فیک"خاموشش کن"۳
《نباید بگذاریم مرگ به هر شکلی که میخواهد، به سراغ ما بیاید.
شاید عزرائیل حداقل در
این مورد به ما حالی بدهد!
پس از عزرائیل را دیدید،
با او روبوسی کنی:)》
"روبوسی با عزرائیل/کاظم عابدینی مطلق"
ساعت هشت صبح بود و نور آفتاب از پریدهی سفید اتاق زد میشد و مستقیم به چشمای ا.ت میخورد.
آروم بیدار شد و چشماشو ریز کرد.
نامجون با تکون خوردن ا.ت بیدار شد و به ا.ت خیره شد.
آروم به نظر میومد.
ا.ت لبخند قشنگی زد و روبه نامجون گفت:
خیلی وقت بود ندیده بودمت،خوشحالم که اینجایی
بعد این همه وقت اولین باری بود که ا.ت با یه نفر صحبت کرده بود.
نامجون:من هر نگات میکردم، ولی نمیتونستم بهت نزدیک بشم.
ا.ت سرشو پایین انداخت:
متاسفم...
نامجون ا.ت رو خیلی نرم بغل کرد:
تقصیر تو نیست...اشکالی نداره...
آروم موهاشو نوازش کرد و پیشونیشو بوسید.
ا.ت هم محکم بغلش کرد و سرشو توی گردن نامجون فرو برد:
دلم برات تنگ شده بود...وقتی اون لعنتیا رو بهم تزریق میکنن کسیو نمیشناسم...
نامجون: تو زود خوب میشی...بهت قول میدم
...
اون روز به لطف نامجون بعد هفته ها و ماه ها حال ا.ت خوب بود و یه روزو بدون آرامبخش گذروند.
تهیونگ:هیونگ چرا نزدیک نمیری؟
یونگی: میترسم حالشو بد کنم...در حال حاضر فقط به نامجون اعتماد داره
تهیونگ بعد یک سال دوباره اون لبخند رو روی صورت یونگی دید.
همون لبخندی که ا.ت روی صورتش میاورد!
یونگی در حالی که به ا.ت خیره شده بود زمزمه کرد:
وقتی حالت خوب بشه قول میدم همیشه کنارت بمونم و ازت محافظت کنم... اما حیف که تو عاشق من نیستی..!
این حرف قلب تهیونگ رو بدرد آورد.
یونگی همیشه مجبور بود توی پشت صحنه باشه
تهیونگ ته دلش آرزو کرد که یه روزی یونگی شخصیت اصلی داستان ا.ت بشه...
.
.
.
رئیس:همین امشب!
لونا: و...ولی رئیس...آخه...شما که گفتین هنوز نه...چرا امشب؟
رئیس: قرارمون همین بود! تا اون دختره خواست روی خوش به خودش ببینه شرشو کم کنیم
لونا: ولی رئیس...
رئیس: هر چند تا از آدمامو میخوای ببر! امشب میری به اون تیمارستان و هرکی سر راهت بودو میکشی!
.
.
.
계속
شاید عزرائیل حداقل در
این مورد به ما حالی بدهد!
پس از عزرائیل را دیدید،
با او روبوسی کنی:)》
"روبوسی با عزرائیل/کاظم عابدینی مطلق"
ساعت هشت صبح بود و نور آفتاب از پریدهی سفید اتاق زد میشد و مستقیم به چشمای ا.ت میخورد.
آروم بیدار شد و چشماشو ریز کرد.
نامجون با تکون خوردن ا.ت بیدار شد و به ا.ت خیره شد.
آروم به نظر میومد.
ا.ت لبخند قشنگی زد و روبه نامجون گفت:
خیلی وقت بود ندیده بودمت،خوشحالم که اینجایی
بعد این همه وقت اولین باری بود که ا.ت با یه نفر صحبت کرده بود.
نامجون:من هر نگات میکردم، ولی نمیتونستم بهت نزدیک بشم.
ا.ت سرشو پایین انداخت:
متاسفم...
نامجون ا.ت رو خیلی نرم بغل کرد:
تقصیر تو نیست...اشکالی نداره...
آروم موهاشو نوازش کرد و پیشونیشو بوسید.
ا.ت هم محکم بغلش کرد و سرشو توی گردن نامجون فرو برد:
دلم برات تنگ شده بود...وقتی اون لعنتیا رو بهم تزریق میکنن کسیو نمیشناسم...
نامجون: تو زود خوب میشی...بهت قول میدم
...
اون روز به لطف نامجون بعد هفته ها و ماه ها حال ا.ت خوب بود و یه روزو بدون آرامبخش گذروند.
تهیونگ:هیونگ چرا نزدیک نمیری؟
یونگی: میترسم حالشو بد کنم...در حال حاضر فقط به نامجون اعتماد داره
تهیونگ بعد یک سال دوباره اون لبخند رو روی صورت یونگی دید.
همون لبخندی که ا.ت روی صورتش میاورد!
یونگی در حالی که به ا.ت خیره شده بود زمزمه کرد:
وقتی حالت خوب بشه قول میدم همیشه کنارت بمونم و ازت محافظت کنم... اما حیف که تو عاشق من نیستی..!
این حرف قلب تهیونگ رو بدرد آورد.
یونگی همیشه مجبور بود توی پشت صحنه باشه
تهیونگ ته دلش آرزو کرد که یه روزی یونگی شخصیت اصلی داستان ا.ت بشه...
.
.
.
رئیس:همین امشب!
لونا: و...ولی رئیس...آخه...شما که گفتین هنوز نه...چرا امشب؟
رئیس: قرارمون همین بود! تا اون دختره خواست روی خوش به خودش ببینه شرشو کم کنیم
لونا: ولی رئیس...
رئیس: هر چند تا از آدمامو میخوای ببر! امشب میری به اون تیمارستان و هرکی سر راهت بودو میکشی!
.
.
.
계속
۱۳.۷k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.