26 Part
از زبان ا/ت:
نی نی الان خیلی کوچولویی نه؟ میدونی مامانی، فقط یه کوچولو عصبانی بود اون موقع. نمیخواستم بهت آسیب برسونم. واقعا احساس میکنم یه جوری دوست دارم با اینکه ندیدمت.
میشه مامانی رو ببخشی؟
انتقام بابایی رو میگیرم ازشون. قول میدم نزارم کسی حتی یه ذره اذیتت کنه.
راستی بابایی هم خیلی دوست داره. فقط یه کوچولو خسته ست برای همین خوابیده ولی زود زود بیدار میشه.
اون موقع میتونیم سه تایی کنار هم باشیم.
وقتی به دنیا اومدی، باهم میریم شهربازی باشه؟
میدونم داری جوابم رو میدی ولی من نمیتونم بشنوم.
...
دیگه باید میرفتم خونه. بلند شدم و به راننده زنگ زدم تا بیاد دنبالم.
وقتی رسیدم خونه، لباسم رو دراوردم و لباس خونگی پوشیدم. روی تخت دراز کشیدم. هنوزم بوی عطر تهیونگ رو میداد. یه نفس عمیق کشیدم که کل ریه ام پر بشه از بوی عطرش. که کم کم خوابم برد.
...
با صدای بلند آلارم از خواب بلند شدم.
رفتم حموم و برگشتم. یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم.
رفتم طبقه پایین. راننده داخل حیاط بود. بلند شد.
راننده: سلام خانوم
ا/ت: سلام. آماده ای دیگه؟
راننده: بله همین جایی که گفتید بریم؟
ا/ت: آره سوار ماشین شو.
حدود دو ساعت توی راه بودیم. نزدیکی اونجا پارک کرد.
ا/ت: قبل از اون. چند نفر رو استخدام کردم. برگرد و با اونا بیا. اگه برگشتی، بهم پیام بده که امروز میای باهم بریم بیرون. جوابتو ندادم، وارد شو.
یه جور اونجا یه خونه خیلی بزرگ بود ولی معلوم بود که مال خیلی خیلی وقت پیشه.
درش باز بود. همونجوری رفتم داخل. هیچ کس و هیچ چیزی اونجا نبود.
یه گاوصندوق اونجا دیدم. رفتم سمتش که صدای یه نفر توجهمو به خودش جلب کرد.
مرد: میدونستم میای.
برگشتم.
ا/ت: کی هستی؟
مرد: آهان راستی باید خودم رو معرفی کنم. همونی که اون نامه رو نوشته. همونی که بهش زنگ زدی و همونی که شماره داده. بزار راحتت کنم. همونی که اون بلا رو سر تهیونگ اورده.
ا/ت: پس خودتی عوضی.
مرد: ای بابا حالا نیاز نیست اینجوری با من حرف بزنی. شاید بهتر به من بگی عزیزم یا نه اصلا بگو ددی.
ا/ت: خفه شو.
مرد: چیه نکنه عادت کردی اینارو به تهیونگ بگی؟ به منم عادت میکنی.
نزدیک تر شد.
ا/ت: برو اونور میخوای چیکار کنی؟
مرد: بیخیال اینجوری با من نباش.
لباساشو دراورد و جلوم لخت شد.
ا/ت: مرتیکه نزدیکم نشو.
مرد: یه کوچولو قول میدم زیاد کشش ندم.
تفنگم رو اوردم و سمتش گرفتم.
مرد: ای وای ترسیدم. مگه بلندی اصلا اسکل؟
سمت پنجره گرفتم و شلیک کردم.
ا/ت: دیدی که بلندم. بخوای نزدیکم بشی، ایندفعه داخل پنجره نمیزنم. صاف میزنم وسط مغز منحرفت.
مرد: وایییی چقدر وحشی. تو رابطه هم همینجوری هستی؟
...
لایک
❤️
خب همتون لایک کنید ببینم تا فردا فعالیتم بیشتر باشه.
