عمارت خونین (15)🖤
دیدم یکی در اتاقم را میزنه
گفتم:بیا داخل
دیدم جیمینه
از روی تخت بلند شدم
گفتم:چی شده؟
جیمین:ارباب تهیونگ
جونگکوک:تهیونگ چی؟
جیمین:تب کرده
جونگکوک:چی؟
از روی تخت بلند شدم وسریع به سمت در حرکت کردم به سمت اتاق تهیونگ حرکت کردم
سریع وارد شدم دیدم بدجوری عرق کرده
رفتم دستما گذاشتم روی سرس
داشت توی تب میسوخت انگار سرش یک تیکه اتیش بود
عصبانی شدم گوشیما سریع از گوشم در اوردم
زنگ زدم به دکتری که عصر اومده بود
بعد از چند تا بوق جواب داد
دکتر:بله؟
جونگکوک:منم
دکتر:چی شده ؟
جونگکوک:تیهونگ تب کرده باید چیکار کنم؟
دکتر:به خاطر زخمش عادیه یک کپسول برات ایمیل میکنم براش بگیر وبهش بده
جونگکوک:خوبه
سریع تلفنا قطع کردم
بعد از یک ربع یک ایمیل فرستاده شد
سریع از اتاق رفتم بیرون
به سمت اتاق نامجون حرکت کردم
دیدم نامجون تازه داشت میرفت اتاقش
گفتم: خوبه همینجا دیدیمت
نامجون:چی شده ارباب؟؟؟
جونگکوک:تهیونگ تب کرده یک ایمیل برات میفرستم برو همین حالا بگیر
نامجون:این وقت شب
جونگکوک:بزاریم از تب بمیره؟
نامجون: منظورم این نبود البته که نه باشه من میرم میگیرم
خوبه
خیالم از بابت تهیونگ راحت شد
خیلی گردنم درد میکرد امروز اصلا استراحت نداشتم
به سمت اتاقم حرکت کردم توی راهرو صدای گریه شنیدم
صدای یک زن
فهمیدم از کدوم اتاقه
اروم به سمت اتاق حرکت کردم
لای در باز بود
دیدم نشسته یک گوشه وزانوهاش را بغل کرده وداره گریه میکنه
عصبانی شدم با گریه هاش داشت میرفت روی مخم
محکم وارد شدم که با وارد شدنم ناگهان ترسید وسریع سرشا بلند کرد
جونگکوک:چه مرگته؟
ا٫ت:مگه برات مهمه؟
جونگکوک:صدرصد برام مهم نیست فکر کنم بهت گفتم ارزشت از یک برده کمتره نه ؟
دیدم گریش شدید تر شد
ا٫ت:م م م من م من
جونگکوک:تو چی؟
حتی نمدیدونستم چرا دارم به حرفاش گوش میدم الان دوهفته ای. شده بود که این دختر توی عمارتم بود ولی برای اولین بار بود داشتم به حرفاش گوش میدادم وخودمم نمیدونستم چرا
ا٫ت:م من یک یک چیزی ن نیاز دارم
جونگکوک: هع فکر کردی الان در موقعیتی هستی که همه چیزت مثل یک پرنسس تأمین بشه؟
ا٫ت:ن نه نه منظورم این نیست من به پ پد بهداشتی نیاز دارم
واقعا متاسفم
جونگکوک:حرفی که زد خیلی برام عجیب بود اصلا بهش فکر نکرده بود اه لعنتی الان ساعت ۲نصف شب چطور اینا جمعش کنم
جونگکوک:فکر کردی برام مهمه؟یک طوری حلش کن
ا٫ت:,ولی چطور؟مگه دست خودمه
جونگکوک:بدون توجه به حرفاش برگشتم که برم که
گفت:باور کن خجالت میکشم در موردش با تو صحبت کنم ولی مجبورم میفهمیی مجبورر
جونگکوک:چند لحظه مکث کردم عصبانی بودم
سریع محکم به سمتش حرکت کردم دستشا محکم گرفتم وبه سمت در رفتم
ا٫ت:چ چ چی چیکار میکنیییی؟؟؟
جونگکوک:خفه شو ودنبالم بیا اگه بیشتر بری رو مخم نمیتونم تضمین کنم روی اعصابم کنترل داشته باشم
محکم به سمت در رفتم
دیدم نامجون داشت میرفت بیرون بلند داد زدم:نامجون
نامجون:بله ارباب؟چیزی شده؟
جونگکوک: نمیخواد بری خودم میرم
نامجون:چرا ارباب؟نمیخواد این موقع شب خودتون برید
جونگکوک:باید برای کار دیگه ای. برم بیرون
از اون طرف کپسول را میگیرم
نامجون:این دختر را کجا میبرید؟
