فیک کوک😍
پارت چهارم
این قسمت جدی ای؟
-------
(فردا صبح ساعت 6:30)
ویو ا.ت
چشمام رو باز کردم و یادم اومد دیشب روی صندلی خوابم برده پاشدم یکم به سر و وضعم رو درست کردم و دیدم نیلان هنوز خوابه نشستم و رفتم توی گوشی بگردم دنبال خونه و هیچی با بودجه الانم یکی در نمیومد
...
بعد یک ساعت ساعت گشتن خسته شدم گوشی رو گذاشتم کنار مغازه رو باز کردم و دوباره برگشتم جای قبلیم چشمام رو بستم تا یکم فکر ازاد بشه ولی با باز شدن در مغازه و به صدا در اومدن زنگوله بلند شدم دوباره هم خودش بود جئون جه هیون چه سعادتی تعظیم کوچیکی کردم
ا.ت: قربان خوش اومدین
(علامت جه هیون =)
=برای خوش و بش نیومدم
با این حرفش متعجب شدم یعنی چی سرم رو بالا آوردم
ا.ت: جانم؟(تعجب)
= میبینم وضعت خیلیم خوب نیست(پوزخند)
ا.ت: شما راه چاره ای دارین؟
= اووو معلومه(خنده مرموز)
ا.ت: مثلا چه چیزی؟
=ازدواج
ا.ت: بله(داد)
ام چیزه ببخشید حواسم نبودش و..ولی ازدواج؟ من همیشه به این فکر بودم که مستقل باشم
=مثلا فکر کن تو و دخترت بدون هیچ مشکلی زندگی کنید
ا.ت: (خنده تلخ)
خاطره خوبی با ازدواج ندارم
=این با توئه یا میتونی این قرارداد رو امضا کنی یا هم اینکه کی میدونه شاید وضعیتتون از این بدتر هم شد(پوزخند)
یه قرار داد گذاشت روی لبه ی پیشخوان
نگاهی به نیلان که خوابیده بود انداختم
=انتخاب با توئه
و بعد از این حرفش داشت میرفت سمت در من هرکار میکنم بخاطر نیلانه و بدبختی هاش برام مهم نیست پس
ا.ت: صبر کنین(داد)
=(برمیگرده سمت ا.ت)
سرم رو انداختم پایین و به آرومی گفتم
ا.ت: امضا کردن قرارداد رو قبول میکنم
=میدونستم که عاقلی
بعدش هم قرارداد رو امضا کردم
با اشارش بادیگارد ها و نگهبان ها ریختن توی مغازه
=ببرینش عمارت اصلی
ب.گ: چشم قربان
اومدن سمتم و از بازو هام گرفتن تقلا میکردم و داد میزدم
ا.ت: چیکار میکنین...ولم کنین..نیلان..دخترم و بهم پس بدین..لعنتی ها با شمام(داد و تقلا)
بردنم توی یه ون مشکی انگار بین دوتا غول نشسته بودم همش به این فکر میکردم ازدواج برای بار دوم؟ درسته؟ نکنه قراره با اون پیرمرد ازدواج کنم؟ ذهنم پره از سوال های مختلف جوری که داشت دیوونم میکرد
....
دیدم بعد از چند ساعت ون رو نگه داشتن دوباره اون دوتا انسان غول پیکر منو گرفتم به عظمت اون عمارت خیره بودم جوریکه دوتا چشمام نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون
چند سانتی از زمین فاصله داشتم بخاطر اینکه اون دوتا خیلی گنده بودن و در مقابلشون پرکاه هم حساب نمیشدم اتوی حیاط که نه باغ اون عمارت بودیم و اونا داشتن میبردنم سمت خود عمارت پاهام رو تکون میدادم
ا.ت: ولم کنین خودم میتونم بیام
نمیشد اسم اونجا رو گذاشت عمارت باید گذاشت قصر وقتی وارد شدیم فضای خیلی قشنگی بودش دیوارهاش مینیاتور کاری شده بودن و...
