وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت، وقتی توی آشپزخان
وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت، وقتی توی آشپزخانه غذا میپخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ میکرد و میخورد. من و خواهرم هم بعضی وقتها مچش را میگرفتیم و میگفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال میخوره.
و میخندیدیم. مادرم هم میخندید. خندههایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچههایی که درست وسط شلوغیهایشان گیر میافتند، چارهای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود ، زن خانواده بود، زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود.
وقتی پدرم از سر کار میآمد، میدوید جلوی در، دستهایش را که لابد از شستن ظرفها خیس بودند، با دستمالی پاک میکرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته میکرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور میبافت و من و خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش مینشستیم و با گلولههای کاموا بازی میکردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی مینشست که آفتابگیر باشد. موهای خرماییاش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب میدرخشیدند و دستهایش میلهای بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان میداد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود، او فقط در یک کلمه میگنجید: "مادر".
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمیخواست. تا مجبور نمیشد لباس نمیخرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف میگرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سالها تنها لحظههایی که مال خود خودش بودند، همان وقتهایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ میکرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقالهای نارنجی چهارقاچ شدهی خوش عطر یواشکی بود.
مادرم عادت داشت کارهای روزانهش را یادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی میکردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم
فقط برای اینکه در تنهاییاش او را بخندانم.
مثلا اگر در لیست تلفنهایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش مینوشتم: ناپلئون
میشد زنگ به دایی جان ناپلئون...
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را میدیدیم میگفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم میخندیدیم
یک روز شدیدا مریض بودم.
به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: مُسكّن برای دردم.
کنارش مادر نوشته بود: دردت به جانم!
عجب دردی بود
جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم ...💔
روحت شاد ماه بی تکرارم
🥀💔🥲
و میخندیدیم. مادرم هم میخندید. خندههایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود. مثل بچههایی که درست وسط شلوغیهایشان گیر میافتند، چارهای جز خندیدن نداشت.
مادرم زن خانه بود ، زن خانواده بود، زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود.
وقتی پدرم از سر کار میآمد، میدوید جلوی در، دستهایش را که لابد از شستن ظرفها خیس بودند، با دستمالی پاک میکرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته میکرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور میبافت و من و خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش مینشستیم و با گلولههای کاموا بازی میکردیم.
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی مینشست که آفتابگیر باشد. موهای خرماییاش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب میدرخشیدند و دستهایش میلهای بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان میداد.
مادرم نمونه کامل یک مادر بود مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود، او فقط در یک کلمه میگنجید: "مادر".
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمیخواست. تا مجبور نمیشد لباس نمیخرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف میگرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سالها تنها لحظههایی که مال خود خودش بودند، همان وقتهایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ میکرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقالهای نارنجی چهارقاچ شدهی خوش عطر یواشکی بود.
مادرم عادت داشت کارهای روزانهش را یادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی میکردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم
فقط برای اینکه در تنهاییاش او را بخندانم.
مثلا اگر در لیست تلفنهایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش مینوشتم: ناپلئون
میشد زنگ به دایی جان ناپلئون...
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را میدیدیم میگفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم میخندیدیم
یک روز شدیدا مریض بودم.
به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: مُسكّن برای دردم.
کنارش مادر نوشته بود: دردت به جانم!
عجب دردی بود
جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم ...💔
روحت شاد ماه بی تکرارم
🥀💔🥲
۶.۱k
۰۳ آذر ۱۴۰۳