تک پارتی
وقتی ارمی و تو خیابون یونتانو پیدا میکنی !!!
از زبان ا.ت :
سلام من ا.تم ۲۰ سالمه و با مامان و بابام و داداشم زندگی میکنم البته پدرو مادرم اصلا منو دوست ندارن چون دوست داشتن پسر باشم داداشم همسن خودمه و همش مسخر ام میکنه منم بخاطر اینکه ازشون فاصله بگیرم همیشه از خونه میزنم بیرون خلاصه امشبم نشستم رو تاب و با اهنگ غمگینی لب خونی کردم و اشک ریختم من با بی تی اسه که الان زندم اگه اونا نبودن من الان تو همین روز رگ دستمو زده بودم اونا دلیل زندگیمن .💔
خلاصه همینجوری داشتم لب خونی میکردم که صدایه جیغ و آهنگ اومد ایرپادمو در آوردم و رفتم تا بیینم چه خبره که دیدم اعضایه بی تی اس دارن واسه مردم وسط خیابون آهنگ باتر رو میخونن ( فکر کنم کلیپشو دیده باشید) از خوشحالی اشکم در اومد همونجا بهشون خیره شدم آهنگ تموم شد پسرا رفتن خوشحال بودم که برايه اولین بار پسرا رو دیدم .
راهمو کج کردم تا برم خونه ولی یهو یه سگ اومد جلو پام خیلی شبیه یونتان بود فهمیدم یونتانه وایی خدا چقد از نزدیک جیگره .🥺
ولی یهو گوشیمو از دستم قاپید و در رف منم افتادم دنبالش اوف چقد سرعتش زیاده .
دويدم که رسیدیم به خیابون اونور خیابون اعضایه بی تی اس بودن که تهیونگ هم با استرس همه جارو آنالیز میکرد که یهو دیدم یه کامیون میخواس بزنه به یونتان دويدم یونتانو بغل کردم و پرت کردم تو بغل تهیونگ دیگه چشمامو رو زندگی بسته بودم ولی نفهمیدم چیشد که به اونور هول داده شدم چشمامو باز کردم که با صورت تهیونگ مواجه شدم انگار تهیونگ یونتانو داده به اعضا و اومده منو نجات داده ولی مسئله این بود تهیونگ رو من بود .
تهیونگ سریع پاشد منم پاشدم پسرا دویدن سمتم .
جین : دیوونه شدی میخواستی خودتو به کشتن بدی ؟؟؟
ا.ت : خب یونتان میمرد .
تهیونگ: خب یونتانو برمیداشتی و میرفتی کنار .
ا.ت : من وقتی بهم شوک وارد میشه نمیتونم راه برم پاهام قفل میکنن .
جیمین : اوخییی ممنون که یونتانو نجات دادی !
ا.ت : قابلی نداشت من دیگه برم .
از اونجا دور شدم رسیدم به خونه تا درو باز کردم مامان بابام اومدن و هولم دادن بیرون و گفتن :
مامان بابایه ا.ت : دیگه حق نداری بیای تو خونه گمشو بیرون .
ا.ت : ولی ....
مامان ا.ت : خفههه شووو گمشوووو .
ا.ت : پاشدم و با گریه از اونجا دور شدم رفتم پارک و شروع کردم به گریه کردن .
که یهو یه چیز نرمی اومد رو پام نگاه کردم یونتان بود گوشیم هم هنوز پیشش بود گوشیمو گرفتم که یهو یه دستی رو شونم حس کردم برگشتم که با تهیونگ مواجه شدم .
تهیونگ: بیا دنبالم .
ا.ت : دنبال تهیونگ رفتم که رسیدیم به یه ماشین سوار شدیم پسرا داخل ماشین بودن .
* خلاصه پسرا فهمیدن ا.ت چقد عذاب کشیده و بعدم تهیونگ و ا.ت باهم ازدواج کردن و به خوبی و خوشی زندگی کردن .
