احساس گمشده «۸»
احساس گمشده «۸»
_ مگه برات مهمه
+ خدایا ، جونگکوک چیکار کردی بهت میگم ؟
_ خستم برو کنار
+ مگه دارم با دیوار حرف میزنم ؟ میگم صورتتو چیکار کردی ؟ براچی انقدر زخمی شدی ؟
_ دعوا کردم که چی ؟
+ وای خدا از دست تو ، برو لباسات رو عوض کن تا بیام زخمات رو پانسمان کنم
_ لازم نکرده ، خودش خوب میشه
+ همینی که گفتم بدو
پسر از پله ها بالا رفت و دختر بعد از ورداشتن جعبه کمک های اولیه و درست کردن کیسه یخ به سمت اتاق مشترکشون رفت ، در زد
_ بیا تو
تا وارد شد پسر رو با بالا تنه لخت دید .
+ هییی چرا لباس تنت نیست
_ چون که زیرا
+ جئون جونگکوک
_ بفرمایید ؟
+ بشین رو تخت
دختر آروم به سمت تخت رفت و کنار کوک نشست ، شروع کرد به پانسمان زخمای شوهرش .
+ خب تموم شد ، اینم کیسه یخه ، بزار روی زخمات ، دفه ی آخرتم باشه اینجوری دعوا میکنی . باید مراقب خودت باشی فهمیدی ؟ اگه یک کاریت میشد من چیکار میکرد ؟
_ بسه دیگه ، میخام بخابم
+ اصن گوش میدی چی میگم ؟
_ چیشده که آنقدر بهم اهمیت میدی خانوم پارک ؟
+ میشه فقط به حرفم گوش بدی ؟
_ مگه تو گوش میدی ؟
+ غلط کردم ، الان استراحت کن ، شامم برات میارم بالا
ویو کوک
بی تفاوت خودمو نشون دادم ، دقیقا همونجوری که خودش باهام رفتار میکرد .
ولی از اینکه انقدر نگرانم شده بود واقعا ذوق مرگ شدم . کاش حسم یک طرفه نبود .
همونطور که غرق در دنیای افکارش بود خوابش برد
دختر با سینی غذا پله هارو طی کرد و وارد اتاق شد ، با دیدن کوک که خوابیده بود ، هوفی از سر کلافگی کشید و گفت
+ بفرما آقا شامشم نخورد و خوابید .
بیخیال شد و سینی رو زمین گذاشت ، بعد از زدن مسواک و روتین پوستیش ، به سمت تخت رفت و کنار پسر به خواب رفت .
….
_ مگه برات مهمه
+ خدایا ، جونگکوک چیکار کردی بهت میگم ؟
_ خستم برو کنار
+ مگه دارم با دیوار حرف میزنم ؟ میگم صورتتو چیکار کردی ؟ براچی انقدر زخمی شدی ؟
_ دعوا کردم که چی ؟
+ وای خدا از دست تو ، برو لباسات رو عوض کن تا بیام زخمات رو پانسمان کنم
_ لازم نکرده ، خودش خوب میشه
+ همینی که گفتم بدو
پسر از پله ها بالا رفت و دختر بعد از ورداشتن جعبه کمک های اولیه و درست کردن کیسه یخ به سمت اتاق مشترکشون رفت ، در زد
_ بیا تو
تا وارد شد پسر رو با بالا تنه لخت دید .
+ هییی چرا لباس تنت نیست
_ چون که زیرا
+ جئون جونگکوک
_ بفرمایید ؟
+ بشین رو تخت
دختر آروم به سمت تخت رفت و کنار کوک نشست ، شروع کرد به پانسمان زخمای شوهرش .
+ خب تموم شد ، اینم کیسه یخه ، بزار روی زخمات ، دفه ی آخرتم باشه اینجوری دعوا میکنی . باید مراقب خودت باشی فهمیدی ؟ اگه یک کاریت میشد من چیکار میکرد ؟
_ بسه دیگه ، میخام بخابم
+ اصن گوش میدی چی میگم ؟
_ چیشده که آنقدر بهم اهمیت میدی خانوم پارک ؟
+ میشه فقط به حرفم گوش بدی ؟
_ مگه تو گوش میدی ؟
+ غلط کردم ، الان استراحت کن ، شامم برات میارم بالا
ویو کوک
بی تفاوت خودمو نشون دادم ، دقیقا همونجوری که خودش باهام رفتار میکرد .
ولی از اینکه انقدر نگرانم شده بود واقعا ذوق مرگ شدم . کاش حسم یک طرفه نبود .
همونطور که غرق در دنیای افکارش بود خوابش برد
دختر با سینی غذا پله هارو طی کرد و وارد اتاق شد ، با دیدن کوک که خوابیده بود ، هوفی از سر کلافگی کشید و گفت
+ بفرما آقا شامشم نخورد و خوابید .
بیخیال شد و سینی رو زمین گذاشت ، بعد از زدن مسواک و روتین پوستیش ، به سمت تخت رفت و کنار پسر به خواب رفت .
….
۵۴۳
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.