ᴀᴛᴛʀᴀᴄᴛɪᴠᴇ ᴄʟᴀꜱꜱᴍᴀᴛᴇ p7
تهیونگ: چه سوپرایزی؟
دایی: ببین اسمت یکم سخته خرسی صدات میکنم
تهیونگ: عاممم..باشه
دایی: ات بیاد پایین خودش میگه
یهو ات به سرعت اومد پایین نزدیک بود از پله ها بیوفته
دایی: دیدیش؟
ات: اون کیه؟؟؟!!!!
دایی: میسوکی جان بیا دختر قشنگم
ات: دخترته؟
دایی: نه خواهر توعه
ات: وات؟
تهیونگ: برای همین شبیه هم هستین
ات: ببین دایی با من شوخی نکن
دایی: خرسی مگه شبیه هم نیستن
تهیونگ: آره
ات: خرسی دیگه چیه؟
دایی: اسم داشم خرسیه *اشاره به ته*
ات: شما چجوری اینقدر صمیمی شدین
دایی: ما پسرا اینجوری هستیم
(از این به بعد مینویسم ته به جای تهیونگ )
ته: دایی جان من اسمتو نمیدونم
دایی: منو جو صدا کن داش گلم
ته: باشه
میسوکی: خواهر گلم
ات: به من نچسبببببب
دایی: بشینید تا قضیه رو تعریف کنم
ات: زود بگو
این دایی ات چه آدم باحالیه ات چقدر خوشبخته همچین دایی باحالی داره
دایی: مادربزرگت میسوکی رو بزرگ کرده چون مادر و پدرت کار داشتن و تو هم خبر نداشتی وقتی مادر و پدرت خواستن بیان و بهت بگن با ماشین تصادف میکنن و میمیرن اما این ویدیو ثابت میکنه شما دوتا خواهر هم دیگه هستین
گوشیش رو درآورد و فیلم کوچیکی ات رو نشون داد که یه نوزاد تو بغلشه و ات ذوق کرده
ات: این منم چقدر زشت بودم
دایی: آره تازه تو این سن یبار شاشیدی تو مهد کودک منم اونجا بودم اینقدر خندیدم که قلبم گرفت
ات: دایییییییی
ته: *سعی در جر نخوردن*
میسوکی: خواهر من خیلی منتظرت بودم
ات: اوک ولی نمیشناسمت
میسوکی: اسمم میسوکی و سنم هم ۱۱ سالمه
ات: کوچولو
میسوکی: خواهر بزرگه گلمممم
ات: به من نچسبببببب
دایی: خرسی میبینی به این میگن عشق خواهرانه
ته: من به جز نفرت چیزی نمیبینم
دایی: دقیقا
ات: خوب حالا من میرم یچیزی بخورم
ته: منم میرم خونه
دایی: خاک به سرم اگه بزارم تو بری خرسی بیا بیا غذا بخور داش گلم چطوره بهت ترشی هم بدم ببری خونه؟
ته: نه مزاحم نمیشم
دایی: میزنم تو دهنت پاشو بیا حرف نزن چقدر تعارف میکنی
ته: باشه
دستمو گرفت منو گذاشت رو میز خودشم اومد جلوم نشست
دایی: ات من تو یخچال یه چیز خوشمزه گذاشتم اونو بیار
ات: چرا کل یخچال پر پیتزا و ساندویچ شده؟
دایی: اون پشت مشتا چیپس هم هست
میسوکی: عه بستنی
دایی: برای خودته عزیزم
میسوکی: آخ جون
دایی: خوب خرسی دوست دختر داری؟
ته: نه
دایی: تا حالا داشتی؟
ته: نه
دایی: ببین این ات دختر خوبیه خدا خیرت میده که اگه منو از دستش راحت کنی بیا اینو بگیر خرجت رو خودم میدم
ات: دایییییی
دایی: تو دخالت نکن بحث مردونه ست
ته: آخه من بیام ات رو بگیرم
دایی: خدا خیرت میده بیای
ته: من هنوز بچه ام
دایی: همه نوجوانا بهونه دارن
ته: خوب دروغ که نمیگم
دایی: هعی حالا چیکار کنم
میسوکی: دوست دخترش بشه بعد که حاملش کرد باهاش ازدواج کنه
دایی: آفرین به هوش عالیت
ات: این خواهر من نیستتتتت
ته: استغفرالله تو چرا اینارو میدونی؟
میسوکی: دایی بهم گفته خیلی خوبم توضیح داده
ات: بخدا دایی تو آدمی؟
دایی: مگه چی گفتم بلاخره باید میفهمید
ته: ولی آخه براش زود نیست
دایی: داشم خودت کِی فهمیدی؟
ته: پارسال
دایی: ببین تو هم میدونی این بچه چرا نباید بدونه؟
ات: چون خیلی بچه ست
دایی: حالا ول کنید این حرفا رو ات پیتزا هارو بیار
این دایی ات دیگه چجور آدمیه بخدا نمیشه پیش بینی کرد دیگه چیکارا کرده
غذا رو خوردیم خواستم برم خونه که....
