پارت 1 خاطرات
کی فکرشو میکنه داخل روزهای شادهم ترسی وجود داشته باشه که باعث دلهره بشه
سلام لارا هستم امروز قراره خاطرات عجیبی که داخل 13 فرودین اتفاق افتاده رو بخونیم
خاطره1
چندسال پیش سیزده بدر رفته بودیم جاده ی فیروزبهرام من به خواهرم گفتم بیا یه دوری اطراف جایی که نشسته بودیم بزنیم
شانس مادوتا تا اومدیم تکون بخوریم یه گله گوسفند اومدن از جلوی ما رد شدن یهو خواهرمگفت بدش یه دفعه سنگین شده وسرش درد میکنه
بعدش چند دقیقه بعد حاش خوب شد
ما برگشتیم خونه
شب وقتی خواستیم بخوابیم طبق عادت پامو تو هوا تکون میدادم که خوابم ببره که خواهرم داد زد نکن بزار بخوابم(اتاقمون مشترکه)من دیگه پامو تکون ندادم با اینکه خوابم نمیبرد
دوباره چند دقیقه بعد خواهرم دوباره دادزد گفت سارا تو رو خدا نکن ولی من پاموتکون نمیدادم بعد از چند دقیقه دوباره گفت سارا مگه نمیگم نکن گفتم به خدا نمیکنم کلافه شده بودم گفتم اصلا من میشینم تا ببینی که اون کارو نمیکنم
5 دقه ای گذشت خواهرم دیگه چیزی نمیگفت که دوباره دادزد سارا نکن گفت بخدا نگاه نشستم این دفعه منم ترس برداشتم چون اون صدا رو میشنیدم خونه ما دوبلکسه صدا هر دقه نزدیک میشد صدای پا با صدای خنده میومد تا صبح بیدار بودیم خداروشکر فرداش صدایی نمیومد
خاطره 2
دوسال پیش عموی مامانم فوت شده بود برای همین عید رو جایی نرفتیم روز 13بود واقعا کلافه شده بودم ما که نمیخواستیم جایی بریم برای همین زنگ زدم به دوستم اون گفت عصر ساعت 7 خونشون برم منم قبول کردم تلفونو قطع کردم یه دوش گرفتم و خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت شش و نیم بود زود یه لباس پوشیدمو رفتم خونشون مامان بابای شیدا هم رفته بودن مسافرت ولی اون بخاطر اینکه درس داشت نرفت با شیوا نشستیم فیلم دیدن 45 دقه از فیلم گذشته بود که یک دفعه صداهایی از پارکینگ اومد من و شیوا رفتیم یه سر به پارکینگ بزنیم که دیدم فقط سطل افتاده شیوا رفتو سطل و درست گذاشت چند قدیمی برنداشته بودیم که دوباره اون صدا اومد وقتی برگشتیم دوباره سطل افتاده بود عجیب بود چون ما تازه سطل رو صلف کردیم این دفعه من رفتم و سطل رو صاف کردم داشتم میرفتم سمت شیوا که دوباره همون صدا و همون اتفاق دیگه دوتامون کلافه شدیم برای همین رفتیم تا ادامه فیلمو ببینیم وقتی داشتیم فیلم میدیم رفتم چایی درست کنم که شیوا گفت انقد خودتو نزن به من بهش گفتم من تو اشپزخونم شیوا گفت انقد دروغ نگو برگشتم داخل اتاق کنارش نشستم که دوباره همونو گفت ولی من نبودم یک یه صدایی اومد برگشتیم که از پنجره نگاه کنیم که یه چیز وحشناک دیدیم اون به ما زل زده بود صلوات فرستادیم نرفت کلی دعا کردیم اما اون حتی تکون نمیخورد بعد ربع ساعت رفت با شیوا بودو رفتیم سمت خونه ما انقدر ترسیده بودیم که فقط درو بسته بودیم ولی قفل نکرده بودیم شیوا تا 4 روز خونه ما موند تا خانوادش از مسافرت برگردن دوسال گذشته ولی ما هنوز اون اتفاق رو فراموش نکردیم
🐾ی لایکمون نشه
