فیک کوک ♡رز های خونین♡ پارت ۵۴
ویو کوک
اتاق ویژه؟! مگه چجور اتاقیه(بخدا خودمم نمیدونم بدبخت شدم😭😂)
بعدشم مگه خود لیونسو نباید اتاقمو نشونم بده
بکیون طناب فکرمو پاره کرد:اوکیییی
مث اینکه اتاقم طبقه ی بالا بود...دیگه تقریبا پاهام خوب شده بود و میتونستم راحت از پله ها برم بالا پس مشکلی نیس
از نرده ها گرفتم و رفتم بالا...هییی این پله های لعنتی سرعتمو کم میکرد....ولی خب...انتظارم خیلی کمتر از اینا بود....راستی لیونسو کوجا رف؟
وارد اتاق شدیم ک از دیدنش تعجب کردم....
اتاق نبود که....بیشتر شبیه پذیرایی بود تا اتاق انقد که بزرگ بود
با دیدن وسایل چشمام برق زد
کلی وسایل ورزشی....کیسه بوکس....تردمیل دوچرخه و دنبل
ی اتاق با تم مشکی بنفش...تازه....عکسای بچگیمون......اشک توی چشمام حلقه میزد
ک یدفعه نفس های گرم یکی کنار گردنم حس کردم
صدایی اشنا بود اروم گف:چطوره مستر جئون؟
نفسای گرمش مستم کرده بود...اون دختر فوق العاده بود(من طلاق میخواام)
با ذوق خاصی که توی لحن حرف زدنم بود گفتم
کوک:عالیه؟..محشرع
لیونسو:میدونستم خوشت میاد
کوک:اون عکسا.....🥺🥺🥺😂
لیونسو:میدونم...مطمئن بودم خوشت میاد یوبو
خب الانم راحت باش میتونی استراحت کنی
اتاق من این بقله
کوک:کومائووو بیب
ویو لیونسو
کوک نشست روی تختش و منم از اتاقش رفتم توی اتاق خودم
واقعا ذهنم مشغول بود....قراره چه اتفاقی بیوقته؟ ینی سرنوشتمون چی میشه؟ ینی ما میتونیم برای همیشه پیش هم بمونیم؟
من دوسش دارم اما....اما این دوست داشتن صادقانه قراره به کجا برسه؟
میترسیدم...از ازدست دادنش میترسیدم از اینده ای که در انتظارمونه میترسیدم و همین باعث میشد نتونم از لحظاتمون لذت ببرم،لحظات شادمون....اما برای من از هر شکنجه ای بدتره...و بیشترم بخاطر اینه که هرچقد که بیشتر دوسش دارم باعث میشه خود به خود بیشتر بهش اسیب بزنم،برام مثل یه کابوس وحشتناکه...وقتی که بخوام از سر بی عقلیای خودم از دستش بدم(دوزتان گلم لیونسو دری وری زیاد میگه گوش ندین بهش🗿) اصا چرا انقد نگرانم؟ نگران اینده ایم که ممکنه خوب پیش بره ولی من نتونم توی لحظه زندگی کنم!....من کیم؟چم شده!
با صدای انفجار عمارت ب خودش لرزید..........
خمارییییییییی
یاع یاع
شرط ۳۵ لایک ۷۰ کامنتتتتت
اتاق ویژه؟! مگه چجور اتاقیه(بخدا خودمم نمیدونم بدبخت شدم😭😂)
بعدشم مگه خود لیونسو نباید اتاقمو نشونم بده
بکیون طناب فکرمو پاره کرد:اوکیییی
مث اینکه اتاقم طبقه ی بالا بود...دیگه تقریبا پاهام خوب شده بود و میتونستم راحت از پله ها برم بالا پس مشکلی نیس
از نرده ها گرفتم و رفتم بالا...هییی این پله های لعنتی سرعتمو کم میکرد....ولی خب...انتظارم خیلی کمتر از اینا بود....راستی لیونسو کوجا رف؟
وارد اتاق شدیم ک از دیدنش تعجب کردم....
اتاق نبود که....بیشتر شبیه پذیرایی بود تا اتاق انقد که بزرگ بود
با دیدن وسایل چشمام برق زد
کلی وسایل ورزشی....کیسه بوکس....تردمیل دوچرخه و دنبل
ی اتاق با تم مشکی بنفش...تازه....عکسای بچگیمون......اشک توی چشمام حلقه میزد
ک یدفعه نفس های گرم یکی کنار گردنم حس کردم
صدایی اشنا بود اروم گف:چطوره مستر جئون؟
نفسای گرمش مستم کرده بود...اون دختر فوق العاده بود(من طلاق میخواام)
با ذوق خاصی که توی لحن حرف زدنم بود گفتم
کوک:عالیه؟..محشرع
لیونسو:میدونستم خوشت میاد
کوک:اون عکسا.....🥺🥺🥺😂
لیونسو:میدونم...مطمئن بودم خوشت میاد یوبو
خب الانم راحت باش میتونی استراحت کنی
اتاق من این بقله
کوک:کومائووو بیب
ویو لیونسو
کوک نشست روی تختش و منم از اتاقش رفتم توی اتاق خودم
واقعا ذهنم مشغول بود....قراره چه اتفاقی بیوقته؟ ینی سرنوشتمون چی میشه؟ ینی ما میتونیم برای همیشه پیش هم بمونیم؟
من دوسش دارم اما....اما این دوست داشتن صادقانه قراره به کجا برسه؟
میترسیدم...از ازدست دادنش میترسیدم از اینده ای که در انتظارمونه میترسیدم و همین باعث میشد نتونم از لحظاتمون لذت ببرم،لحظات شادمون....اما برای من از هر شکنجه ای بدتره...و بیشترم بخاطر اینه که هرچقد که بیشتر دوسش دارم باعث میشه خود به خود بیشتر بهش اسیب بزنم،برام مثل یه کابوس وحشتناکه...وقتی که بخوام از سر بی عقلیای خودم از دستش بدم(دوزتان گلم لیونسو دری وری زیاد میگه گوش ندین بهش🗿) اصا چرا انقد نگرانم؟ نگران اینده ایم که ممکنه خوب پیش بره ولی من نتونم توی لحظه زندگی کنم!....من کیم؟چم شده!
با صدای انفجار عمارت ب خودش لرزید..........
خمارییییییییی
یاع یاع
شرط ۳۵ لایک ۷۰ کامنتتتتت
۱۶۳.۴k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱.۸k)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.