دایی: خرسی کجا میری امشب اینجا میخوابی
ته: آخه
دایی: کیفت که هست لباس مدرسه هم تن خودته برای خوابم یکی از لباس های منو میپوشی
ته: باشه
دایی: حالا هم بیا فیلم ببینیم این دخترا هم برن تو اتاق خودشون
ات: ما اسم داریمممم
دایی: باشه شنگول و منگول
ات: دایییییییی
دایی: دیدی خرسی میگم بیا اینو بگیر ببر
ته: آخه...
دایی: ببین بازم داری بهونه میاری از دست تو
دایی: شنگول و منگول برید تو اتاق هاتون دوتا مرد میخوان فیلم ببینن
ات: ایش میسوکی پاشو بریم
میسوکی: چشم آبجی
دایی: در هم ببندید
میسوکی: چشم دایی جون
دایی: کاش ات هم از تو یاد بگیره عزیزم
ات: هوف
اونا رفتن و دایی ات هم یه لباس بهم داد چه لباس کیوتی بود بهش نمیخورد از اینا بپوشه
دایی: حالا واقعا یه خرس کیوت شدی
ته: واقعا بهت نمیخورد از اینا داشته باشی
دایی: یه زمانی خیلی کیوت پوش و کراش بودم همه دخترا برام خودشون رو میکشتند....هعی چه روزایی بود
ته: الانم میتونید کراش باشید
دایی: میدونم من همیشه کراشم
ته: اینو که مطمئنم ولی....
دیدم که خوابش برده منم گرفتم خوابیدم
نصف شبی تشنه ام شد رفتم از آشپز خونه آب بردارم بخورم که
ات رو دیدم با لباس خواب
ات: ن...نگا نکننننن
ته: چیره...عامممم..من چیزی ندیدم...من از اول هم کور بودم
آروم آروم با چشم بسته از آشپز خونه اومدم بیرون که....
______
لباس ته اسلاید۲
ات اسلاید۳
۲۰ تا لایک ۳۰ تا کامنت
دایی: ببین اسمت یکم سخته خرسی صدات میکنم
تهیونگ: عاممم..باشه
دایی: ات بیاد پایین خودش میگه
یهو ات به سرعت اومد پایین نزدیک بود از پله ها بیوفته
دایی: دیدیش؟
ات: اون کیه؟؟؟!!!!
دایی: میسوکی جان بیا دختر قشنگم
ات: دخترته؟
دایی: نه خواهر توعه
ات: وات؟
تهیونگ: برای همین شبیه هم هستین
ات: ببین دایی با من شوخی نکن
دایی: خرسی مگه شبیه هم نیستن
تهیونگ: آره
ات: خرسی دیگه چیه؟
دایی: اسم داشم خرسیه *اشاره به ته*
ات: شما چجوری اینقدر صمیمی شدین
دایی: ما پسرا اینجوری هستیم
(از این به بعد مینویسم ته به جای تهیونگ )
ته: دایی جان من اسمتو نمیدونم
دایی: منو جو صدا کن داش گلم
ته: باشه
میسوکی: خواهر گلم
ات: به من نچسبببببب
دایی: بشینید تا قضیه رو تعریف کنم
ات: زود بگو
این دایی ات چه آدم باحالیه ات چقدر خوشبخته همچین دایی باحالی داره
دایی: مادربزرگت میسوکی رو بزرگ کرده چون مادر و پدرت کار داشتن و تو هم خبر نداشتی وقتی مادر و پدرت خواستن بیان و بهت بگن با ماشین تصادف میکنن و میمیرن اما این ویدیو ثابت میکنه شما دوتا خواهر هم دیگه هستین
گوشیش رو درآورد و فیلم کوچیکی ات رو نشون داد که یه نوزاد تو بغلشه و ات ذوق کرده
ات: این منم چقدر زشت بودم
دایی: آره تازه تو این سن یبار شاشیدی تو مهد کودک منم اونجا بودم اینقدر خندیدم که قلبم گرفت
ات: دایییییییی
ته: *سعی در جر نخوردن*
میسوکی: خواهر من خیلی منتظرت بودم
ات: اوک ولی نمیشناسمت
میسوکی: اسمم میسوکی و سنم هم ۱۱ سالمه
ات: کوچولو
میسوکی: خواهر بزرگه گلمممم
ات: به من نچسبببببب
دایی: خرسی میبینی به این میگن عشق خواهرانه
ته: من به جز نفرت چیزی نمیبینم
دایی: دقیقا
