گل رز②
گل رز②
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت23
از زبان دازای•
با گونی ای که گرفته بودم سمت ـه شهربازی رفتم که با صدای باز شدن دریچه ی تلپورت اکوتاگاوا به خودم اومدم و چشمامو باز کردم.
سمتم اومد ـو گفت: وقت رفتنه.
سری تکون دادم که چشمش به گونی ـه توی دستم افتاد، سرشو بالا اورد ـو گفت: گوشی گرفتی؟
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: گوشی؟
چشماشو تو حدقه چرخوند ـو گفت: همینی که تو دستته!
گوشیه؟ من فک میکردم گونیه!
سمت ـه تلپورت رفت ـو گفت: بیا بریم.
سری تکون دادم ـو دنبالش رفتم.
از تلپورت رد شدیم ـو دوباره به سرزمین سپیده رسیدیم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو با لبخند سمت ـه اتاقم رفتم و قبل از ابنکه داخل اتاق برم سمت ـه اکو گفتم: خیلی ازت ممنونم.
سری تکون داد که داخل رفتم ـو درو بستم.
سمت ـه پنجره رفتم ـو بیرونو نگاه کردم که چشمم به اون مردی که از دست ـه چویا فرار کرده بود افتاد.
مطمئنم اون داره نامه هایی که من ـو چویا بهم میدادیم ـو با یه نوشته ی دیگه عوض میکرده.
یا حداقل نامه هایی که من براش مینوشتم براش نمیبردن ـو یه نامه ی دیگه ای میبردن.
فکری به سرم زد که زیادی احمقانه بود، با تردید سمت ـه کاغذ ـو مداد ـه رو میز رفتم ـو برشداشتم ـو شروع کردم به نوشتن ـه یه نامه.
بعداز اینکه همون چار پنج جمله رو نوشتم برداشتم ـو همونطوری از پنجره بیرون رفتم ـو پایین پریدم.
اگر اون مرد میدید به سربازای چویا خبر میداد پس باید حواسمو بیشتر جمع کنم.
سریع از کاخ بیرون زدم ـو سمت ـه سرزمین پلیدی دوییدم.
بعداز چند دقیقه رسیدم ـو به نفس نفس افتادم، با دیدن ـه اون سرزمین سرجام میخکوب شدم.
داغون بود. خیلی داغون.. اون موقع حداقل درختای خشک زیادی بود ولی الان بجز یه درخت بزرگ درخت ـه دیگه ای نیست ـو حتی این کارو برام مشکل تر میکرد.
پشت ـه یه تخت سنگ بزرگ قائم شدم که دوتا سرباز همراه یه مرد ـه مسن که تقلا میکرد بیرون اومدن.
سمت ـه گدازه ی زیر پل بردن ـو... نکنه..!
مردو با تردید داخل ـه گدازه انداختن که سریع نشستم ـو تو خودم جمع شدم.
دستمو رو دهنم گذاشتم که صدای اشنایی اومد: مجازات ـه کسی که به یه زندانی کمک میکنه همینه.
سرمو اروم جلو بردم ـو چرخیدم ـو با دیدن ـه اون فرد چشمام گرد شد ـو پرده ی نازکی از اشک جلوی دیدمو گرفت.
اون... اون چویا بود.. خیلی.. خیلی تغییر کرده.. حتی چشماش که یه زمانی پراز.. عشق ـو علاقه به اطرافیانش بود ـو.. الان.. فقط نفرت!
تقصیر منه! من همچیو خراب کردم.
وقتی سرشو بالا اورد ـو چشمش به من افتاد سریع برگشتم ـو دستمو رو دهنم گذاشتم.
«از زبان چویا•»
با دیدن ـه کسی که برای دیدنش لحظه شماری میکردم.. نفسم حبس شد. تقریبا شب داشت میشد ـو همجا تاریک بود ـو درست نمیتونستم ببینمش ولی میدونستم خودشه.
به لرزه افتادم.. یه قدم برداشتم ـو سمتش دوییدم ـو گفتم: هی.. یه.. یه لحظه صبر کن، خواهش میکنم.
متوجه ی دور شدنش ازم میشدم بخاطر ـه همین داد زدم: فقط میخوام یه بار ـه دیگه ببینمت صبر کن!!
وقتی به تخته سنگ رسیدم دیگه ازش خبری نبود، رفته نبود.
متوجه ی خیسی صورتم شدم که چجوری جلوی دیدمو میگرفتن، خیلی اروم با بغضی که توی گلوم بود گفتم: خواهش میکنم بزار یه بار دیگه ببینمت!!!...
چشمم به یه برگه افتاد، خم شدم ـو برشداشتم ـو تاهاشو باز کردم ولی نمیتونستم چیزی که توش نوشته شده بود ـو بخونم.
اشکامو پاک کردم ـو به امید ـه اینکه دازای برام اینو نوشته باشه سمت ـه کاخ رفتم.
سمت ـه اتاقم رفتم ـو درو پشته سرم بستم ـو با نور ـه کمی از شمع که روشن کرده بودم نگاهمو به متن دادم:
"دلیل اینکه این نامه رو خودم برات اوردم بخاطر اینکه نامه های هردومون به دسته هم نمیرسه.
ازت معذرت میخوام و اینکه جلوی چشمه خودت این نامه رو بهت نمیدم اینکه دیگه نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و معذب نشم، دلم میخواد باهم دیگه صلح کنیم و دیگه دشمنی ای بینمون نباشه.
