주인과 노예💱
주인과 노예💱
P~۱۰
(علامت تو ذهن°°)
کوک:ام ممنون اجوما ولی من یکی دیگر رو دوست دارم وعاشقشم
اجوما:اون کیه بیارش ببینمش
کوک:امم یه دختر کیوت و هات و جنگی تیز و سریع اون هنوز به این عمارت عادت نکرده زیاد خوشش نمیاد چون خ.ک داره و اینجا هستن هر ساعت و دیقه خب من باید برم قرار دارم باهاش*و فرار کرد*
شب ساعت ۸:
ویو مینجی:
ساعت هشت بود همه چی اماده بود و همه جا تمیز بود اتاقای مهمون هم تمیز بود منه بد بخت تمیزشون کردم هعی
همه خدمتکاراسف کشیدیم که اومدن تو عمارت*دقت بفرمایید تو عمارت نه حیاطش* تعظیم بلندی کردیم
اجوما:خوش اومدید بفرمایید تو مینجی چمدوناشون رو ببر تو اتاقشون
مینجی:چشم°ایش ایکبیری این همه خدمتکار هه از من نفرت داره😏°*چمدوناشون رو برداشتم و بردم تو اتاقشون گذاشتم و برگشتم تو اتاقم بقیه خ.ک ها هم رفتن با اجونا چون کوک گف*
سره میزه شام:
جیمین:اخیش راحت شدم
کوک:یه چیزی باید بگم
ته:بگو*داره میخوره*
کوک:امروز اجوما اومد تو اتاقم گف باید اذدواج کنی
جیمین:خب
کوک:بعد چنتا حرف گف بنظرم با دخترم باش اونم دوست داره
ته:اهم اهم اهممم*غذا پرید تو گلوش*
کوک:بعد یاد حرف مینجی افتادم
جیمین:آ همون که تو دفتر خاطراتش گفته بود
ته:دختر اجوما یه هرزه هس و.....خودتون میدونید
جیمین:خب چی گفتی
کوک:منم الکی گفتم*همون چیزی که اونجاگف خودتون میدونید دیگه*
جیمین:کارت خوب بود ولی میدونی ازت خلاص نمیشه
ته:باید یه کاری کنی
جیمین:امم باید فک کنیم
ته:ها فهمیدم مینجی
جیمین:چی مینجی!؟
ته:اره تو اطلاعاتش نوشته بود که بازیگری خونده و یه سریال هم بازی کرده سریالش معروف هم شده ولی بعدش پدرش اونو از بازیگری میکشه و دیگه نمیتونه
جیمین:تو دفتر خاطراتش هم نوشته بود من دیدم
کوک:اسم سریال رو میدونید
ته:اره
کوک:پس بخوریم شامو بعد بریم سریال رو ببینیم
بعد شام:
*خ.ک اومدن و میزو شیدن و تمیز کردن و ظرفا رو چیدن و کوک مینجی رو نگه داشت مینجی تو اشپز خونه وایستاده بود و سرش پایین و اونا در حال تماشا سریال مینجی و خوردن خوراکی*
ته:خب درست شد اینم قسمت یک
قسمت ۳:
ته:یکم صداشو زیاد کن
کوک:بیا
تو تلویزیون:
سریال عشق ارباب و برده
قسمت۳
وینجی:چیشده!؟(اسم دوم مینجی و اسم تو سریالش)
پ.و:من تورو تو قمار باختم باید با اینا بری
وینجی:بلاخره کاره خودتو کردی نه*اشک*
وینجی:باشه تاوانشو پس میدی*اشک*
پ.و:تموم شد خب حالا برو لباسات رو جم کن و برو گم شو
وینجی:خواهیم دید*رفت و لباساشو تو یک ساک جم کردم و اومدم پایین بادیگاردا سوار ماشینش کردن و ره افتادن*
تو راه:
#نفر_بعدی_درکار_نیست
#ما_کیپاپرا_متهدیم
#Iranians_love_Jk
P~۱۰
(علامت تو ذهن°°)
