دختر فراموش شده part 11
دختر فراموش شده
پارت 11
جیمین )
بعد از اینکه یه طبقه رفتم پائین ... دلم سوخت بلاخره تا پایین بیس4ت طبقه راهه نمیتونه اون همه رو بیاد پایین ... اسانسوور و وایسوندم و ک صدای جیغ یه نفرو شنیدم
- کمککککک
دویدم طرف صدا و با دیدن هانا تو اون وضعیت شکه شدم ... دویدم سمت هانا و مردا رو زدم و هر دوتاشون فرار کردن ... هانا گریه میکرد و لباسش کمی بالا رفته بود... سوئیشرتمو در اوردم و دور کمرش بستم که زانو زد رو زمین و به به گریه کردنش ادامه داد...
+ هانا ؟ بلند شو بریم
-ت..و ..ب ...برو
+ لکنت گرفتی ک :/
- من نم...یام
رفتم سمتش و براید استایل بغلش کردم و اسانسور دو زدم تا باز شه ... انقد خسته بود که تو بغلم خوابش برده بود ؛ خیلی ناز خوابیده بود که یهو اسانسور باز شد رفتم تو و طبقه 1 رو زدم ... که یهو اسانسور وایساد ! انگار کسی میخاس سوار شه در باز شد ... مدیر کمپانی بود که با د4یدن هانا تو بغل من و لباس بالا رفته هانا متعجب پرسید
مریر : مشکلی پیش اومده ؟!
+ اوه نه فقط خانم کیم یکم خستست !
مدیر : مطمئنید ؟
+ بله
که یهو هانا انگار که ناله میکرد تو خواب گف
- کمککک به من دست نزن !
مدیر این دفعه جدی گفت
مدید : اقای پارک همین الان با خانم کیم بیاین دفترم تا تکلیفتون مشخص کنم !
+ نههه جناب مدیر اینطوری نیست ...
اسانسور وایساد و در باز شد
مدیر : لطفا پشت سر من بیاین
+ اومدیم صواب کنیم کباب شدیم :/
پشت سر اقای مدیر راه افتادم که با نگاه های سرد و فضول کارکنا روی خودمو هانا مواجه شدم ....
بعد وارد دفتر شدیم ، هانا رو روی مبل نشوندم و جند بار صداش زدم
+ هاناااا
+ هانااا بیدار شو
- هاا چیه خوابم میاد
+ پاشو الان چه وقته خوابع
بعد از چند لحطه چشماشو باز کرد
- هااا ... اینجا چه خبره ؟!
+ میشه همه چیو از وقتی رفتی تو راه رو برای اقای مدیر بگی ؟
- م...من چیزی نمیتونم بگم ... میشه خودتون دوربینا رو چک کنید؟
مدیر شکاک تر شو و سمت مانیتور رفت و بعد از چن تا کلیلک صحنه رو بالا اورد و با دیدن فیلم ... از من عذر خواهی کرد و گفت به حساب اون دوتام میرسه
منو هانا از اتاق خارج شدیم کا یهو سرش گیج و رفت و نزدیک بود بیفته زمین ک گرفتمش انگار هذیون میگفت
- ولم کنن .... تو باعث شدی یون هی بیماری روانی بگیره
+ اروم باش الان میریم درمانگاه بهت قرص میدم خب
- نههه ازم دور شو ... تو به من اسیب میزنی !
+ هانا لطفااا
- من با تو بهشتم نمیام
و تقلا میکرد تا از بین دستام بیاد بیرون که یهو جیهوپو دیدم
+ یااا بیا اینجا
~ ها چیه ...؟ واای این دفعه چیکارش کردی ؟.
+ هیچی بقران
~ پس چرا دستو پا میزنه از تو بغل تو بیا بیرون
+نمیدونم فک کنم تب داره هذیون میگه
~ خب حالا با من چیکار داری ؟
+ تو بغل من واینمیسه میشه تو ببریش
~ الان شوخی میکنی دیگه ؟
+ من با تو شوخی دارم ؟ :/
~ جیمینننن
+ هیونگگگگ
~ اوف باشه بدش من
جیهوپ بغلش کرد که اروم گرفت ...و بردش درمانگاه
که یهو سر گیجه شدیدی بهم وارد شد ...
صحنه جلو چشمم اومد
هانا تو فن ساین میگف : منو یادت نمیاد ؟!
و بعد صحنه عوض شد دختری که میدویید سمتم و میگف
- جیمینااا
یهو صحنه تو راه پله تداعی شد
- منو اون گردنبنو گرفتم تا هیچ وقت همو گم نکنیم ...
یهو صحنه بعدی
- جیمینا برات یه هدیه گرفتم ... با این گردنبند نه من تو رو گم میکنم نه تو منو
وقتی به خودم اومدم دیدم دو تا دستم رو سرمه و همه دورم جمع شدن
# اقای پارک !
$ حالتون خوبه ؟
...
