the castle پارت چهار
#the_castle
Part four
چشماشو آروم باز کرد و توی سکوت بود...از در و دیوار صدا میومد ولی از خونه نه....هیچ کس نبود....
دستشو تکون داد ولی دستاش به هم بسته بودن و پاهاش هم همینطور...
جیمین: اههه....
و بعد صدایی باهاش حرف زد.
یونگی: واو پرنس کوچولو از خواب ناز بیدار شدن.....
جیمین که چشماش بسته بود و چیزی نمیدید با ترس گفت: تو کی هستی؟!
یونگی پوزخندی زد و گفت: همون بهتر که ندونی کی ام....
جیمین: اههه.....گردنم میسوزه....
یونگی: فکر کنم رد گازی که گرفتم مونده.....
جیمین: وات د ف.اککککککککک
یونگی: هوششش صداتو بیار پایین دونسنگم خوابه.....
یه دفعه در اتاق به صدا دراومد و صدای کفشای یکی نزدیک شد. و پسر بزرگتر ( الان واقعا بزرگتره لعنتی ۳۶۵۰ سالشه خب.) چونه جیمینو گرفت و گفت: کار اشتباهی کردی پاتو توی این عمارت گذاشتی.....
و بعد ازش دور شد و رفت سمت در....
..................
تهیونگ: میخوای باهاشون چیکار کنی؟
یونگی: من که راجب طعمه خودم میدونم.....و به توی نیمه خون آشامم کاری ندارم....
تهیونگ با داد گفت: مین یونگی! خواهش میکنم کاری بهش نداشته باش.....
یونگی پوزخندی زد و گفت: زهی خیال باطل....
تهیونگ: یادته چطوری مامانتو از دست دادی؟! تنها فرد خونوادت بود درسته ؟!
یونگی با عصبانیت برگشت سمتش و گفت: الان میخوای به چی برسی؟!
تهیونگ: تو همیشه یکی رو داشتی که دوست داشته باشه هم مامانت و هم بابا....ولی من چون نیمه خون آشام بودم و مامانم بعد از به دنیا اومدنم مرد..... هیچکس نبود که واقعا دوسم داشته باشه..... هیونگ.... بابا منو چون بچه نامشروع بودم ول کرد..... مامانتو......چندباری سعی کرد منو بکشه ..... ولی من همیشه به تو تکیه میکردم.....چرا؟؟؟
یونگی: چون احمق بودی.
تهیونگ: اره من احمق بودم....چون فکر میکردم با تمام حرف ها و توهین هات و مسخره کردنات منو دوست داری.....ولی کور خوندم....من همیشه اون نیمه خون آشامی ام که همه ازش متنفرن....
یونگی: خب... تحت تأثیر قرار گرفتم حالا گمشو...
تهیونگ بدون محل دادن به یونگی ادامه حرفشو گفت: ولی این دوتا.....با اینکه هیچ رابطه ی خونه ای ندارن.....با اینکه فقط دوستن ولی از جون خودشون برای هم میگذرن.....هیونگ...میدونم ازم متنفری شاید یه چیزی بیشتر از تنفر ولی این دفعه اون پسرو ول کن....
یونگی: من قرار نیست کاری که تو میگی رو بکنم...
تهیونگ: باشه حداقل من تلاشمو کردم....به علاوه هیونگ...بدون که من دوست دارم....هر چیزی هم که بشه....
تهیونگ رفت طبقه بالا و یونگی توی پذیرایی تنها موند.
زیر لب گفت: منم دوست دارم تهیونگ....ولی نباید بدونی دونسنگ کوچولوی من.....خطرناکه....
......................
ادامه دارد...
Part four
چشماشو آروم باز کرد و توی سکوت بود...از در و دیوار صدا میومد ولی از خونه نه....هیچ کس نبود....
دستشو تکون داد ولی دستاش به هم بسته بودن و پاهاش هم همینطور...
جیمین: اههه....
و بعد صدایی باهاش حرف زد.
یونگی: واو پرنس کوچولو از خواب ناز بیدار شدن.....
جیمین که چشماش بسته بود و چیزی نمیدید با ترس گفت: تو کی هستی؟!
یونگی پوزخندی زد و گفت: همون بهتر که ندونی کی ام....
جیمین: اههه.....گردنم میسوزه....
یونگی: فکر کنم رد گازی که گرفتم مونده.....
جیمین: وات د ف.اککککککککک
یونگی: هوششش صداتو بیار پایین دونسنگم خوابه.....
یه دفعه در اتاق به صدا دراومد و صدای کفشای یکی نزدیک شد. و پسر بزرگتر ( الان واقعا بزرگتره لعنتی ۳۶۵۰ سالشه خب.) چونه جیمینو گرفت و گفت: کار اشتباهی کردی پاتو توی این عمارت گذاشتی.....
و بعد ازش دور شد و رفت سمت در....
..................
تهیونگ: میخوای باهاشون چیکار کنی؟
یونگی: من که راجب طعمه خودم میدونم.....و به توی نیمه خون آشامم کاری ندارم....
تهیونگ با داد گفت: مین یونگی! خواهش میکنم کاری بهش نداشته باش.....
یونگی پوزخندی زد و گفت: زهی خیال باطل....
تهیونگ: یادته چطوری مامانتو از دست دادی؟! تنها فرد خونوادت بود درسته ؟!
یونگی با عصبانیت برگشت سمتش و گفت: الان میخوای به چی برسی؟!
تهیونگ: تو همیشه یکی رو داشتی که دوست داشته باشه هم مامانت و هم بابا....ولی من چون نیمه خون آشام بودم و مامانم بعد از به دنیا اومدنم مرد..... هیچکس نبود که واقعا دوسم داشته باشه..... هیونگ.... بابا منو چون بچه نامشروع بودم ول کرد..... مامانتو......چندباری سعی کرد منو بکشه ..... ولی من همیشه به تو تکیه میکردم.....چرا؟؟؟
یونگی: چون احمق بودی.
تهیونگ: اره من احمق بودم....چون فکر میکردم با تمام حرف ها و توهین هات و مسخره کردنات منو دوست داری.....ولی کور خوندم....من همیشه اون نیمه خون آشامی ام که همه ازش متنفرن....
یونگی: خب... تحت تأثیر قرار گرفتم حالا گمشو...
تهیونگ بدون محل دادن به یونگی ادامه حرفشو گفت: ولی این دوتا.....با اینکه هیچ رابطه ی خونه ای ندارن.....با اینکه فقط دوستن ولی از جون خودشون برای هم میگذرن.....هیونگ...میدونم ازم متنفری شاید یه چیزی بیشتر از تنفر ولی این دفعه اون پسرو ول کن....
یونگی: من قرار نیست کاری که تو میگی رو بکنم...
تهیونگ: باشه حداقل من تلاشمو کردم....به علاوه هیونگ...بدون که من دوست دارم....هر چیزی هم که بشه....
تهیونگ رفت طبقه بالا و یونگی توی پذیرایی تنها موند.
زیر لب گفت: منم دوست دارم تهیونگ....ولی نباید بدونی دونسنگ کوچولوی من.....خطرناکه....
......................
ادامه دارد...
۲.۵k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.