•دازای•"
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت23
از زبان دازای•
با گونی ای که گرفته بودم سمت ـه شهربازی رفتم که با صدای باز شدن دریچه ی تلپورت اکوتاگاوا به خودم اومدم و چشمامو باز کردم.
سمتم اومد ـو گفت: وقت رفتنه.
سری تکون دادم که چشمش به گونی ـه توی دستم افتاد، سرشو بالا اورد ـو گفت: گوشی گرفتی؟
یه تار ـه ابرومو بالا دادم ـو گفتم: گوشی؟
چشماشو تو حدقه چرخوند ـو گفت: همینی که تو دستته!
گوشیه؟ من فک میکردم گونیه!
سمت ـه تلپورت رفت ـو گفت: بیا بریم.
سری تکون دادم ـو دنبالش رفتم.
از تلپورت رد شدیم ـو دوباره به سرزمین سپیده رسیدیم.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو با لبخند سمت ـه اتاقم رفتم و قبل از ابنکه داخل اتاق برم سمت ـه اکو گفتم: خیلی ازت ممنونم.
سری تکون داد که داخل رفتم ـو درو بستم.
سمت ـه پنجره رفتم ـو بیرونو نگاه کردم که چشمم به اون مردی که از دست ـه چویا فرار کرده بود افتاد.
مطمئنم اون داره نامه هایی که من ـو چویا بهم میدادیم ـو با یه نوشته ی دیگه عوض میکرده.
یا حداقل نامه هایی که من براش مینوشتم براش نمیبردن ـو یه نامه ی دیگه ای میبردن.
فکری به سرم زد که زیادی احمقانه بود، با تردید سمت ـه کاغذ ـو مداد ـه رو میز رفتم ـو برشداشتم ـو شروع کردم به نوشتن ـه یه نامه.
بعداز اینکه همون چار پنج جمله رو نوشتم برداشتم ـو همونطوری از پنجره بیرون رفتم ـو پایین پریدم.
اگر اون مرد میدید به سربازای چویا خبر میداد پس باید حواسمو بیشتر جمع کنم.
سریع از کاخ بیرون زدم ـو سمت ـه سرزمین پلیدی دوییدم.
بعداز چند دقیقه رسیدم ـو به نفس نفس افتادم، با دیدن ـه اون سرزمین سرجام میخکوب شدم.
داغون بود. خیلی داغون.. اون موقع حداقل درختای خشک زیادی بود ولی الان بجز یه درخت بزرگ درخت ـه دیگه ای نیست ـو حتی این کارو برام مشکل تر میکرد.
پشت ـه یه تخت سنگ بزرگ قائم شدم که دوتا سرباز همراه یه مرد ـه مسن که تقلا میکرد بیرون اومدن.
سمت ـه گدازه ی زیر پل بردن ـو... نکنه..!
مردو با تردید داخل ـه گدازه انداختن که سریع نشستم ـو تو خودم جمع شدم.
دستمو رو دهنم گذاشتم که صدای اشنایی اومد: مجازات ـه کسی که به یه زندانی کمک میکنه همینه.
سرمو اروم جلو بردم ـو چرخیدم ـو با دیدن ـه اون فرد چشمام گرد شد ـو پرده ی نازکی از اشک جلوی دیدمو گرفت.
اون... اون چویا بود.. خیلی.. خیلی تغییر کرده.. حتی چشماش که یه زمانی پراز.. عشق ـو علاقه به اطرافیانش بود ـو.. الان.. فقط نفرت!
تقصیر منه! من همچیو خراب کردم.
وقتی سرشو بالا اورد ـو چشمش به من افتاد سریع برگشتم ـو دستمو رو دهنم گذاشتم.
«از زبان چویا•»
با دیدن ـه کسی که برای دیدنش لحظه شماری میکردم.. نفسم حبس شد. تقریبا شب داشت میشد ـو همجا تاریک بود ـو درست نمیتونستم ببینمش ولی میدونستم خودشه.
به لرزه افتادم.. یه قدم برداشتم ـو سمتش دوییدم ـو گفتم: هی.. یه.. یه لحظه صبر کن، خواهش میکنم.
متوجه ی دور شدنش ازم میشدم بخاطر ـه همین داد زدم: فقط میخوام یه بار ـه دیگه ببینمت صبر کن!!
وقتی به تخته سنگ رسیدم دیگه ازش خبری نبود، رفته نبود.
متوجه ی خیسی صورتم شدم که چجوری جلوی دیدمو میگرفتن، خیلی اروم با بغضی که توی گلوم بود گفتم: خواهش میکنم بزار یه بار دیگه ببینمت!!!...
چشمم به یه برگه افتاد، خم شدم ـو برشداشتم ـو تاهاشو باز کردم ولی نمیتونستم چیزی که توش نوشته شده بود ـو بخونم.
اشکامو پاک کردم ـو به امید ـه اینکه دازای برام اینو نوشته باشه سمت ـه کاخ رفتم.
سمت ـه اتاقم رفتم ـو درو پشته سرم بستم ـو با نور ـه کمی از شمع که روشن کرده بودم نگاهمو به متن دادم:
"دلیل اینکه این نامه رو خودم برات اوردم بخاطر اینکه نامه های هردومون به دسته هم نمیرسه.
ازت معذرت میخوام و اینکه جلوی چشمه خودت این نامه رو بهت نمیدم اینکه دیگه نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و معذب نشم، دلم میخواد باهم دیگه صلح کنیم و دیگه دشمنی ای بینمون نباشه.
•دازای•"
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
۹.۰k
۰۱ آذر ۱۴۰۲