جونگکوک:بی توجه به حرف نامجون سریع به سمت اتاقم حرکت کردم رفتم داخل یک کت چرم برداشتم وپوشیدم
دوباره دستش را گرفتم و به سمت در عمارت حرکت کردم هوا واقعا وحشتناک بود لباس گرمی نداشت ولی برام مهم نبود فقط نمیخواستم زحمت بیشتری برام درست کنه سریع انداختمش توی ماشین وباسرعت حرکت کردم
جاده ها خلوت بود
وتنهایی جاده ها با تاریکی و صدای رعد وبرق پوشیده میشد
صدای نفس نفس شنیدم
سرما به بغل برگردوندم
دیدم بدجوری ترسیده
برام مهم نبود چرا وبرای چی ترسیده
برا همین چشمام را به تاریکی جاده دوختم
بعد از ده دقیقه به یک داروخونه شبانه روزی رسیدم
جونگکوک:از ماشین پیاده شدم
ودستش را کشیدم واوردمش بیرون
وارد داروخونه که شدیم
جونگکوک: خودت چیزی که نیار داری را تهیه کن
بعدش حساب میکنم
ا٫ت:ممنون
جونگکوک:اقا میشه این کپوسولی که اینجا اسمش را نوشته بهم بدید؟
داروخونه دار:حتما
ا٫ت:چیزه اقا میشه یک بسته پد بهداشتی بدید
مرد: این خوبه؟
ا٫ت: آها فرقی نداره
دیدم اون روانی داره نگام میکنه
جونگکوک:تو ذهنم داشتم فکر میکردم من به چه روزی افتادم خداویکلی به کارایی دچار شدم که هیچوقت حاضر نبودم انجامشون بدم
دیدم کارش تموم شد
جونگکوک:اقا اون خانوم با منه پس با هم حساب کنید
داروخونه دار:چشم
بعد حساب کردن این چیزا دستشا محکم باز گرفتم وانداختش توی ماشین
خیلی خسته بودم برای همین با سرعت زیادی حرکت کردم به سمت عمارت
خودمم نمیدونستم چرا این کارا کردم
احساس میکردم اگه به نامجون بگم زشت میشه ولی مگه برای من مهم بود؟چرا مهم بود؟
لطفاا حمایت کنید
گفتم:بیا داخل
دیدم جیمینه
از روی تخت بلند شدم
گفتم:چی شده؟
جیمین:ارباب تهیونگ
جونگکوک:تهیونگ چی؟
جیمین:تب کرده
جونگکوک:چی؟
از روی تخت بلند شدم وسریع به سمت در حرکت کردم به سمت اتاق تهیونگ حرکت کردم
سریع وارد شدم دیدم بدجوری عرق کرده
رفتم دستما گذاشتم روی سرس
داشت توی تب میسوخت انگار سرش یک تیکه اتیش بود
عصبانی شدم گوشیما سریع از گوشم در اوردم
زنگ زدم به دکتری که عصر اومده بود
بعد از چند تا بوق جواب داد
دکتر:بله؟
جونگکوک:منم
دکتر:چی شده ؟
جونگکوک:تیهونگ تب کرده باید چیکار کنم؟
دکتر:به خاطر زخمش عادیه یک کپسول برات ایمیل میکنم براش بگیر وبهش بده
جونگکوک:خوبه
سریع تلفنا قطع کردم
بعد از یک ربع یک ایمیل فرستاده شد
سریع از اتاق رفتم بیرون
به سمت اتاق نامجون حرکت کردم
دیدم نامجون تازه داشت میرفت اتاقش
گفتم: خوبه همینجا دیدیمت
نامجون:چی شده ارباب؟؟؟
جونگکوک:تهیونگ تب کرده یک ایمیل برات میفرستم برو همین حالا بگیر
نامجون:این وقت شب
جونگکوک:بزاریم از تب بمیره؟
نامجون: منظورم این نبود البته که نه باشه من میرم میگیرم
خوبه
خیالم از بابت تهیونگ راحت شد
خیلی گردنم درد میکرد امروز اصلا استراحت نداشتم
به سمت اتاقم حرکت کردم توی راهرو صدای گریه شنیدم
صدای یک زن
فهمیدم از کدوم اتاقه
اروم به سمت اتاق حرکت کردم
لای در باز بود
دیدم نشسته یک گوشه وزانوهاش را بغل کرده وداره گریه میکنه
عصبانی شدم با گریه هاش داشت میرفت روی مخم
محکم وارد شدم که با وارد شدنم ناگهان ترسید وسریع سرشا بلند کرد
جونگکوک:چه مرگته؟
ا٫ت:مگه برات مهمه؟
