رمان ارباب من پارت: ۱۵
بعد از یک ساعت زمانی که تقریباً از شهر خارج شده بودیم، ماشین داخل کوچه ای پیچید و بعد از پنج دقیقه جلوی یه در خیلی بزرگ که سبز رنگ بود ایستاد.
با دقت به تمام مسیر نگاه کردم و همه راه رو حفظ کردم!
یه چیزی مثل بیسیم دست راننده بود و با همون واژه ی ناواضحی رو به کسی گفت که بالافاصله در باز شد و ماشین با سرعت به داخل رفت و در پشت سرمون بسته شد.
اون مَرد سریع از ماشین پیاده شد، کتفم رو گرفت و من رو هم از ماشین پیاده کرد.
با دقت به اطراف نگاه کردم، اگه میخواستم فرار کنم باید از همین اول همه چیز و همه کس رو بررسی کنم!
یه عمارت خیلی خیلی بزرگ چند طبقه جلوم بود.
برخلاف اون قبلی، این هیچ درختی نداشت و تمام محوطه صاف بود، فقط دوتا آلاچیق دو طرف قرار داشت و خداروشکر خبری از اتاقک و خونه ی سگ نبود.
دور تا دور محوطه دوربین کار گذاشته شده بود و تیکه به تیکه هم یه نگهبان با اسلحه ایستاده بود، همین باعث استرسم شد!
_ اگه وایسادی داری همه جا رو بررسی میکنی و نقشه ی فرار میریزی باید بهت بگم تلاش الکی نکن و به اون مخ کوچولوت زیاد فشار نیار!
با تعجب به سمتش برگشتم که ابروش رو بالا انداخت و ادامه داد:
_ اینجا مگس پر بزنه من باخبر میشم!
بعد هم به سمت عمارت حرکت کرد و با پوزخند گفت:
_ اگه من شماهارو نشناسم که باید گور خودم رو بکَنم
صدام رو صاف کردم و با اعتماد به نفس گفتم:
_ ولی من تو همچین فکری نبودم
_ آره تو راست میگی!
_ مشخصه که راست میگم
به حرفم توجهی نکرد و رو به آقایی که با لباس پیشخدمتی کنار در عمارت ایستاده بود، گفت:
_ ببرش طبقه دوم و اکرم خانم رو صدا کن تا من بیام
_ چشم قربان
اون به داخل عمارت رفت و خدمتکار هم به سمتم اومد و گفت:
_ دنبالم بیا
خواستم شانسم رو امتحان کنم به همین خاطر آروم رو بهش گفتم:
_ میشه کمکم کنید من از اینجا برم؟ خونواده ام نگرانن و منتظرم هستن و...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_ دنبالم بیا
_ لطفا، ازتون خواهش میکنم
_ دلم نمیخواد به زور واصل بشم پس لطفا با پای خودت بیا
بغضم رو به زور فرو دادم و با اکراه به دنبالش راه افتادم..
با دقت به تمام مسیر نگاه کردم و همه راه رو حفظ کردم!
یه چیزی مثل بیسیم دست راننده بود و با همون واژه ی ناواضحی رو به کسی گفت که بالافاصله در باز شد و ماشین با سرعت به داخل رفت و در پشت سرمون بسته شد.
اون مَرد سریع از ماشین پیاده شد، کتفم رو گرفت و من رو هم از ماشین پیاده کرد.
با دقت به اطراف نگاه کردم، اگه میخواستم فرار کنم باید از همین اول همه چیز و همه کس رو بررسی کنم!
یه عمارت خیلی خیلی بزرگ چند طبقه جلوم بود.
برخلاف اون قبلی، این هیچ درختی نداشت و تمام محوطه صاف بود، فقط دوتا آلاچیق دو طرف قرار داشت و خداروشکر خبری از اتاقک و خونه ی سگ نبود.
دور تا دور محوطه دوربین کار گذاشته شده بود و تیکه به تیکه هم یه نگهبان با اسلحه ایستاده بود، همین باعث استرسم شد!
_ اگه وایسادی داری همه جا رو بررسی میکنی و نقشه ی فرار میریزی باید بهت بگم تلاش الکی نکن و به اون مخ کوچولوت زیاد فشار نیار!
با تعجب به سمتش برگشتم که ابروش رو بالا انداخت و ادامه داد:
_ اینجا مگس پر بزنه من باخبر میشم!
بعد هم به سمت عمارت حرکت کرد و با پوزخند گفت:
_ اگه من شماهارو نشناسم که باید گور خودم رو بکَنم
صدام رو صاف کردم و با اعتماد به نفس گفتم:
_ ولی من تو همچین فکری نبودم
_ آره تو راست میگی!
_ مشخصه که راست میگم
به حرفم توجهی نکرد و رو به آقایی که با لباس پیشخدمتی کنار در عمارت ایستاده بود، گفت:
_ ببرش طبقه دوم و اکرم خانم رو صدا کن تا من بیام
_ چشم قربان
اون به داخل عمارت رفت و خدمتکار هم به سمتم اومد و گفت:
_ دنبالم بیا
خواستم شانسم رو امتحان کنم به همین خاطر آروم رو بهش گفتم:
_ میشه کمکم کنید من از اینجا برم؟ خونواده ام نگرانن و منتظرم هستن و...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
_ دنبالم بیا
_ لطفا، ازتون خواهش میکنم
_ دلم نمیخواد به زور واصل بشم پس لطفا با پای خودت بیا
بغضم رو به زور فرو دادم و با اکراه به دنبالش راه افتادم..
۷.۲k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.