p:46
خودشم میخواست که بمیره و ارزوی همرو برآورده کنه
تلخندی کرد و همینطور که اشک قطره قطره از چشماش میریخت مادرشو صدا زد
_مامان...دارم میام پیشت
از نرده های اون رد شد
نمیدونست کار درستی انجام میده یا نه اما اینو خیلی خوب میدونست که فقط به یه استراحت طولانی مدت نیاز داره
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد تا شاید کسی پیدا شه که نخواد اون بمیره و جلوشو بگیره اما نه هیچکسی نبود و این بیشتر از قبل قلبشو به درد میاوورد
بدون ذره ای تعلل خودش رو ازاد کرد و توی آب افتاد
***
فیلیکس تازه بیدار شده بود و همش سراغ برادرشو میگرفت اما کسی پاسخگو نبود و هیچکس از اون خبر نداشت
فیلیکس:دارم میگم هیونجین کجاست(داد)
_به خودت فشار نیار چرا دنبال اون عوضیی هستی که این بلارو سرت اوورد (داد)
فیلیکس:چرا اینکارو با هیونجین میکنی(داد)اونم پسرته چطور میتونی نسبت بهش اینقدر بی تفاوت باشی
_خفه شو فقط
عصبی از اتاق بیرون رفت و الان فیلیکس با انیتا تنها موند و اون سوال رو از اون هم پرسید
فیلیکس: حداقل تو بگو،هیون کجاست
سرش را پایین انداخت و اروم زمزمه کرد
_نمیدونم واقعا نمیدونم یهو گذاشت رفت
یهو دادی که فیلیکس زد باعث ترسش شد
میشه گفت اون هم تا حدودی بخاطر رفتاری که با هیونجین داشت ناراحت بود اما دیگه کار از کار گذشته بود
فیلیکس:برین پیدا کنین داداشمو(داد)
وقتی دید که هیچکاری ازشون برنمیاد
عصبی سرمی که توی دستش بود رو دراوورد و از تخت پایین اومد
انیتا:فیلیکس فیلیکس نکن
به سمتش رفت و سعی داشت اونو برای نشستن متقاعد کنه اما اون گوش بده نبود
تلخندی کرد و همینطور که اشک قطره قطره از چشماش میریخت مادرشو صدا زد
_مامان...دارم میام پیشت
از نرده های اون رد شد
نمیدونست کار درستی انجام میده یا نه اما اینو خیلی خوب میدونست که فقط به یه استراحت طولانی مدت نیاز داره
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد تا شاید کسی پیدا شه که نخواد اون بمیره و جلوشو بگیره اما نه هیچکسی نبود و این بیشتر از قبل قلبشو به درد میاوورد
بدون ذره ای تعلل خودش رو ازاد کرد و توی آب افتاد
***
فیلیکس تازه بیدار شده بود و همش سراغ برادرشو میگرفت اما کسی پاسخگو نبود و هیچکس از اون خبر نداشت
فیلیکس:دارم میگم هیونجین کجاست(داد)
_به خودت فشار نیار چرا دنبال اون عوضیی هستی که این بلارو سرت اوورد (داد)
فیلیکس:چرا اینکارو با هیونجین میکنی(داد)اونم پسرته چطور میتونی نسبت بهش اینقدر بی تفاوت باشی
_خفه شو فقط
عصبی از اتاق بیرون رفت و الان فیلیکس با انیتا تنها موند و اون سوال رو از اون هم پرسید
فیلیکس: حداقل تو بگو،هیون کجاست
سرش را پایین انداخت و اروم زمزمه کرد
_نمیدونم واقعا نمیدونم یهو گذاشت رفت
یهو دادی که فیلیکس زد باعث ترسش شد
میشه گفت اون هم تا حدودی بخاطر رفتاری که با هیونجین داشت ناراحت بود اما دیگه کار از کار گذشته بود
فیلیکس:برین پیدا کنین داداشمو(داد)
وقتی دید که هیچکاری ازشون برنمیاد
عصبی سرمی که توی دستش بود رو دراوورد و از تخت پایین اومد
انیتا:فیلیکس فیلیکس نکن
به سمتش رفت و سعی داشت اونو برای نشستن متقاعد کنه اما اون گوش بده نبود
۶.۹k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.