این قسمت جدی ای؟
-------
(فردا صبح ساعت 6:30)
ویو ا.ت
چشمام رو باز کردم و یادم اومد دیشب روی صندلی خوابم برده پاشدم یکم به سر و وضعم رو درست کردم و دیدم نیلان هنوز خوابه نشستم و رفتم توی گوشی بگردم دنبال خونه و هیچی با بودجه الانم یکی در نمیومد
...
بعد یک ساعت ساعت گشتن خسته شدم گوشی رو گذاشتم کنار مغازه رو باز کردم و دوباره برگشتم جای قبلیم چشمام رو بستم تا یکم فکر ازاد بشه ولی با باز شدن در مغازه و به صدا در اومدن زنگوله بلند شدم دوباره هم خودش بود جئون جه هیون چه سعادتی تعظیم کوچیکی کردم
ا.ت: قربان خوش اومدین
(علامت جه هیون =)
=برای خوش و بش نیومدم
با این حرفش متعجب شدم یعنی چی سرم رو بالا آوردم
ا.ت: جانم؟(تعجب)
= میبینم وضعت خیلیم خوب نیست(پوزخند)
ا.ت: شما راه چاره ای دارین؟
= اووو معلومه(خنده مرموز)
ا.ت: مثلا چه چیزی؟
=ازدواج
ا.ت: بله(داد)
ام چیزه ببخشید حواسم نبودش و..ولی ازدواج؟ من همیشه به این فکر بودم که مستقل باشم
=مثلا فکر کن تو و دخترت بدون هیچ مشکلی زندگی کنید
ا.ت: (خنده تلخ)
خاطره خوبی با ازدواج ندارم
=این با توئه یا میتونی این قرارداد رو امضا کنی یا هم اینکه کی میدونه شاید وضعیتتون از این بدتر هم شد(پوزخند)
یه قرار داد گذاشت روی لبه ی پیشخوان
نگاهی به نیلان که خوابیده بود انداختم
=انتخاب با توئه
و بعد از این حرفش داشت میرفت سمت در من هرکار میکنم بخاطر نیلانه و بدبختی هاش برام مهم نیست پس
ا.ت: صبر کنین(داد)
=(برمیگرده سمت ا.ت)
سرم رو انداختم پایین و به آرومی گفتم
ا.ت: امضا کردن قرارداد رو قبول میکنم
=میدونستم که عاقلی
بعدش هم قرارداد رو امضا کردم
با اشارش بادیگارد ها و نگهبان ها ریختن توی مغازه
=ببرینش عمارت اصلی
ب.گ: چشم قربان
اومدن سمتم و از بازو هام گرفتن تقلا میکردم و داد میزدم
ا.ت: چیکار میکنین...ولم کنین..نیلان..دخترم و بهم پس بدین..لعنتی ها با شمام(داد و تقلا)
بردنم توی یه ون مشکی انگار بین دوتا غول نشسته بودم همش به این فکر میکردم ازدواج برای بار دوم؟ درسته؟ نکنه قراره با اون پیرمرد ازدواج کنم؟ ذهنم پره از سوال های مختلف جوری که داشت دیوونم میکرد
....
دیدم بعد از چند ساعت ون رو نگه داشتن دوباره اون دوتا انسان غول پیکر منو گرفتم به عظمت اون عمارت خیره بودم جوریکه دوتا چشمام نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون
چند سانتی از زمین فاصله داشتم بخاطر اینکه اون دوتا خیلی گنده بودن و در مقابلشون پرکاه هم حساب نمیشدم اتوی حیاط که نه باغ اون عمارت بودیم و اونا داشتن میبردنم سمت خود عمارت پاهام رو تکون میدادم
ا.ت: ولم کنین خودم میتونم بیام
نمیشد اسم اونجا رو گذاشت عمارت باید گذاشت قصر وقتی وارد شدیم فضای خیلی قشنگی بودش دیوارهاش مینیاتور کاری شده بودن و...
۲.۸k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.