فیک:"لوسیفر"1
_آححح لعنتی...لعنت به این زمین که هیچوقت درو پیکر نداشته...
لوسیفر برعکس انتظارش روی چالهی بزرگی از گل فرود اومد و بال های سیاه و پر عظمتش توی لجن گیر افتاد.
_فکر کنم خدا شوخیش گرفته... چرا باید تو روز اومدن من به این زمین کوفتیت نعمتتو بر کلشون نازل کنی؟ من مگه کافی نبودم؟
لوسیفر نرسیده به زمین از همچی مینالید و انگار مجبورش کرده بودن که برای تفریح زمینو انتخاب کنه!
_کسی از تو نظر نپرسید!
×مگه غیر از اینه؟! خودت زمین بی در و پیکر مارو انتخاب کردی لوسی...
_انقدر تلفظ لوسیفر سخته؟
اهم اهم...میگفتم! شیطان با اون بزرگی و کاخ فرمانروایی باعظمتش
به زمین ناچیز آمده و خود و نامش را به فاخ داد
بارون سر تا پاشو خیس کرده بود و موهای مشکی و کوتاهش به صورتش چسبیده بود.
تمام قدرتشو جمع کرد و از میون لجن خودشو کشید بیرون.
_چه بلایی سر بالام اومده!
بارون انقدر شدید بود که سریع تمام گلو از بدنش و بال هاش شست و شو داد.
_آخ...آخیش...پس دوش گرفتن اینه!
لحظهای به خودش اومد و به بدن انسانیش خیره شد...
×بپا کجا اومدی لوسی جونم!
_وایسا ببینم... چی! این چیه! بدن انسانا چرا این شکلیه! پرودگارا چی آفریدی!
×نه نه... نکته این نیست! نگرفتی...
_پس چیه؟
×انسانا لباس میپوشن
_خب؟
×تو الان وسط پارک مرکزی شهر لختی!
_خب که چی؟ بزار ملت از این بدن بی نقص فیض ببرن!
×اوه گاد...بخاطر همین بود که نمیخواستم این داستانو بنویسمو توی بی حیا به زمین بیای!
_لطف داری!
خوشبختانت توی اون بارون شدید سگو میزدی بیرون نمیومد و آبروی بنده بخاطر درست کردن این لحظات سگی از بین نمیرفت!
_آهههه...این بارون که بدنمو نوازش میده چه حس خوبیه...
کی فکرشو میکرد...موجودی ساخته شده از آتش از بارون لذت ببره؟
وایسا ببینم... دست نزن به اموال ملت مردتیکه لوسیفر حرمت داره نه لذت!
.
.
.
계속
لوسیفر برعکس انتظارش روی چالهی بزرگی از گل فرود اومد و بال های سیاه و پر عظمتش توی لجن گیر افتاد.
_فکر کنم خدا شوخیش گرفته... چرا باید تو روز اومدن من به این زمین کوفتیت نعمتتو بر کلشون نازل کنی؟ من مگه کافی نبودم؟
لوسیفر نرسیده به زمین از همچی مینالید و انگار مجبورش کرده بودن که برای تفریح زمینو انتخاب کنه!
_کسی از تو نظر نپرسید!
×مگه غیر از اینه؟! خودت زمین بی در و پیکر مارو انتخاب کردی لوسی...
_انقدر تلفظ لوسیفر سخته؟
اهم اهم...میگفتم! شیطان با اون بزرگی و کاخ فرمانروایی باعظمتش
به زمین ناچیز آمده و خود و نامش را به فاخ داد
بارون سر تا پاشو خیس کرده بود و موهای مشکی و کوتاهش به صورتش چسبیده بود.
تمام قدرتشو جمع کرد و از میون لجن خودشو کشید بیرون.
_چه بلایی سر بالام اومده!
بارون انقدر شدید بود که سریع تمام گلو از بدنش و بال هاش شست و شو داد.
_آخ...آخیش...پس دوش گرفتن اینه!
لحظهای به خودش اومد و به بدن انسانیش خیره شد...
×بپا کجا اومدی لوسی جونم!
_وایسا ببینم... چی! این چیه! بدن انسانا چرا این شکلیه! پرودگارا چی آفریدی!
×نه نه... نکته این نیست! نگرفتی...
_پس چیه؟
×انسانا لباس میپوشن
_خب؟
×تو الان وسط پارک مرکزی شهر لختی!
_خب که چی؟ بزار ملت از این بدن بی نقص فیض ببرن!
×اوه گاد...بخاطر همین بود که نمیخواستم این داستانو بنویسمو توی بی حیا به زمین بیای!
_لطف داری!
خوشبختانت توی اون بارون شدید سگو میزدی بیرون نمیومد و آبروی بنده بخاطر درست کردن این لحظات سگی از بین نمیرفت!
_آهههه...این بارون که بدنمو نوازش میده چه حس خوبیه...
کی فکرشو میکرد...موجودی ساخته شده از آتش از بارون لذت ببره؟
وایسا ببینم... دست نزن به اموال ملت مردتیکه لوسیفر حرمت داره نه لذت!
.
.
.
계속
۵۰.۴k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.