وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟓𝟕❦
دم در هسو و یوری با لباسای خوشگلشون منتظرم بودن
یوری=یاااا تو کی هستی
هسو=عالی شدی
ا.ت=مرتیکه بیشعور نیومد دنبالم
هسو=ولش کن.....بیا بریم تو اتاق انتظار تا مراسم شروع شه..... بعداً بیا دیزاینی که کردیم رو ببینیم....یااا خیلی رنگ موهات رو دوست دارم......عالی شدی قشنگم
لبخندی زدم....تو دلم آشوب بود.....چرا نیومد دنبالم ؟ مرتیکه خر.....اوفففف آروم باش آروم باش .
رفتیم تو اتاق انتظار و هسو و یوری هم رفتن به کار ها برسن .
نشستم رو صندلی و از تو آینه زل زدم به خودم.......دلم میخواست بمیرم.... شیطونه میگه فرار کنم داغمو بزارم به دلشون...ولی مگه فیلم سینماییه ؟ آه خدا شکرت که من اینقدر بدبختم .
لبخند تلخی زدم که در اتاق باز شد.....بابام بود
پدر=بریم ؟ داماد اومد.....واو...چقدر خوشگل شدی .
ا.ت=مرسی
رفتم سمتش و دستمو دور دستش حلقه کردم و از پله ها رفتیم پایین و رفتیم روی فرش قرمز.......جایی که آخرش به داماد میرسه...
سرم رو انداختم پایین و همینطوری که از روی فرش رد میشدیم روی سرمون گل برگ رز میریختن.....گل مورد علاقه ی همه ی دخترا .
سرم رو آوردم بالا که ببینم بچه ها کجا وایسادن.....که......با چیزی که دیدم دستام شل شد....او.....اون اینجا چیکار میکنه ؟ ها ؟
داماد......داماد اونه ؟
دست بابامو ول کردم و با نهایت سرعت دویدم سمت یونگی .
اونم از دیدن من خیلی شوکه شده بود....
دویدم سمتش و با شتاب بغلش کردم .
ا.ت=تو.......تو اینجا چیکار میکنی ؟
یونگی=این سوال منم هست....تو اینجا چیکار میکنی ا.ت ؟ ها ؟ جواب منو بده
از بغلش اومدم بیرون ،به صورتش زل زدم
و گفتم
ا.ت=اینجام تا با شوهرم ازدواج کنم.....این.....
باور کردنی نیست .
پدر=شما همو میشناسید ؟
ا.ت=ب....بابا این.....دوست پسرمه.....یعنی بود .
همه از تعجب هینی کشیدن و بعد شروع کردن به دست زدن....منم معطل نکردم و یونگی رو بغل کردم......خیلیی دلم براش تنگ شده بود .
تو گوشم گفت
یونگی=بیب خیلی دلم برات تنگ شده بود....
خیلی زیاد
ا.ت=منم همینطور
از هم جدا شدیم که پدر گفت ( پدر ا.ت نه )
( نمیدونم دین اعضا چیه ما مسیحی درنظر میگیریم )
پدر کلیسا=شروع میکنیم.....آقای مین یونگی آیا حاضرید در..........با خانم پارک ا.ت ازدواج کنید ؟
یونگی=بله
پدر کلیسا=خانم پارک ا.ت آیا شما در..........
حاضرید با آقای مین یونگی ازدواج کنید ؟
ا.ت=بله
پدر کلیسا=میتونید عروس رو ببوسید
یونگی اومد سمتم و یه دستشو گذاشت پشت کمرم و یه دستشو پشت گردنم و لباشو رو لبام قفل کرد و بعد از چند ثانیه ازم جدا شد .
لبخندی زدیم و همه دست زدن.....اینقدر خوشحال بودم نمیدونستم چیکار کنم .
با یونگی رفتیم تو اتاق انتظار نشستیم که رفتم بغلش و گفتم
ا.ت=ببخشید که دلتو شکوندم.....معذرت میخوام.....نمیخواستم بیشتر عذاب بکشی
یونگی=اوممم...بعدا اونو سرت خالی میکنم ولی الان.......فقط خوشحالم که کنارمی
محکم بغلش کردم که ...