ات: خوب حالا من میرم یچیزی بخورم
ته: منم میرم خونه
دایی: خاک به سرم اگه بزارم تو بری خرسی بیا بیا غذا بخور داش گلم چطوره بهت ترشی هم بدم ببری خونه؟
ته: نه مزاحم نمیشم
دایی: میزنم تو دهنت پاشو بیا حرف نزن چقدر تعارف میکنی
ته: باشه
دستمو گرفت منو گذاشت رو میز خودشم اومد جلوم نشست
دایی: ات من تو یخچال یه چیز خوشمزه گذاشتم اونو بیار
ات: چرا کل یخچال پر پیتزا و ساندویچ شده؟
دایی: اون پشت مشتا چیپس هم هست
میسوکی: عه بستنی
دایی: برای خودته عزیزم
میسوکی: آخ جون
دایی: خوب خرسی دوست دختر داری؟
ته: نه
دایی: تا حالا داشتی؟
ته: نه
دایی: ببین این ات دختر خوبیه خدا خیرت میده که اگه منو از دستش راحت کنی بیا اینو بگیر خرجت رو خودم میدم
ات: دایییییی
دایی: تو دخالت نکن بحث مردونه ست
ته: آخه من بیام ات رو بگیرم
دایی: خدا خیرت میده بیای
ته: من هنوز بچه ام
دایی: همه نوجوانا بهونه دارن
ته: خوب دروغ که نمیگم
دایی: هعی حالا چیکار کنم
میسوکی: دوست دخترش بشه بعد که حاملش کرد باهاش ازدواج کنه
دایی: آفرین به هوش عالیت
ات: این خواهر من نیستتتتت
ته: استغفرالله تو چرا اینارو میدونی؟
میسوکی: دایی بهم گفته خیلی خوبم توضیح داده
ات: بخدا دایی تو آدمی؟
دایی: مگه چی گفتم بلاخره باید میفهمید
ته: ولی آخه براش زود نیست
دایی: داشم خودت کِی فهمیدی؟
ته: پارسال
دایی: ببین تو هم میدونی این بچه چرا نباید بدونه؟
ات: چون خیلی بچه ست
دایی: حالا ول کنید این حرفا رو ات پیتزا هارو بیار
این دایی ات دیگه چجور آدمیه بخدا نمیشه پیش بینی کرد دیگه چیکارا کرده
غذا رو خوردیم خواستم برم خونه که....
دایی: خرسی کجا میری امشب اینجا میخوابی
ته: آخه
دایی: کیفت که هست لباس مدرسه هم تن خودته برای خوابم یکی از لباس های منو میپوشی
ته: باشه
دایی: حالا هم بیا فیلم ببینیم این دخترا هم برن تو اتاق خودشون
ات: ما اسم داریمممم
دایی: باشه شنگول و منگول
ات: دایییییییی
دایی: دیدی خرسی میگم بیا اینو بگیر ببر
ته: آخه...
دایی: ببین بازم داری بهونه میاری از دست تو
دایی: شنگول و منگول برید تو اتاق هاتون دوتا مرد میخوان فیلم ببینن
ات: ایش میسوکی پاشو بریم
میسوکی: چشم آبجی
دایی: در هم ببندید
میسوکی: چشم دایی جون
دایی: کاش ات هم از تو یاد بگیره عزیزم
ات: هوف
اونا رفتن و دایی ات هم یه لباس بهم داد چه لباس کیوتی بود بهش نمیخورد از اینا بپوشه
دایی: حالا واقعا یه خرس کیوت شدی
ته: واقعا بهت نمیخورد از اینا داشته باشی
دایی: یه زمانی خیلی کیوت پوش و کراش بودم همه دخترا برام خودشون رو میکشتند....هعی چه روزایی بود
ته: الانم میتونید کراش باشید
دایی: میدونم من همیشه کراشم
ته: اینو که مطمئنم ولی....
دیدم که خوابش برده منم گرفتم خوابیدم
نصف شبی تشنه ام شد رفتم از آشپز خونه آب بردارم بخورم که
ات رو دیدم با لباس خواب
ات: ن...نگا نکننننن
ته: چیره...عامممم..من چیزی ندیدم...من از اول هم کور بودم
آروم آروم با چشم بسته از آشپز خونه اومدم بیرون که....
______
لباس ته اسلاید۲
ات اسلاید۳
۲۰ تا لایک ۳۰ تا کامنت
۱۸.۰k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.