به زندگی مون بدیم
÷ آره مثل اینکه وقتشه
از زبان آکو: از شرکتم اومدم بیرون دازای سان زنگ زد و راجب امروز بهم گفت حالا خودم باید دست به کار بشم رفتم سمت اون پرورشگاه رسیدم و رفتم داخل
آتسوشی داشت به بچهها درس میداد
+ خوب بچه ها برید بازی کنید درس امروز تموم شد
بچه ها رفتن تا بازی کنند آتسوشی سمت من اومد
+ سلام خوش آمدید
- سلام ممنونم
+ عا ...من فکر کنم شما رو بشناسم شما چند روز پیش منو رسوندین اینجا
- عه شمایید نشناختم تون
تو دروغ گفتن اصلا خوب نیستم
شروع کردیم به صحبت کردن طولی نکشید که صمیمی تر شد خوشحال بودم ایده ی دازای سان گرفت ....
از زبان راوی: چویا رفت به شرکت رفت داخل و رفت تو دفترش داشت کارهاش رو انجام میداد که....
/ عزیزم تاخیرت رو ثبت کردی
÷ دازای بخدا به خوای کرم بریزی از پنجره پرتت میکنم بیرون
/ عشقم اینقدر خشن نباش
÷ دازای
/ خوب حالا بیا بریم تو دفتر من اینجا جلو بقیه زشته
÷ تو روحت
و رفتن تو دفتر دازای نشستن
÷ چرا هنوز این خودکار اینجاست
/ چون اون روز که اومدی تو دفترم تا امضا بگیری بهت گفتم دوست دارم تو از هولت خودکارت رو یادت رفت
÷ هی چه دورانی بود.... ولی تو منو هل کردی
بعد هردو خندیدن
/ اینجا خیلی اتفاقا افتاد آشنایی ما دوتا ، درخواست من به تو ، آشنایی آتسوشی و آکو
÷ آره اینجا پر خاطره است
/ خوب حالا بگو امروز چی شد
چویا راجب اتفاقات پرورشگاه به دازای گفت
/ آهان پس که اینطور حالا باید آروم آروم بهش نزدیک بشیم دوباره این خانواده از نو ساخته میشه..هی... چویا....چویا
÷ ها چیه ...عا درسته
/ چیزی شده ؟
÷ نه چیزی نیست
/ من که میدونم یه چیزیت شده بگو
÷ امروز تو پرورشگاه یه بچه نوزاد رو بغل کردم اسمش نوعه بود خیلی ناز بود..عا..
دازای لبخندی زد کنار چویا نشست
/ دوستش داری نه
÷ آ...آره...ولی بچه دار شدن و مراقبت ازش سخته
/ ما از اول زندگی مون هزارتا سختی رو رد کردیم حالا وقتشه یه رنگ جدید به زندگی مون بدیم
÷ آره مثل اینکه وقتشه
از زبان آکو: از شرکتم اومدم بیرون دازای سان زنگ زد و راجب امروز بهم گفت حالا خودم باید دست به کار بشم رفتم سمت اون پرورشگاه رسیدم و رفتم داخل
آتسوشی داشت به بچهها درس میداد
+ خوب بچه ها برید بازی کنید درس امروز تموم شد
بچه ها رفتن تا بازی کنند آتسوشی سمت من اومد
+ سلام خوش آمدید
- سلام ممنونم
+ عا ...من فکر کنم شما رو بشناسم شما چند روز پیش منو رسوندین اینجا
- عه شمایید نشناختم تون
تو دروغ گفتن اصلا خوب نیستم
شروع کردیم به صحبت کردن طولی نکشید که صمیمی تر شد خوشحال بودم ایده ی دازای سان گرفت ....
۴.۰k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.