فیک ران part 88
ا/ت همون روزی که من رو از خونه بیرون کرد سریع فرار کردم به یه جای دیگه...! جلوی یه دبیرستان ترمز کردم...شلوغ بود وایسادم تا رد بشن...یهویی یه دختری که خیلی آشنا بود رو دیدم...اونم من رو دید..! زود به سمت هم هجوم اوردیم...
ا/ت:آ..آکانه چان...!!!
آکانه: واییییی چقد بزرگ شدیییییییی بچه ..اینجا چی کار میکنی؟
ا/ت: ....
آکانه:اصلن مهم نیست نباید تنها بمونی بیا بریم خونمون دوست داری؟
ا/ت: آ..آرع...!!
۱۰ مین بعد...
آکانه: وایسا....یعنی...
ا/ت: ارع...
آکانه: تو فقط ۱۳ سالته نمیتونی تنها زندگی کنی که...!
ا/ت؛ولی خب چیکار کنم..
آکانه:تا اون موقع پیش ما زندگی میکنی..!
ا/ت:ولی.
آکانه:.ولی ندارع.!
خانواده ی اینویی رو از بچگی میشناختم واقعن خانواده ی شیرینی بودن...خوشحالم تو زندگیم با اونا آشنا شدم...دلیل اینکه تو اون آتیش سوزی اکانه سان آسیب ندید من بودم من میخواستم سیشو رو نجات بدم ولی اونجا اشتباهی اکانه چان رو برداشتم... اصلن به سنگین بودنش فکر نمیکردم فقط پریدم از پنجره ی طبقه همکف بیرون... خوشحال بودم اون زندست ولی سیشو برام مهم بود.. تنها دوست من بعد تن نو او اون بود...اون موقع فهمیدم سیشو داخل خونهس و من زحله ترک شدم گفتم دیگه میمیره و نمیزاشتن برگردم..میخاستم برم تو که یه پسر دیگه رو دیدم ..من سیشو رو صدا میزدم و اون اکانه چان رو ..یه لحظه نیم نگاهی بهم انداختیم و همزمان گفتیم:
کوکو: اکانه سان بیرونه؟
ا/ت: سیشو بیرونه؟
و راه هم رو متضاد رفتیم...و سیشو رو دیدم و یه دل سیر بغلش کردم..! این آخرین باری بود که اون پسره رو دیدم..! چون همیشه بیرون آکانه چان رو میدید..!
اکانه چان من رو برد داخل خونه و من فقط به سیشو زل زدم ..جفتمون انتظار این صحنه رو نداشتیم...همزمان همرو بغل کردیم و اونجا با اونا به مدت چند سال هم خونه شدم... سعی میکردم خیلی تو دست و بالشون نباشم ...تو کار خونه با اینکه نمیزاشتن کاری انجام بدم سعی میکردم کمکشون کنم... خیلی لج بازی نکنم...خیلی پول خرج نکنم کلن نمیخاستم اذیتشون کنم....هرچند اونا خیلی به من لطف داشتن و تو همون موقع هایی که پیش اون ها زندگی میکردم دوباره دیدمش....
ران:وایییییی فسقلییییییییی پیداتتتتتتتت کردممممممممممممممم نمیخای دعوتمو به بغلم قبول کنی؟
ا/ت:*دوروغ چرا؟دلم براش تنگ شده بود* هعی خیلی دوست دارم بدونم چرا هر بار با یه پوزیشن جدید از تپ رو به رو میشم هومم؟
ران:خب کی قراره اسمتو بهم بگی خانم هیتو؟
ا/ت:هروقت گفتی تن نو او کیه ؟
ران:تو خواب ببینی....!
ا/ت:همچنین...!
ران:هعی من رو نگا کن:
...
*چی کار میکنه؟
ا/ت:آ..آکانه چان...!!!
آکانه: واییییی چقد بزرگ شدیییییییی بچه ..اینجا چی کار میکنی؟
ا/ت: ....
آکانه:اصلن مهم نیست نباید تنها بمونی بیا بریم خونمون دوست داری؟
ا/ت: آ..آرع...!!
۱۰ مین بعد...
آکانه: وایسا....یعنی...
ا/ت: ارع...
آکانه: تو فقط ۱۳ سالته نمیتونی تنها زندگی کنی که...!
ا/ت؛ولی خب چیکار کنم..
آکانه:تا اون موقع پیش ما زندگی میکنی..!
ا/ت:ولی.
آکانه:.ولی ندارع.!
خانواده ی اینویی رو از بچگی میشناختم واقعن خانواده ی شیرینی بودن...خوشحالم تو زندگیم با اونا آشنا شدم...دلیل اینکه تو اون آتیش سوزی اکانه سان آسیب ندید من بودم من میخواستم سیشو رو نجات بدم ولی اونجا اشتباهی اکانه چان رو برداشتم... اصلن به سنگین بودنش فکر نمیکردم فقط پریدم از پنجره ی طبقه همکف بیرون... خوشحال بودم اون زندست ولی سیشو برام مهم بود.. تنها دوست من بعد تن نو او اون بود...اون موقع فهمیدم سیشو داخل خونهس و من زحله ترک شدم گفتم دیگه میمیره و نمیزاشتن برگردم..میخاستم برم تو که یه پسر دیگه رو دیدم ..من سیشو رو صدا میزدم و اون اکانه چان رو ..یه لحظه نیم نگاهی بهم انداختیم و همزمان گفتیم:
کوکو: اکانه سان بیرونه؟
ا/ت: سیشو بیرونه؟
و راه هم رو متضاد رفتیم...و سیشو رو دیدم و یه دل سیر بغلش کردم..! این آخرین باری بود که اون پسره رو دیدم..! چون همیشه بیرون آکانه چان رو میدید..!
اکانه چان من رو برد داخل خونه و من فقط به سیشو زل زدم ..جفتمون انتظار این صحنه رو نداشتیم...همزمان همرو بغل کردیم و اونجا با اونا به مدت چند سال هم خونه شدم... سعی میکردم خیلی تو دست و بالشون نباشم ...تو کار خونه با اینکه نمیزاشتن کاری انجام بدم سعی میکردم کمکشون کنم... خیلی لج بازی نکنم...خیلی پول خرج نکنم کلن نمیخاستم اذیتشون کنم....هرچند اونا خیلی به من لطف داشتن و تو همون موقع هایی که پیش اون ها زندگی میکردم دوباره دیدمش....
ران:وایییییی فسقلییییییییی پیداتتتتتتتت کردممممممممممممممم نمیخای دعوتمو به بغلم قبول کنی؟
ا/ت:*دوروغ چرا؟دلم براش تنگ شده بود* هعی خیلی دوست دارم بدونم چرا هر بار با یه پوزیشن جدید از تپ رو به رو میشم هومم؟
ران:خب کی قراره اسمتو بهم بگی خانم هیتو؟
ا/ت:هروقت گفتی تن نو او کیه ؟
ران:تو خواب ببینی....!
ا/ت:همچنین...!
ران:هعی من رو نگا کن:
...
*چی کار میکنه؟
۴۲.۸k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.