جونگکوک:صدرصد برام مهم نیست فکر کنم بهت گفتم ارزشت از یک برده کمتره نه ؟
دیدم گریش شدید تر شد
ا٫ت:م م م من م من
جونگکوک:تو چی؟
حتی نمدیدونستم چرا دارم به حرفاش گوش میدم الان دوهفته ای. شده بود که این دختر توی عمارتم بود ولی برای اولین بار بود داشتم به حرفاش گوش میدادم وخودمم نمیدونستم چرا
ا٫ت:م من یک یک چیزی ن نیاز دارم
جونگکوک: هع فکر کردی الان در موقعیتی هستی که همه چیزت مثل یک پرنسس تأمین بشه؟
ا٫ت:ن نه نه منظورم این نیست من به پ پد بهداشتی نیاز دارم
واقعا متاسفم
جونگکوک:حرفی که زد خیلی برام عجیب بود اصلا بهش فکر نکرده بود اه لعنتی الان ساعت ۲نصف شب چطور اینا جمعش کنم
جونگکوک:فکر کردی برام مهمه؟یک طوری حلش کن
ا٫ت:,ولی چطور؟مگه دست خودمه
جونگکوک:بدون توجه به حرفاش برگشتم که برم که
گفت:باور کن خجالت میکشم در موردش با تو صحبت کنم ولی مجبورم میفهمیی مجبورر
جونگکوک:چند لحظه مکث کردم عصبانی بودم
سریع محکم به سمتش حرکت کردم دستشا محکم گرفتم وبه سمت در رفتم
ا٫ت:چ چ چی چیکار میکنیییی؟؟؟
جونگکوک:خفه شو ودنبالم بیا اگه بیشتر بری رو مخم نمیتونم تضمین کنم روی اعصابم کنترل داشته باشم
محکم به سمت در رفتم
دیدم نامجون داشت میرفت بیرون بلند داد زدم:نامجون
نامجون:بله ارباب؟چیزی شده؟
جونگکوک: نمیخواد بری خودم میرم
نامجون:چرا ارباب؟نمیخواد این موقع شب خودتون برید
جونگکوک:باید برای کار دیگه ای. برم بیرون
از اون طرف کپسول را میگیرم
نامجون:این دختر را کجا میبرید؟
جونگکوک:بی توجه به حرف نامجون سریع به سمت اتاقم حرکت کردم رفتم داخل یک کت چرم برداشتم وپوشیدم
دوباره دستش را گرفتم و به سمت در عمارت حرکت کردم هوا واقعا وحشتناک بود لباس گرمی نداشت ولی برام مهم نبود فقط نمیخواستم زحمت بیشتری برام درست کنه سریع انداختمش توی ماشین وباسرعت حرکت کردم
جاده ها خلوت بود
وتنهایی جاده ها با تاریکی و صدای رعد وبرق پوشیده میشد
صدای نفس نفس شنیدم
سرما به بغل برگردوندم
دیدم بدجوری ترسیده
برام مهم نبود چرا وبرای چی ترسیده
برا همین چشمام را به تاریکی جاده دوختم
بعد از ده دقیقه به یک داروخونه شبانه روزی رسیدم
جونگکوک:از ماشین پیاده شدم
ودستش را کشیدم واوردمش بیرون
وارد داروخونه که شدیم
جونگکوک: خودت چیزی که نیار داری را تهیه کن
بعدش حساب میکنم
ا٫ت:ممنون
جونگکوک:اقا میشه این کپوسولی که اینجا اسمش را نوشته بهم بدید؟
داروخونه دار:حتما
ا٫ت:چیزه اقا میشه یک بسته پد بهداشتی بدید
مرد: این خوبه؟
ا٫ت: آها فرقی نداره
دیدم اون روانی داره نگام میکنه
جونگکوک:تو ذهنم داشتم فکر میکردم من به چه روزی افتادم خداویکلی به کارایی دچار شدم که هیچوقت حاضر نبودم انجامشون بدم
دیدم کارش تموم شد
جونگکوک:اقا اون خانوم با منه پس با هم حساب کنید
داروخونه دار:چشم
بعد حساب کردن این چیزا دستشا محکم باز گرفتم وانداختش توی ماشین
خیلی خسته بودم برای همین با سرعت زیادی حرکت کردم به سمت عمارت
خودمم نمیدونستم چرا این کارا کردم
احساس میکردم اگه به نامجون بگم زشت میشه ولی مگه برای من مهم بود؟چرا مهم بود؟
لطفاا حمایت کنید
۱۱.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.