فیک( دنیای خیالی ) پارت ۴
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۴
ا.ت ویو
رو زمین نشستيم..
ا.ت: بیاین یه آتش درس کنیم...
هانا: نمیشه..باید یجوری اینجا خوابید....نبايد ازهم دور شیم...
ا.ت: باشه....اما چجوری بخوابیم....
بورام: من سه تا پتو آوردم....
ا.ت: خب پتو رو ک رومون بندازیم...اما رو چه بخوابیم...
هانا: مجبورم رو زمین بخوابیم...فقط یه شب....
ا.ت: اوف باشه.....
از کوله پوشتیم باطری آبمو برداشتم و کمی نوشیدم...و بعدش سه تا شکلات ک داشتم و برداشتم و یکیشو واسه خودم و اون دوتا رو به هانا و بورام دادم...
ا.ت: بیاین امشب فقط اینو بخوریم...
بعد از خوردن شکلات..
یکی از لباسامو از کوله پشتی برداشتم و زیر سرم گذاشتم.....آروم دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم....
یه چه واسم عجیب بود....چرا هيچ اتفاقی واسمون نیوفتاد....چرا هیچی ندیدم...دیگه کم کم شک میکردم این جنگل ممنوعه باشه......
هانا: فردا باید زود راه بیوفتیم.....
بورام و ا.ت: باشه...
چشمامو بستم.....و خوابیدم...
صبح با صدا شاخه های درخت بیدار شدم.....با دستم چشمامو مالیدم نشستم و به اطرافم نگا کردم...کسی نبود....ترسیده بلند شدم...پس هانا و بورام کجاست...کجا رفتن...منو چرا بیدار نکردن...الان من تنها اینجا چیکار کنم....من نمیتونم...اصن راه برگشت و بلد نیستم.....دیگه به گریه کردن افتاده بودم.....هق هقام بلند شده بودن نمیتونستم جلومو بگیرم.....الان کدوم ور برم.....صب کن این صدا......دنبال اون صدا دویدم......ک بلاخره پیداش کردم......اما یچیزی خیلی بد....چیزی ک هیچوقت فکرشو نمیکردم ببینمش.....چرا ..چرا....من چیکار کنم..بدون اونا..من نمیتونم.....تن بی سر هانا...و بدن تکیه تکیه شده بورام.........رو زمین نشستم.....ک از پشتم یه صدا اومد...نگا کردم.....هفت نفر بودن.....چهرشون پنهون بود.....نمیتونستم ببینمشون..... بعد از دیدن هانا و بورام تو اون حالت فک میکردم الانه ک بمیریم...حالم بدتر از اون چیزی بود ک بخام درموردش بگم....اون هفت نفر سمتم اومد....با صدا بلند میگفتم..
ا.ت: لط..لطفا...و..لم...ککنیننن......عو..عوضیااااا..گفتم برین ....گم..گم شین.....از من ...من چه میخاین....برین......نز...نزدیک من نیاین....لل....طفا..
اون ک جلوتر بود گفت....
&: ما ازت کمک میخایم.....مارو نجات بدی....
*: فقط کمکم کن..
☆: ما میخایم آزاد باشیم.......
اما یدفعهِ صدا شون ترسناک شد........و به سرعت به سمتم اومدن.........منم یه جیغ بلند کشیدم.......
و بعدش خماری😅
اشتباه املایی بود معذرت 💜
ا.ت ویو
رو زمین نشستيم..
ا.ت: بیاین یه آتش درس کنیم...
هانا: نمیشه..باید یجوری اینجا خوابید....نبايد ازهم دور شیم...
ا.ت: باشه....اما چجوری بخوابیم....
بورام: من سه تا پتو آوردم....
ا.ت: خب پتو رو ک رومون بندازیم...اما رو چه بخوابیم...
هانا: مجبورم رو زمین بخوابیم...فقط یه شب....
ا.ت: اوف باشه.....
از کوله پوشتیم باطری آبمو برداشتم و کمی نوشیدم...و بعدش سه تا شکلات ک داشتم و برداشتم و یکیشو واسه خودم و اون دوتا رو به هانا و بورام دادم...
ا.ت: بیاین امشب فقط اینو بخوریم...
بعد از خوردن شکلات..
یکی از لباسامو از کوله پشتی برداشتم و زیر سرم گذاشتم.....آروم دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم....
یه چه واسم عجیب بود....چرا هيچ اتفاقی واسمون نیوفتاد....چرا هیچی ندیدم...دیگه کم کم شک میکردم این جنگل ممنوعه باشه......
هانا: فردا باید زود راه بیوفتیم.....
بورام و ا.ت: باشه...
چشمامو بستم.....و خوابیدم...
صبح با صدا شاخه های درخت بیدار شدم.....با دستم چشمامو مالیدم نشستم و به اطرافم نگا کردم...کسی نبود....ترسیده بلند شدم...پس هانا و بورام کجاست...کجا رفتن...منو چرا بیدار نکردن...الان من تنها اینجا چیکار کنم....من نمیتونم...اصن راه برگشت و بلد نیستم.....دیگه به گریه کردن افتاده بودم.....هق هقام بلند شده بودن نمیتونستم جلومو بگیرم.....الان کدوم ور برم.....صب کن این صدا......دنبال اون صدا دویدم......ک بلاخره پیداش کردم......اما یچیزی خیلی بد....چیزی ک هیچوقت فکرشو نمیکردم ببینمش.....چرا ..چرا....من چیکار کنم..بدون اونا..من نمیتونم.....تن بی سر هانا...و بدن تکیه تکیه شده بورام.........رو زمین نشستم.....ک از پشتم یه صدا اومد...نگا کردم.....هفت نفر بودن.....چهرشون پنهون بود.....نمیتونستم ببینمشون..... بعد از دیدن هانا و بورام تو اون حالت فک میکردم الانه ک بمیریم...حالم بدتر از اون چیزی بود ک بخام درموردش بگم....اون هفت نفر سمتم اومد....با صدا بلند میگفتم..
ا.ت: لط..لطفا...و..لم...ککنیننن......عو..عوضیااااا..گفتم برین ....گم..گم شین.....از من ...من چه میخاین....برین......نز...نزدیک من نیاین....لل....طفا..
اون ک جلوتر بود گفت....
&: ما ازت کمک میخایم.....مارو نجات بدی....
*: فقط کمکم کن..
☆: ما میخایم آزاد باشیم.......
اما یدفعهِ صدا شون ترسناک شد........و به سرعت به سمتم اومدن.........منم یه جیغ بلند کشیدم.......
و بعدش خماری😅
اشتباه املایی بود معذرت 💜
۱۳.۵k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