کوک:ام ممنون اجوما ولی من یکی دیگر رو دوست دارم وعاشقشم
اجوما:اون کیه بیارش ببینمش
کوک:امم یه دختر کیوت و هات و جنگی تیز و سریع اون هنوز به این عمارت عادت نکرده زیاد خوشش نمیاد چون خ.ک داره و اینجا هستن هر ساعت و دیقه خب من باید برم قرار دارم باهاش*و فرار کرد*
شب ساعت ۸:
ویو مینجی:
ساعت هشت بود همه چی اماده بود و همه جا تمیز بود اتاقای مهمون هم تمیز بود منه بد بخت تمیزشون کردم هعی
همه خدمتکاراسف کشیدیم که اومدن تو عمارت*دقت بفرمایید تو عمارت نه حیاطش* تعظیم بلندی کردیم
اجوما:خوش اومدید بفرمایید تو مینجی چمدوناشون رو ببر تو اتاقشون
مینجی:چشم°ایش ایکبیری این همه خدمتکار هه از من نفرت داره😏°*چمدوناشون رو برداشتم و بردم تو اتاقشون گذاشتم و برگشتم تو اتاقم بقیه خ.ک ها هم رفتن با اجونا چون کوک گف*
سره میزه شام:
جیمین:اخیش راحت شدم
کوک:یه چیزی باید بگم
ته:بگو*داره میخوره*
کوک:امروز اجوما اومد تو اتاقم گف باید اذدواج کنی
جیمین:خب
کوک:بعد چنتا حرف گف بنظرم با دخترم باش اونم دوست داره
ته:اهم اهم اهممم*غذا پرید تو گلوش*
کوک:بعد یاد حرف مینجی افتادم
جیمین:آ همون که تو دفتر خاطراتش گفته بود
ته:دختر اجوما یه هرزه هس و.....خودتون میدونید
جیمین:خب چی گفتی
کوک:منم الکی گفتم*همون چیزی که اونجاگف خودتون میدونید دیگه*
جیمین:کارت خوب بود ولی میدونی ازت خلاص نمیشه
ته:باید یه کاری کنی
جیمین:امم باید فک کنیم
ته:ها فهمیدم مینجی
جیمین:چی مینجی!؟
ته:اره تو اطلاعاتش نوشته بود که بازیگری خونده و یه سریال هم بازی کرده سریالش معروف هم شده ولی بعدش پدرش اونو از بازیگری میکشه و دیگه نمیتونه
جیمین:تو دفتر خاطراتش هم نوشته بود من دیدم
کوک:اسم سریال رو میدونید
ته:اره
کوک:پس بخوریم شامو بعد بریم سریال رو ببینیم
بعد شام:
*خ.ک اومدن و میزو شیدن و تمیز کردن و ظرفا رو چیدن و کوک مینجی رو نگه داشت مینجی تو اشپز خونه وایستاده بود و سرش پایین و اونا در حال تماشا سریال مینجی و خوردن خوراکی*
ته:خب درست شد اینم قسمت یک
قسمت ۳:
ته:یکم صداشو زیاد کن
کوک:بیا
تو تلویزیون:
سریال عشق ارباب و برده
قسمت۳
وینجی:چیشده!؟(اسم دوم مینجی و اسم تو سریالش)
پ.و:من تورو تو قمار باختم باید با اینا بری
وینجی:بلاخره کاره خودتو کردی نه*اشک*
وینجی:باشه تاوانشو پس میدی*اشک*
پ.و:تموم شد خب حالا برو لباسات رو جم کن و برو گم شو
وینجی:خواهیم دید*رفت و لباساشو تو یک ساک جم کردم و اومدم پایین بادیگاردا سوار ماشینش کردن و ره افتادن*
تو راه:
#نفر_بعدی_درکار_نیست
#ما_کیپاپرا_متهدیم
#Iranians_love_Jk
۶.۲k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.