پارت 11
جیمین )
بعد از اینکه یه طبقه رفتم پائین ... دلم سوخت بلاخره تا پایین بیس4ت طبقه راهه نمیتونه اون همه رو بیاد پایین ... اسانسوور و وایسوندم و ک صدای جیغ یه نفرو شنیدم
- کمککککک
دویدم طرف صدا و با دیدن هانا تو اون وضعیت شکه شدم ... دویدم سمت هانا و مردا رو زدم و هر دوتاشون فرار کردن ... هانا گریه میکرد و لباسش کمی بالا رفته بود... سوئیشرتمو در اوردم و دور کمرش بستم که زانو زد رو زمین و به به گریه کردنش ادامه داد...
+ هانا ؟ بلند شو بریم
-ت..و ..ب ...برو
+ لکنت گرفتی ک :/
- من نم...یام
رفتم سمتش و براید استایل بغلش کردم و اسانسور دو زدم تا باز شه ... انقد خسته بود که تو بغلم خوابش برده بود ؛ خیلی ناز خوابیده بود که یهو اسانسور باز شد رفتم تو و طبقه 1 رو زدم ... که یهو اسانسور وایساد ! انگار کسی میخاس سوار شه در باز شد ... مدیر کمپانی بود که با د4یدن هانا تو بغل من و لباس بالا رفته هانا متعجب پرسید
مریر : مشکلی پیش اومده ؟!
+ اوه نه فقط خانم کیم یکم خستست !
مدیر : مطمئنید ؟
+ بله
که یهو هانا انگار که ناله میکرد تو خواب گف
- کمککک به من دست نزن !
مدیر این دفعه جدی گفت
مدید : اقای پارک همین الان با خانم کیم بیاین دفترم تا تکلیفتون مشخص کنم !
+ نههه جناب مدیر اینطوری نیست ...
اسانسور وایساد و در باز شد
مدیر : لطفا پشت سر من بیاین
+ اومدیم صواب کنیم کباب شدیم :/
پشت سر اقای مدیر راه افتادم که با نگاه های سرد و فضول کارکنا روی خودمو هانا مواجه شدم ....
بعد وارد دفتر شدیم ، هانا رو روی مبل نشوندم و جند بار صداش زدم
+ هاناااا
+ هانااا بیدار شو
- هاا چیه خوابم میاد
+ پاشو الان چه وقته خوابع
بعد از چند لحطه چشماشو باز کرد
- هااا ... اینجا چه خبره ؟!
+ میشه همه چیو از وقتی رفتی تو راه رو برای اقای مدیر بگی ؟
- م...من چیزی نمیتونم بگم ... میشه خودتون دوربینا رو چک کنید؟
مدیر شکاک تر شو و سمت مانیتور رفت و بعد از چن تا کلیلک صحنه رو بالا اورد و با دیدن فیلم ... از من عذر خواهی کرد و گفت به حساب اون دوتام میرسه
منو هانا از اتاق خارج شدیم کا یهو سرش گیج و رفت و نزدیک بود بیفته زمین ک گرفتمش انگار هذیون میگفت
- ولم کنن .... تو باعث شدی یون هی بیماری روانی بگیره
+ اروم باش الان میریم درمانگاه بهت قرص میدم خب
- نههه ازم دور شو ... تو به من اسیب میزنی !
+ هانا لطفااا
- من با تو بهشتم نمیام
و تقلا میکرد تا از بین دستام بیاد بیرون که یهو جیهوپو دیدم
+ یااا بیا اینجا
~ ها چیه ...؟ واای این دفعه چیکارش کردی ؟.
+ هیچی بقران
~ پس چرا دستو پا میزنه از تو بغل تو بیا بیرون
+نمیدونم فک کنم تب داره هذیون میگه
~ خب حالا با من چیکار داری ؟
+ تو بغل من واینمیسه میشه تو ببریش
~ الان شوخی میکنی دیگه ؟
+ من با تو شوخی دارم ؟ :/
~ جیمینننن
+ هیونگگگگ
~ اوف باشه بدش من
جیهوپ بغلش کرد که اروم گرفت ...و بردش درمانگاه
که یهو سر گیجه شدیدی بهم وارد شد ...
صحنه جلو چشمم اومد
هانا تو فن ساین میگف : منو یادت نمیاد ؟!
و بعد صحنه عوض شد دختری که میدویید سمتم و میگف
- جیمینااا
یهو صحنه تو راه پله تداعی شد
- منو اون گردنبنو گرفتم تا هیچ وقت همو گم نکنیم ...
یهو صحنه بعدی
- جیمینا برات یه هدیه گرفتم ... با این گردنبند نه من تو رو گم میکنم نه تو منو
وقتی به خودم اومدم دیدم دو تا دستم رو سرمه و همه دورم جمع شدن
# اقای پارک !
$ حالتون خوبه ؟
...
۴۳.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.