صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت6
مدرسه"
از زبان دازای]
از جاش بلند شد ـو از درمانگاه مدرسه بیرون رفت.
از جام بلند شدم ـو با اخم گفتم: خودش اول دعوا رو شروع کرد.
شونه ای بالا انداختم ـو سمت ـه در رفتم.
وقتی به چهارچوب در رسیدم وایسادم ـو سمتش برگشتم ـو گفتم: اون فقط یه شوخی بود به دل نگیر.
لبخندی زدم ـو از درمانگاه بیرون رفتم.
سمت ـه حیاط ـه مدرسه رفتم ـو دنبال ـه جک گشتم.
وقتی پیداش کردم پیش ـش رفتم ـو کنارش رو نیمکت نشستم.
لبخندی زد ـو گفت: صورت ـه اکو چی شد؟
دستامو بهم قفل کردم ـو یه کش ـو قوسی به خودم دادم ـو گفتم: حالش خوبه فقط جاش تا یه وقتی میمونه!
سری تکون داد ـو گفت: نمیدونم چرا چویا به ما مشت نزد.
شونه ای بالا انداختم ـو گفتم: مهم نیست.
سرشو بالا برد ـو به اسمون خیره شد.
ساعت ـه 23:56 دقیقه ی بامداد]
از زبان راوی]
با زده شدن در از جاش بلند شد ـو سمت ـه در رفت.
در ـو باز کردم ـو قامت ـه پسر ـه صاحب خونه نمایان شد.
چویا لبخندی به پسر زد که پسر با داد گفت: اقای ناکاهارا، یک ساله که اجاره ی خونه ـرو ندادی، من به این پول نیاز دارم مادرم الان مریض ـه من کاری نمیتونم بکنم؛ دیگه نمیتونم صب کنم تا دادن ـه اجاره ـرو به تعویق بندازی یا الان همه ی پولا رو پرداخت میکنی یا با بیرون رفتن از این خرابه تسویه حساب میکنیم.
با حرفی که زد چویا سرشو پایین انداخت ـو با بهت به زمین خیره شد.
ساعت ـه 01:31 دقیقه ی بامداد]
توی کوچه ـو پس کوچه ها راه میرفت ـو دنبال ـه جایی برای خواب میگشت.
هیچ پولی با خودش نداشت که چیزی برای خوردن بخره.
با ترس داشت راه میرفت که به یه چیزی برخورد کرد.
سرشو بالا اورد ـو با دیدن ـه چند مرد ـه هیکل گنده ترس ـش بیشتر شد ـو کمی خم شد به معنی اینکه ازشون عذرخواهی کنه.
یکی از اونا گفت: به نظر میاد زیادی پولدار باشی کوچولو.
چویا چند قدم عقب رفت که دوتا از اون گنده بک ها از دستاش گرفت ـن ـو نزاشتن حرکت کنه.
یکی ـشون کیف ـه چویا ـرو گرفت ـو زیپ هاش ـو باز کرد ـو هرچی که داخل ـش بود ـرو زمین ریخت ولی چیزه با ارزشی پیدا نکرد.
اخم ـه غلیظی کرد ـو به چویا نگاه کرد.
دستشو تو جیب ـه دیگه ی کیف کرد ـو با دیدن ـه اون اسپری تعجب کرد.
پوزخندی زد ـو اسپری ـو زیر ـه پاهاش خورد کرد.
چویا با ترس به اسپری چشم دوخت، کارش تموم بود.
دستاشو ولی کردن ـو از اونجا رفتن.
چویا سمت ـه اسپری رفت ـو تکه های خورد شده ـشو با دوتا دستاش جمع کرد ـو با ترس بهش زل زد.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_مدرسه_پارت6
#پارت6
مدرسه"
از زبان دازای]
از جاش بلند شد ـو از درمانگاه مدرسه بیرون رفت.
از جام بلند شدم ـو با اخم گفتم: خودش اول دعوا رو شروع کرد.
شونه ای بالا انداختم ـو سمت ـه در رفتم.
وقتی به چهارچوب در رسیدم وایسادم ـو سمتش برگشتم ـو گفتم: اون فقط یه شوخی بود به دل نگیر.
لبخندی زدم ـو از درمانگاه بیرون رفتم.
سمت ـه حیاط ـه مدرسه رفتم ـو دنبال ـه جک گشتم.
وقتی پیداش کردم پیش ـش رفتم ـو کنارش رو نیمکت نشستم.
لبخندی زد ـو گفت: صورت ـه اکو چی شد؟
دستامو بهم قفل کردم ـو یه کش ـو قوسی به خودم دادم ـو گفتم: حالش خوبه فقط جاش تا یه وقتی میمونه!
سری تکون داد ـو گفت: نمیدونم چرا چویا به ما مشت نزد.
شونه ای بالا انداختم ـو گفتم: مهم نیست.
سرشو بالا برد ـو به اسمون خیره شد.
ساعت ـه 23:56 دقیقه ی بامداد]
از زبان راوی]
با زده شدن در از جاش بلند شد ـو سمت ـه در رفت.
در ـو باز کردم ـو قامت ـه پسر ـه صاحب خونه نمایان شد.
چویا لبخندی به پسر زد که پسر با داد گفت: اقای ناکاهارا، یک ساله که اجاره ی خونه ـرو ندادی، من به این پول نیاز دارم مادرم الان مریض ـه من کاری نمیتونم بکنم؛ دیگه نمیتونم صب کنم تا دادن ـه اجاره ـرو به تعویق بندازی یا الان همه ی پولا رو پرداخت میکنی یا با بیرون رفتن از این خرابه تسویه حساب میکنیم.
با حرفی که زد چویا سرشو پایین انداخت ـو با بهت به زمین خیره شد.
ساعت ـه 01:31 دقیقه ی بامداد]
توی کوچه ـو پس کوچه ها راه میرفت ـو دنبال ـه جایی برای خواب میگشت.
هیچ پولی با خودش نداشت که چیزی برای خوردن بخره.
با ترس داشت راه میرفت که به یه چیزی برخورد کرد.
سرشو بالا اورد ـو با دیدن ـه چند مرد ـه هیکل گنده ترس ـش بیشتر شد ـو کمی خم شد به معنی اینکه ازشون عذرخواهی کنه.
یکی از اونا گفت: به نظر میاد زیادی پولدار باشی کوچولو.
چویا چند قدم عقب رفت که دوتا از اون گنده بک ها از دستاش گرفت ـن ـو نزاشتن حرکت کنه.
یکی ـشون کیف ـه چویا ـرو گرفت ـو زیپ هاش ـو باز کرد ـو هرچی که داخل ـش بود ـرو زمین ریخت ولی چیزه با ارزشی پیدا نکرد.
اخم ـه غلیظی کرد ـو به چویا نگاه کرد.
دستشو تو جیب ـه دیگه ی کیف کرد ـو با دیدن ـه اون اسپری تعجب کرد.
پوزخندی زد ـو اسپری ـو زیر ـه پاهاش خورد کرد.
چویا با ترس به اسپری چشم دوخت، کارش تموم بود.
دستاشو ولی کردن ـو از اونجا رفتن.
چویا سمت ـه اسپری رفت ـو تکه های خورد شده ـشو با دوتا دستاش جمع کرد ـو با ترس بهش زل زد.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_مدرسه_پارت6
۸.۱k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.