♡♡♡
از زبان ا.ت :
سلام من ا.تم ۲۰ سالمه و با مامان و بابام و داداشم زندگی میکنم البته پدرو مادرم اصلا منو دوست ندارن چون دوست داشتن پسر باشم داداشم همسن خودمه و همش مسخر ام میکنه منم بخاطر اینکه ازشون فاصله بگیرم همیشه از خونه میزنم بیرون خلاصه امشبم نشستم رو تاب و با اهنگ غمگینی لب خونی کردم و اشک ریختم من با بی تی اسه که الان زندم اگه اونا نبودن من الان تو همین روز رگ دستمو زده بودم اونا دلیل زندگیمن .💔
خلاصه همینجوری داشتم لب خونی میکردم که صدایه جیغ و آهنگ اومد ایرپادمو در آوردم و رفتم تا بیینم چه خبره که دیدم اعضایه بی تی اس دارن واسه مردم وسط خیابون آهنگ باتر رو میخونن ( فکر کنم کلیپشو دیده باشید) از خوشحالی اشکم در اومد همونجا بهشون خیره شدم آهنگ تموم شد پسرا رفتن خوشحال بودم که برايه اولین بار پسرا رو دیدم .
راهمو کج کردم تا برم خونه ولی یهو یه سگ اومد جلو پام خیلی شبیه یونتان بود فهمیدم یونتانه وایی خدا چقد از نزدیک جیگره .🥺
ولی یهو گوشیمو از دستم قاپید و در رف منم افتادم دنبالش اوف چقد سرعتش زیاده .
دويدم که رسیدیم به خیابون اونور خیابون اعضایه بی تی اس بودن که تهیونگ هم با استرس همه جارو آنالیز میکرد که یهو دیدم یه کامیون میخواس بزنه به یونتان دويدم یونتانو بغل کردم و پرت کردم تو بغل تهیونگ دیگه چشمامو رو زندگی بسته بودم ولی نفهمیدم چیشد که به اونور هول داده شدم چشمامو باز کردم که با صورت تهیونگ مواجه شدم انگار تهیونگ یونتانو داده به اعضا و اومده منو نجات داده ولی مسئله این بود تهیونگ رو من بود .
تهیونگ سریع پاشد منم پاشدم پسرا دویدن سمتم .
جین : دیوونه شدی میخواستی خودتو به کشتن بدی ؟؟؟
ا.ت : خب یونتان میمرد .
تهیونگ: خب یونتانو برمیداشتی و میرفتی کنار .
ا.ت : من وقتی بهم شوک وارد میشه نمیتونم راه برم پاهام قفل میکنن .
جیمین : اوخییی ممنون که یونتانو نجات دادی !
ا.ت : قابلی نداشت من دیگه برم .
از اونجا دور شدم رسیدم به خونه تا درو باز کردم مامان بابام اومدن و هولم دادن بیرون و گفتن :
مامان بابایه ا.ت : دیگه حق نداری بیای تو خونه گمشو بیرون .
ا.ت : ولی ....
مامان ا.ت : خفههه شووو گمشوووو .
ا.ت : پاشدم و با گریه از اونجا دور شدم رفتم پارک و شروع کردم به گریه کردن .
که یهو یه چیز نرمی اومد رو پام نگاه کردم یونتان بود گوشیم هم هنوز پیشش بود گوشیمو گرفتم که یهو یه دستی رو شونم حس کردم برگشتم که با تهیونگ مواجه شدم .
تهیونگ: بیا دنبالم .
ا.ت : دنبال تهیونگ رفتم که رسیدیم به یه ماشین سوار شدیم پسرا داخل ماشین بودن .
* خلاصه پسرا فهمیدن ا.ت چقد عذاب کشیده و بعدم تهیونگ و ا.ت باهم ازدواج کردن و به خوبی و خوشی زندگی کردن .
♡♡♡
۳.۹k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.