زندگی مخفی پارت پنجاه
#زندگی_مخفی
پارت ۵۰
چشمامو باز کردم و یه تکونی به خودم دادم و بلند شدم
ته یونگ هنوز خواب بود
دیدم که با لباسای بیرونی خوابیدم
چشمام پف کرده بود و موهام نامرتب بود
وای خدا انگار شیطان رو توی صورتم دیدم
ولی شرط میبندم شیطان از منِ الان خوشگل تره
از اتاق رفتم بیرون
جیسو:سلام جونگ کوک بیدار شدی
حالت خوبه
کوک:سلام نونا من خوبم ولی دیشب چی شد چطوری از توی ماشین اومدم خونه
جیسو:تهیونگ اوردت بالا
کوک:وای خدا خیلی اذیت شده چرا بیدارم نکرده
جیسو:آخه دیشب حالت خوب نبود
یه سوال چطوری تونستی بیای آخه نبودی اونجا
کوک:جیسو نونا بعدا بهت میگم الان میشه بهم یه شونه بدی موهام واقعا افتضاح شده
جیسو:از تو اتاق تهیونگ کشوی اول بردار
تهیونگ هم بیدار کن بگو بیاد
کارش دارم
کوک:اوکی نونا
رفتم تو اتاق
تهیونگ مثل فرشته ها خوابیده بود
ولی باید بیدارش میکردم
نشستم کنار تختش و دستمو روی صورتش گذاشتم و آروم صداش کردم
کوک:تهیونگ تهیونگ شیی
بیدار میشی
ته یونگ تکونی به خودش داد و چرخید و یه دفعه افتاد روی من
منم از تعجب صدام بلند شد:تهیونگگگگگگ
تهیونگ سرشو بلند کرد و وقتی به خودش اومد سریع بلند شد
و منم از اتاق رفتم بیرون
جیسو:چی شده جونگ کوک
کوک:ه...هی.... هیچی
من...من...راستی ....ی...یونگی کجاست
جیسو:تو اتاقشه
کوک:ممنون نونا
و دویدم تو اتاقش
یونگی:اوه چته چی شده
کوک:یونگی یونگی
من من وای خدا
الان لکنت گرفتم
یونگی:چیزی بین تو و ته یونگ اتفاق افتاده
کوک:آره آره
ر...رف...رفته بو....بودم ک.که......تهی....تهیونگ رو بیدار.....ک...کنم.....بعد چر....چرخید و .....ا...افتاد ....رو...روم.....و....
یونگی:خب این چه مشکلی داره
تو از تهیونگ خوشت میاد؟؟
کوک:ا....آ....آره
یونگی:آروم باش نفس عمیق بکش
چرا لکنت گرفتی
کوک:چ...چ...چون...م....من....و..وقتی....ما....مامانم.....توسط......پدرم.....ک...کشته....شد...اون...اونجا ....بودم .......و...اون .....آت... اتفاق.....شوکم....کر..... کرد.....و....ل...لک..لکنت...گرفتم...توی...پر... پرورشگاهم.......خی...خیلی..اذیتم..کر...کردنم...اونا...هم...روم.....تا...تاثیر.....گذاشت....
یونگی:وای خدای من
تو تو ولش کن الان بیا بریم پیش تهیونگ باهاش حرف بزن تا آروم بشی
کوک:ن....نه...می....میتر...میترسم
یونگی دستمو کشید و برد بیرون منم دیگه نمیتونستم مقاومت کنم
یونگی:تهیونگ بیا
........دید نامجون..........
سه روز پیش
داشتم توی خونه میچرخیدم
یه دفعه صدای خنده جونگکوک رو شنیدم
کوک:هیونگ خیلی نامردییی
بزار بیام انتقاممو میگیرم
....
پارت ۵۰
چشمامو باز کردم و یه تکونی به خودم دادم و بلند شدم
ته یونگ هنوز خواب بود
دیدم که با لباسای بیرونی خوابیدم
چشمام پف کرده بود و موهام نامرتب بود
وای خدا انگار شیطان رو توی صورتم دیدم
ولی شرط میبندم شیطان از منِ الان خوشگل تره
از اتاق رفتم بیرون
جیسو:سلام جونگ کوک بیدار شدی
حالت خوبه
کوک:سلام نونا من خوبم ولی دیشب چی شد چطوری از توی ماشین اومدم خونه
جیسو:تهیونگ اوردت بالا
کوک:وای خدا خیلی اذیت شده چرا بیدارم نکرده
جیسو:آخه دیشب حالت خوب نبود
یه سوال چطوری تونستی بیای آخه نبودی اونجا
کوک:جیسو نونا بعدا بهت میگم الان میشه بهم یه شونه بدی موهام واقعا افتضاح شده
جیسو:از تو اتاق تهیونگ کشوی اول بردار
تهیونگ هم بیدار کن بگو بیاد
کارش دارم
کوک:اوکی نونا
رفتم تو اتاق
تهیونگ مثل فرشته ها خوابیده بود
ولی باید بیدارش میکردم
نشستم کنار تختش و دستمو روی صورتش گذاشتم و آروم صداش کردم
کوک:تهیونگ تهیونگ شیی
بیدار میشی
ته یونگ تکونی به خودش داد و چرخید و یه دفعه افتاد روی من
منم از تعجب صدام بلند شد:تهیونگگگگگگ
تهیونگ سرشو بلند کرد و وقتی به خودش اومد سریع بلند شد
و منم از اتاق رفتم بیرون
جیسو:چی شده جونگ کوک
کوک:ه...هی.... هیچی
من...من...راستی ....ی...یونگی کجاست
جیسو:تو اتاقشه
کوک:ممنون نونا
و دویدم تو اتاقش
یونگی:اوه چته چی شده
کوک:یونگی یونگی
من من وای خدا
الان لکنت گرفتم
یونگی:چیزی بین تو و ته یونگ اتفاق افتاده
کوک:آره آره
ر...رف...رفته بو....بودم ک.که......تهی....تهیونگ رو بیدار.....ک...کنم.....بعد چر....چرخید و .....ا...افتاد ....رو...روم.....و....
یونگی:خب این چه مشکلی داره
تو از تهیونگ خوشت میاد؟؟
کوک:ا....آ....آره
یونگی:آروم باش نفس عمیق بکش
چرا لکنت گرفتی
کوک:چ...چ...چون...م....من....و..وقتی....ما....مامانم.....توسط......پدرم.....ک...کشته....شد...اون...اونجا ....بودم .......و...اون .....آت... اتفاق.....شوکم....کر..... کرد.....و....ل...لک..لکنت...گرفتم...توی...پر... پرورشگاهم.......خی...خیلی..اذیتم..کر...کردنم...اونا...هم...روم.....تا...تاثیر.....گذاشت....
یونگی:وای خدای من
تو تو ولش کن الان بیا بریم پیش تهیونگ باهاش حرف بزن تا آروم بشی
کوک:ن....نه...می....میتر...میترسم
یونگی دستمو کشید و برد بیرون منم دیگه نمیتونستم مقاومت کنم
یونگی:تهیونگ بیا
........دید نامجون..........
سه روز پیش
داشتم توی خونه میچرخیدم
یه دفعه صدای خنده جونگکوک رو شنیدم
کوک:هیونگ خیلی نامردییی
بزار بیام انتقاممو میگیرم
....
۳.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.