رمان معشوقه ی شیطون زیبای من
#پارت پانزدهم
دیانا ______
ارسلان : اومم دیا وقت داری
من : اهوم کاری داری
ارسلان : بیا بالا تو اتاق من کارت دارم
من : باشع
رفتیم تو اتاقش نشست روی تخت منم کنارش نشستم
ارسلان : نیکا......خب.....میدونی......اوممم..خب....نیکا
من : ارسلان منو کشتی نیکا چی
ارسلان: ببین داشته میرفته مغازه بعد داشته از خیابون رد میشده که با ماشین با سرعت بالا تصادف میکنه
دیگه هیچی نمیفهمیدم ارسلان منو دلداری میداد اما من دیگه هیچی نفهمیدم .......
ارسلان ______
گفتنش سخت بود ولی گفتم اول گیج بود یکم دل داریش دادم که یهو افتاد رو تخت یا خداااااا بلندش کردم خدایا لباش خیلی رومخ بود نه ارسلان خودتو کنترل کن زشته الان وقت نیست بی اختیار لپشو بوسیدم آخی چه نازه یا پارچ کنارم بود ریختم روی صورتش به هوش اومد
دیانا یقم رو گرفت و گفت : ارسلان آبجیم داره میمیره من باید برم پیشش
و رفت سمت در
کلافه بودم دست خودم نبود داد زدم : بستههههه اون اون ور دنیاست میخوای کدوم گوری بری هانننن
یهو نشت رو زمین و هق هق کرد هزار بار خودمو لعنت فرستادم اییی خدااا
________ دیانا « سه روز بعد »
هیچ خبری از نیکا نبود حالش هم تغییری نکرده بود امروز ارسلان با دوستای پارکیم قرار شد بریم پارک نیاوران که هم حال من عوض شه هم به اونا بگیم
هرچی لباس دم دستم بود پوشیدم یه رژ و کرم هم زدم چون بچه ها استوری میگرفتن دوست نداشتم اینطوری باشم خلاصه رفتیم پارک اول متین رو دیدم متین : سلام من : سلام
متین : خوبی
من : آره
و رفتیم اینقدر بچه ها ازم سوال پرسیدن که بهشون گفتم دخترا گریه کردن پسرا هم ناراحت
ادامه دارد...🍃✨
دیانا ______
ارسلان : اومم دیا وقت داری
من : اهوم کاری داری
ارسلان : بیا بالا تو اتاق من کارت دارم
من : باشع
رفتیم تو اتاقش نشست روی تخت منم کنارش نشستم
ارسلان : نیکا......خب.....میدونی......اوممم..خب....نیکا
من : ارسلان منو کشتی نیکا چی
ارسلان: ببین داشته میرفته مغازه بعد داشته از خیابون رد میشده که با ماشین با سرعت بالا تصادف میکنه
دیگه هیچی نمیفهمیدم ارسلان منو دلداری میداد اما من دیگه هیچی نفهمیدم .......
ارسلان ______
گفتنش سخت بود ولی گفتم اول گیج بود یکم دل داریش دادم که یهو افتاد رو تخت یا خداااااا بلندش کردم خدایا لباش خیلی رومخ بود نه ارسلان خودتو کنترل کن زشته الان وقت نیست بی اختیار لپشو بوسیدم آخی چه نازه یا پارچ کنارم بود ریختم روی صورتش به هوش اومد
دیانا یقم رو گرفت و گفت : ارسلان آبجیم داره میمیره من باید برم پیشش
و رفت سمت در
کلافه بودم دست خودم نبود داد زدم : بستههههه اون اون ور دنیاست میخوای کدوم گوری بری هانننن
یهو نشت رو زمین و هق هق کرد هزار بار خودمو لعنت فرستادم اییی خدااا
________ دیانا « سه روز بعد »
هیچ خبری از نیکا نبود حالش هم تغییری نکرده بود امروز ارسلان با دوستای پارکیم قرار شد بریم پارک نیاوران که هم حال من عوض شه هم به اونا بگیم
هرچی لباس دم دستم بود پوشیدم یه رژ و کرم هم زدم چون بچه ها استوری میگرفتن دوست نداشتم اینطوری باشم خلاصه رفتیم پارک اول متین رو دیدم متین : سلام من : سلام
متین : خوبی
من : آره
و رفتیم اینقدر بچه ها ازم سوال پرسیدن که بهشون گفتم دخترا گریه کردن پسرا هم ناراحت
ادامه دارد...🍃✨
۲۵.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.