یوری=یاااا تو کی هستی
هسو=عالی شدی
ا.ت=مرتیکه بیشعور نیومد دنبالم
هسو=ولش کن.....بیا بریم تو اتاق انتظار تا مراسم شروع شه..... بعداً بیا دیزاینی که کردیم رو ببینیم....یااا خیلی رنگ موهات رو دوست دارم......عالی شدی قشنگم
لبخندی زدم....تو دلم آشوب بود.....چرا نیومد دنبالم ؟ مرتیکه خر.....اوفففف آروم باش آروم باش .
رفتیم تو اتاق انتظار و هسو و یوری هم رفتن به کار ها برسن .
نشستم رو صندلی و از تو آینه زل زدم به خودم.......دلم میخواست بمیرم.... شیطونه میگه فرار کنم داغمو بزارم به دلشون...ولی مگه فیلم سینماییه ؟ آه خدا شکرت که من اینقدر بدبختم .
لبخند تلخی زدم که در اتاق باز شد.....بابام بود
پدر=بریم ؟ داماد اومد.....واو...چقدر خوشگل شدی .
ا.ت=مرسی
رفتم سمتش و دستمو دور دستش حلقه کردم و از پله ها رفتیم پایین و رفتیم روی فرش قرمز.......جایی که آخرش به داماد میرسه...
سرم رو انداختم پایین و همینطوری که از روی فرش رد میشدیم روی سرمون گل برگ رز میریختن.....گل مورد علاقه ی همه ی دخترا .
سرم رو آوردم بالا که ببینم بچه ها کجا وایسادن.....که......با چیزی که دیدم دستام شل شد....او.....اون اینجا چیکار میکنه ؟ ها ؟
داماد......داماد اونه ؟
دست بابامو ول کردم و با نهایت سرعت دویدم سمت یونگی .
اونم از دیدن من خیلی شوکه شده بود....
دویدم سمتش و با شتاب بغلش کردم .
ا.ت=تو.......تو اینجا چیکار میکنی ؟
یونگی=این سوال منم هست....تو اینجا چیکار میکنی ا.ت ؟ ها ؟ جواب منو بده
از بغلش اومدم بیرون ،به صورتش زل زدم
و گفتم
ا.ت=اینجام تا با شوهرم ازدواج کنم.....این.....
باور کردنی نیست .
پدر=شما همو میشناسید ؟
ا.ت=ب....بابا این.....دوست پسرمه.....یعنی بود .
همه از تعجب هینی کشیدن و بعد شروع کردن به دست زدن....منم معطل نکردم و یونگی رو بغل کردم......خیلیی دلم براش تنگ شده بود .
تو گوشم گفت
یونگی=بیب خیلی دلم برات تنگ شده بود....
خیلی زیاد
ا.ت=منم همینطور
از هم جدا شدیم که پدر گفت ( پدر ا.ت نه )
( نمیدونم دین اعضا چیه ما مسیحی درنظر میگیریم )
پدر کلیسا=شروع میکنیم.....آقای مین یونگی آیا حاضرید در..........با خانم پارک ا.ت ازدواج کنید ؟
یونگی=بله
پدر کلیسا=خانم پارک ا.ت آیا شما در..........
حاضرید با آقای مین یونگی ازدواج کنید ؟
ا.ت=بله
پدر کلیسا=میتونید عروس رو ببوسید
یونگی اومد سمتم و یه دستشو گذاشت پشت کمرم و یه دستشو پشت گردنم و لباشو رو لبام قفل کرد و بعد از چند ثانیه ازم جدا شد .
لبخندی زدیم و همه دست زدن.....اینقدر خوشحال بودم نمیدونستم چیکار کنم .
با یونگی رفتیم تو اتاق انتظار نشستیم که رفتم بغلش و گفتم
ا.ت=ببخشید که دلتو شکوندم.....معذرت میخوام.....نمیخواستم بیشتر عذاب بکشی
یونگی=اوممم...بعدا اونو سرت خالی میکنم ولی الان.......فقط خوشحالم که کنارمی
محکم بغلش کردم که ...
۳۹.۲k
۲۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.