نی نی الان خیلی کوچولویی نه؟ میدونی مامانی، فقط یه کوچولو عصبانی بود اون موقع. نمیخواستم بهت آسیب برسونم. واقعا احساس میکنم یه جوری دوست دارم با اینکه ندیدمت.
میشه مامانی رو ببخشی؟
انتقام بابایی رو میگیرم ازشون. قول میدم نزارم کسی حتی یه ذره اذیتت کنه.
راستی بابایی هم خیلی دوست داره. فقط یه کوچولو خسته ست برای همین خوابیده ولی زود زود بیدار میشه.
اون موقع میتونیم سه تایی کنار هم باشیم.
وقتی به دنیا اومدی، باهم میریم شهربازی باشه؟
میدونم داری جوابم رو میدی ولی من نمیتونم بشنوم.
...
دیگه باید میرفتم خونه. بلند شدم و به راننده زنگ زدم تا بیاد دنبالم.
وقتی رسیدم خونه، لباسم رو دراوردم و لباس خونگی پوشیدم. روی تخت دراز کشیدم. هنوزم بوی عطر تهیونگ رو میداد. یه نفس عمیق کشیدم که کل ریه ام پر بشه از بوی عطرش. که کم کم خوابم برد.
...
با صدای بلند آلارم از خواب بلند شدم.
رفتم حموم و برگشتم. یه لباس انتخاب کردم و پوشیدم.
رفتم طبقه پایین. راننده داخل حیاط بود. بلند شد.
راننده: سلام خانوم
ا/ت: سلام. آماده ای دیگه؟
راننده: بله همین جایی که گفتید بریم؟
ا/ت: آره سوار ماشین شو.
حدود دو ساعت توی راه بودیم. نزدیکی اونجا پارک کرد.
ا/ت: قبل از اون. چند نفر رو استخدام کردم. برگرد و با اونا بیا. اگه برگشتی، بهم پیام بده که امروز میای باهم بریم بیرون. جوابتو ندادم، وارد شو.
یه جور اونجا یه خونه خیلی بزرگ بود ولی معلوم بود که مال خیلی خیلی وقت پیشه.
درش باز بود. همونجوری رفتم داخل. هیچ کس و هیچ چیزی اونجا نبود.
یه گاوصندوق اونجا دیدم. رفتم سمتش که صدای یه نفر توجهمو به خودش جلب کرد.
مرد: میدونستم میای.
برگشتم.
ا/ت: کی هستی؟
مرد: آهان راستی باید خودم رو معرفی کنم. همونی که اون نامه رو نوشته. همونی که بهش زنگ زدی و همونی که شماره داده. بزار راحتت کنم. همونی که اون بلا رو سر تهیونگ اورده.
ا/ت: پس خودتی عوضی.
مرد: ای بابا حالا نیاز نیست اینجوری با من حرف بزنی. شاید بهتر به من بگی عزیزم یا نه اصلا بگو ددی.
ا/ت: خفه شو.
مرد: چیه نکنه عادت کردی اینارو به تهیونگ بگی؟ به منم عادت میکنی.
نزدیک تر شد.
ا/ت: برو اونور میخوای چیکار کنی؟
مرد: بیخیال اینجوری با من نباش.
لباساشو دراورد و جلوم لخت شد.
ا/ت: مرتیکه نزدیکم نشو.
مرد: یه کوچولو قول میدم زیاد کشش ندم.
تفنگم رو اوردم و سمتش گرفتم.
مرد: ای وای ترسیدم. مگه بلندی اصلا اسکل؟
سمت پنجره گرفتم و شلیک کردم.
ا/ت: دیدی که بلندم. بخوای نزدیکم بشی، ایندفعه داخل پنجره نمیزنم. صاف میزنم وسط مغز منحرفت.
مرد: وایییی چقدر وحشی. تو رابطه هم همینجوری هستی؟
...
لایک
❤️
خب همتون لایک کنید ببینم تا فردا فعالیتم بیشتر باشه.
۱۸.۱k
۲۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.