وحشی Part 3
وحشی Part 3
صدای آیفون پخش شد: کیهه؟
=منم
:چان، تویی؟ بیا بالا
بعد از مکالمه کوتاهشون رفتیم بالا
صدای باند همه جارو پر کرده بود
چان گفته بود که تو این مهمونی آدم پولدار ها هستن راستم میگفت همه آدم حسابی بودن
پارتنرها باهم میرقصیدن و بقیه نگاه میکرن
چان طبق معمول رفت پیش دوستاش منم دور یکی از میز ها نشستم
به دور برم نگاه میکردم که چشمم به یکی از رفیقای چان خورد
خیلی کم پیدا بود از اونایی بود که فقط مهمونی های خاص میومد که این مهمونی هم از اون مهمونی خاص هاست همون جوری بهش خیره بودم که با نگاهش شکارم کرد بهش لبخند زدم و سرم به معنای سلام تکون دادم که یک پوزخند تحویلم داد همیشه مرموزانه رفتار میکنه
اَه خوشم نمیاد
بعد از چند مین چان با یک دختره به طرفم اومد
=ا/ت معرفی میکنم هانا دوست دخترم، هانا ات خواهرم
+تو شک بودم اخه چان به داشتن دوست دختر و این جور چیزا حتی فکرم نمیکرد ولی بازم خوشم اومد لبخند زدم که دختره گفت
*وای عزیزم تو چقدر کوچولو و نازی خوشبختم من هانام دستش رو به سمتم دراز کرد که سریع بغلش کردم خب راستش خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بودم
بعد ازش جدا شدم و گفتم
+منم اتم خیلی از دیدنت خوشحالم
*چند سالته تو؟
+من ؟من ۱۷ سالمه البته هفته دیگه میرم تو ۱۸
*واو تو خیلی بچه تر به نظر میرسی ولی خیلی خوشگلیا
+آم ممنونم توهم خیلی خوشگلی(باذوق)
=خیل خب دیگه بسه انقدر از هم تعریف نکنید اونقدرا هم که فکر میکنید گل و بلبل نیستید
+* چااان (با اخم)
=ات منو هانا میخوایم بریم بیرون تو اینجا میمونی یا ببرمت خونه ؟
یکم فکر کردم و با خودم گفتم اگه برم خونه حوصله ام سر میره پس گفتم
+ همین جا میمونم
=اوکی میام دنبالت
+باشه
به هانا لبخند زدم و دوباره همو بغل کردیم
=چان با قیافه پوکر گفت هاناا ، بریم دیگه
و رفتن از هانا خوشم امد دختر خوشگل و مهربونی بود
تقریبا یک ساعتی از رفتن چان و هانا میگذشت
یکم شلوغ تر شد و آدمای زیادی میومدن و میرفتن تصمیم گرفتم که ارایشم رو ترمیم کنم به سمت سرویس رفتم...
لطفا لایک کنید💓
صدای آیفون پخش شد: کیهه؟
=منم
:چان، تویی؟ بیا بالا
بعد از مکالمه کوتاهشون رفتیم بالا
صدای باند همه جارو پر کرده بود
چان گفته بود که تو این مهمونی آدم پولدار ها هستن راستم میگفت همه آدم حسابی بودن
پارتنرها باهم میرقصیدن و بقیه نگاه میکرن
چان طبق معمول رفت پیش دوستاش منم دور یکی از میز ها نشستم
به دور برم نگاه میکردم که چشمم به یکی از رفیقای چان خورد
خیلی کم پیدا بود از اونایی بود که فقط مهمونی های خاص میومد که این مهمونی هم از اون مهمونی خاص هاست همون جوری بهش خیره بودم که با نگاهش شکارم کرد بهش لبخند زدم و سرم به معنای سلام تکون دادم که یک پوزخند تحویلم داد همیشه مرموزانه رفتار میکنه
اَه خوشم نمیاد
بعد از چند مین چان با یک دختره به طرفم اومد
=ا/ت معرفی میکنم هانا دوست دخترم، هانا ات خواهرم
+تو شک بودم اخه چان به داشتن دوست دختر و این جور چیزا حتی فکرم نمیکرد ولی بازم خوشم اومد لبخند زدم که دختره گفت
*وای عزیزم تو چقدر کوچولو و نازی خوشبختم من هانام دستش رو به سمتم دراز کرد که سریع بغلش کردم خب راستش خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بودم
بعد ازش جدا شدم و گفتم
+منم اتم خیلی از دیدنت خوشحالم
*چند سالته تو؟
+من ؟من ۱۷ سالمه البته هفته دیگه میرم تو ۱۸
*واو تو خیلی بچه تر به نظر میرسی ولی خیلی خوشگلیا
+آم ممنونم توهم خیلی خوشگلی(باذوق)
=خیل خب دیگه بسه انقدر از هم تعریف نکنید اونقدرا هم که فکر میکنید گل و بلبل نیستید
+* چااان (با اخم)
=ات منو هانا میخوایم بریم بیرون تو اینجا میمونی یا ببرمت خونه ؟
یکم فکر کردم و با خودم گفتم اگه برم خونه حوصله ام سر میره پس گفتم
+ همین جا میمونم
=اوکی میام دنبالت
+باشه
به هانا لبخند زدم و دوباره همو بغل کردیم
=چان با قیافه پوکر گفت هاناا ، بریم دیگه
و رفتن از هانا خوشم امد دختر خوشگل و مهربونی بود
تقریبا یک ساعتی از رفتن چان و هانا میگذشت
یکم شلوغ تر شد و آدمای زیادی میومدن و میرفتن تصمیم گرفتم که ارایشم رو ترمیم کنم به سمت سرویس رفتم...
لطفا لایک کنید💓
۶.۶k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