#ترستاک
سلام لارا هستم امروز قراره خاطرات عجیبی که داخل 13 فرودین اتفاق افتاده رو بخونیم
خاطره1
چندسال پیش سیزده بدر رفته بودیم جاده ی فیروزبهرام من به خواهرم گفتم بیا یه دوری اطراف جایی که نشسته بودیم بزنیم
شانس مادوتا تا اومدیم تکون بخوریم یه گله گوسفند اومدن از جلوی ما رد شدن یهو خواهرمگفت بدش یه دفعه سنگین شده وسرش درد میکنه
بعدش چند دقیقه بعد حاش خوب شد
ما برگشتیم خونه
شب وقتی خواستیم بخوابیم طبق عادت پامو تو هوا تکون میدادم که خوابم ببره که خواهرم داد زد نکن بزار بخوابم(اتاقمون مشترکه)من دیگه پامو تکون ندادم با اینکه خوابم نمیبرد
دوباره چند دقیقه بعد خواهرم دوباره دادزد گفت سارا تو رو خدا نکن ولی من پاموتکون نمیدادم بعد از چند دقیقه دوباره گفت سارا مگه نمیگم نکن گفتم به خدا نمیکنم کلافه شده بودم گفتم اصلا من میشینم تا ببینی که اون کارو نمیکنم
5 دقه ای گذشت خواهرم دیگه چیزی نمیگفت که دوباره دادزد سارا نکن گفت بخدا نگاه نشستم این دفعه منم ترس برداشتم چون اون صدا رو میشنیدم خونه ما دوبلکسه صدا هر دقه نزدیک میشد صدای پا با صدای خنده میومد تا صبح بیدار بودیم خداروشکر فرداش صدایی نمیومد
خاطره 2
دوسال پیش عموی مامانم فوت شده بود برای همین عید رو جایی نرفتیم روز 13بود واقعا کلافه شده بودم ما که نمیخواستیم جایی بریم برای همین زنگ زدم به دوستم اون گفت عصر ساعت 7 خونشون برم منم قبول کردم تلفونو قطع کردم یه دوش گرفتم و خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت شش و نیم بود زود یه لباس پوشیدمو رفتم خونشون مامان بابای شیدا هم رفته بودن مسافرت ولی اون بخاطر اینکه درس داشت نرفت با شیوا نشستیم فیلم دیدن 45 دقه از فیلم گذشته بود که یک دفعه صداهایی از پارکینگ اومد من و شیوا رفتیم یه سر به پارکینگ بزنیم که دیدم فقط سطل افتاده شیوا رفتو سطل و درست گذاشت چند قدیمی برنداشته بودیم که دوباره اون صدا اومد وقتی برگشتیم دوباره سطل افتاده بود عجیب بود چون ما تازه سطل رو صلف کردیم این دفعه من رفتم و سطل رو صاف کردم داشتم میرفتم سمت شیوا که دوباره همون صدا و همون اتفاق دیگه دوتامون کلافه شدیم برای همین رفتیم تا ادامه فیلمو ببینیم وقتی داشتیم فیلم میدیم رفتم چایی درست کنم که شیوا گفت انقد خودتو نزن به من بهش گفتم من تو اشپزخونم شیوا گفت انقد دروغ نگو برگشتم داخل اتاق کنارش نشستم که دوباره همونو گفت ولی من نبودم یک یه صدایی اومد برگشتیم که از پنجره نگاه کنیم که یه چیز وحشناک دیدیم اون به ما زل زده بود صلوات فرستادیم نرفت کلی دعا کردیم اما اون حتی تکون نمیخورد بعد ربع ساعت رفت با شیوا بودو رفتیم سمت خونه ما انقدر ترسیده بودیم که فقط درو بسته بودیم ولی قفل نکرده بودیم شیوا تا 4 روز خونه ما موند تا خانوادش از مسافرت برگردن دوسال گذشته ولی ما هنوز اون اتفاق رو فراموش نکردیم
🐾ی لایکمون نشه
#ترستاک
۲.۵k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.