آرامش دریا p³
آرامش دریا p³
ویو یونگی
صبح با صدای ساعت بیدار شدن ولی زود قطش کردم تا جیمین بیدار نشه، چون خیلی کیوت خوابیده بود و خسته هم بود.
درررررینگ دررررینگگگگ (صدای تلفن)
گوشیم زنگ خورد، کوک بود. معمولا این وقت شبح زنگ نمیزنن! خدا به خیر کنه!
یونگی: الو؟ کوک؟
کوک: سلام یونگی چطوری؟
یونگی: مرسی خوبم اتفاقی افتاده؟
کوک: راستش آره...اتفاق خیلی بدی هم افتاده.
یونگی: چه اتفاقی افتاده؟ دارید نگرانم میکنی، اتفاقی برای سوبین افتاده؟
کوک: راستش....راستش....هیچ اتفاقی نیوفتاده. عرررررررررر
یونگی: یعنی....دیوان ی بیشعور...
کوک: باش باشه غلط خوردم.
یونگی: هووووو...وای خدایا از دست اینا.
کوک: وایسا ببینم، جیمین حاش خوبه؟ بچه چی؟
یونگی: جیمین حالش خوبه؟ تو چه برداری هستی که نمیدونی چه اتفاقی برای جیمین افتاده؟
کوک: یونگی من یه شوخی کردم تروخدا اینجوری نکن، چی شده؟ جیمین حالش بده؟
یونگی: نه آنقدر خوبه که دیشب من و گرفت به بار ***
کوک: آهان از اون هاا..
داشتم با کوک حرف میزدم که صدای جیغ جیمین و شنیدم.
کوک: این صدای چی بود؟
یونگی: ن..نمیدونم فکر کنم جیمین بود. من باید برم. بای.
کوک: باشه مراقب باش. بای.
سریع رفتم توی اتاق.
یونگی: جیمین؟ حالت خوبه؟
جیمین: یو...یونگی...سو..سوبین فهمید...سوبین دیگه من و دوس نداره..اون...اون میخواد بره پیش تهیونگ کوک زندگی کنه...یو...یونگی...سو...سوبین..
یونگی: جیمین چیزی نیست، نفس عمیق بکش عزیز. من اینجام، سوبین هیچی نفهمیده. باشه؟
جیمین: یونگی....یونگی؟
یونگی: جان یونگی؟
جیمین: اگ..اگر بفهمه دیگه من و دوس نداره مگه نه؟ دیگه نمیخواد باهام زندگی کنه؟ دیگه بهم نمیگه مامان؟
یونگی: فعلا که هیچی نفهمیده فدات شم من!
جیمین: من...من حالم خیلی بده. خیلی بد.
یونگی: اشکال نداره، تو استراحت کن!
*پرش زمانی به هشت شب*
داشتم شام غذا درست میکردم که دیدم جیمین مثل پنگوئن از پله ها میاد پایین.
جیمین: یونگی؟
یونگی: چرا اومدی پایین؟
جیمین: دیشب مگه چیکار کردی؟
یونگی: (خنده)
جیمین: (خنده)
*صدای زنگ در*
یونگی: سوبین هم اومد.
جیمین: وای نه!
رفتم دستش و گرفت و با احتیاط آووردمش پایین!
یونگی: نترس عزیزم،فقط چیزی از بارداری نگو!
جیمین: اوهوم.
و رفتم در و باز کردم.
سوبین: سلام بابایی.
یونگی: سلام پسر گلم.
سوبین: مامان کجاس؟
یونگی: داخله، بیا داخل برو لباست و عوض کن بیا شام آمادس .
سوبین: باشه.
و سوبین رفت و اومدیم شام خوردیم و
*پرش زمانی به یک ماه بعد *
....
ویو یونگی
صبح با صدای ساعت بیدار شدن ولی زود قطش کردم تا جیمین بیدار نشه، چون خیلی کیوت خوابیده بود و خسته هم بود.
درررررینگ دررررینگگگگ (صدای تلفن)
گوشیم زنگ خورد، کوک بود. معمولا این وقت شبح زنگ نمیزنن! خدا به خیر کنه!
یونگی: الو؟ کوک؟
کوک: سلام یونگی چطوری؟
یونگی: مرسی خوبم اتفاقی افتاده؟
کوک: راستش آره...اتفاق خیلی بدی هم افتاده.
یونگی: چه اتفاقی افتاده؟ دارید نگرانم میکنی، اتفاقی برای سوبین افتاده؟
کوک: راستش....راستش....هیچ اتفاقی نیوفتاده. عرررررررررر
یونگی: یعنی....دیوان ی بیشعور...
کوک: باش باشه غلط خوردم.
یونگی: هووووو...وای خدایا از دست اینا.
کوک: وایسا ببینم، جیمین حاش خوبه؟ بچه چی؟
یونگی: جیمین حالش خوبه؟ تو چه برداری هستی که نمیدونی چه اتفاقی برای جیمین افتاده؟
کوک: یونگی من یه شوخی کردم تروخدا اینجوری نکن، چی شده؟ جیمین حالش بده؟
یونگی: نه آنقدر خوبه که دیشب من و گرفت به بار ***
کوک: آهان از اون هاا..
داشتم با کوک حرف میزدم که صدای جیغ جیمین و شنیدم.
کوک: این صدای چی بود؟
یونگی: ن..نمیدونم فکر کنم جیمین بود. من باید برم. بای.
کوک: باشه مراقب باش. بای.
سریع رفتم توی اتاق.
یونگی: جیمین؟ حالت خوبه؟
جیمین: یو...یونگی...سو..سوبین فهمید...سوبین دیگه من و دوس نداره..اون...اون میخواد بره پیش تهیونگ کوک زندگی کنه...یو...یونگی...سو...سوبین..
یونگی: جیمین چیزی نیست، نفس عمیق بکش عزیز. من اینجام، سوبین هیچی نفهمیده. باشه؟
جیمین: یونگی....یونگی؟
یونگی: جان یونگی؟
جیمین: اگ..اگر بفهمه دیگه من و دوس نداره مگه نه؟ دیگه نمیخواد باهام زندگی کنه؟ دیگه بهم نمیگه مامان؟
یونگی: فعلا که هیچی نفهمیده فدات شم من!
جیمین: من...من حالم خیلی بده. خیلی بد.
یونگی: اشکال نداره، تو استراحت کن!
*پرش زمانی به هشت شب*
داشتم شام غذا درست میکردم که دیدم جیمین مثل پنگوئن از پله ها میاد پایین.
جیمین: یونگی؟
یونگی: چرا اومدی پایین؟
جیمین: دیشب مگه چیکار کردی؟
یونگی: (خنده)
جیمین: (خنده)
*صدای زنگ در*
یونگی: سوبین هم اومد.
جیمین: وای نه!
رفتم دستش و گرفت و با احتیاط آووردمش پایین!
یونگی: نترس عزیزم،فقط چیزی از بارداری نگو!
جیمین: اوهوم.
و رفتم در و باز کردم.
سوبین: سلام بابایی.
یونگی: سلام پسر گلم.
سوبین: مامان کجاس؟
یونگی: داخله، بیا داخل برو لباست و عوض کن بیا شام آمادس .
سوبین: باشه.
و سوبین رفت و اومدیم شام خوردیم و
*پرش زمانی به یک ماه بعد *
....
۴.۹k
۱۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.