☆سناریو☆
☆سناریو☆
مایکی : میگم ا/ت تو دقیقا چند سالته؟ ا/ت : ها؟ منظورت چیه! مگه نمیدونی؟ مایکی : از یادم رفته. ا/ت : چهارده . مایکی : چی چهارده؟ ا/ت : بابا سنم رو میگم مایکی : اها . باشه تو خیلی کوچیکی! ا/ت : منظورت چیه که کوچیکم؟ مایکی : میخواستم بیام خواستگاریت! . ا/ت با خجالت : چچ.چرا؟ واقعا؟ مایکی : خوب برای همینه که میگم کوچیکی! . مایکی : اگر میومدم خواستگاریت قبول میکردی؟ ا/ت: معلومه چرا قبول نکنم . مایکی با صورت سرخ : ممنون! ا/ت : بهم یه قولی میدی؟ مایکی : چه قولی؟ ا/ت : اینکه بزرگ شدیم بیای خواستگاریم! مایکی : معلومه .
۱۲ سال بعد:
ا/ت : الان از اون قضیه دوازده سال میگذره و من الان بیست و شش سالمه ؛ میرم به مایکی بگم که الان بزرگ شدم ، البته اونم الان بزرگ شده! اون الان بیست و هشت سالشه . .... رفتم درِ مغازه گل فروشی مورد علاقه ی اون و یه دسته گل قرمز رُز گرفتم و رفتم بیش مایکی! جایی که الان شش ساله که اونجاس البته خونه جدیدش ا/ت گل های رُز قرمز رنگی رو که گرفته بود رو گزاشت سر قبر مایکی و باسردی گفت مایکی ببین! من الان بیست و شش سالمه تو قول دادی که وقتی بزرگ شدم میای خواستگاریم! ولی خب انگار جور نشد خب میدونی چیه . اشکال نداره امید وارم توی یه دنیای دیگه همو ببینیم. شاید بتونیم توی اون دنیا باهم زندیگیِ خوبی داشته باشیم ا/ت اینا رو گفت و از اونجا رفت.... بعد از اون روز ا/ت مرد و به یه دنیای دیگه پاگذاشت . ا/ت : من الان کجام؟ من مردم؟ ... یه دستی رو روی شونم حس کردم . اون مایکی بود! ... ا/ت با گریه : مایکی! خودتی؟ مایکی : اره خودمم . یادته دوازه سال پیش بهت یه قولی دادم؟ ا/ت : اره یادمه! مایکی : خب الان میخوام عملیش کنم . ا/ت : داشتم به مایکی نگاه میکردم که جلوم زانو زد و یه جعبه ای رو از داخل جیبش در اورد . مایکی : خانم ا/ت . ا/ف با من ازدواج میکنی! . ا/ت : انقد خوشحال بودم که دوست داشتم بال دربیارم . با خوش حالی گفتم . بلههههه قبول میکنم . الان چند سال گذشته و ما زندگی خیلی خوبی داریم و صاحب دو تا بچه شدیم :)
مردم .... لایک نکنی شب میام به خوابت!!!!
مایکی : میگم ا/ت تو دقیقا چند سالته؟ ا/ت : ها؟ منظورت چیه! مگه نمیدونی؟ مایکی : از یادم رفته. ا/ت : چهارده . مایکی : چی چهارده؟ ا/ت : بابا سنم رو میگم مایکی : اها . باشه تو خیلی کوچیکی! ا/ت : منظورت چیه که کوچیکم؟ مایکی : میخواستم بیام خواستگاریت! . ا/ت با خجالت : چچ.چرا؟ واقعا؟ مایکی : خوب برای همینه که میگم کوچیکی! . مایکی : اگر میومدم خواستگاریت قبول میکردی؟ ا/ت: معلومه چرا قبول نکنم . مایکی با صورت سرخ : ممنون! ا/ت : بهم یه قولی میدی؟ مایکی : چه قولی؟ ا/ت : اینکه بزرگ شدیم بیای خواستگاریم! مایکی : معلومه .
۱۲ سال بعد:
ا/ت : الان از اون قضیه دوازده سال میگذره و من الان بیست و شش سالمه ؛ میرم به مایکی بگم که الان بزرگ شدم ، البته اونم الان بزرگ شده! اون الان بیست و هشت سالشه . .... رفتم درِ مغازه گل فروشی مورد علاقه ی اون و یه دسته گل قرمز رُز گرفتم و رفتم بیش مایکی! جایی که الان شش ساله که اونجاس البته خونه جدیدش ا/ت گل های رُز قرمز رنگی رو که گرفته بود رو گزاشت سر قبر مایکی و باسردی گفت مایکی ببین! من الان بیست و شش سالمه تو قول دادی که وقتی بزرگ شدم میای خواستگاریم! ولی خب انگار جور نشد خب میدونی چیه . اشکال نداره امید وارم توی یه دنیای دیگه همو ببینیم. شاید بتونیم توی اون دنیا باهم زندیگیِ خوبی داشته باشیم ا/ت اینا رو گفت و از اونجا رفت.... بعد از اون روز ا/ت مرد و به یه دنیای دیگه پاگذاشت . ا/ت : من الان کجام؟ من مردم؟ ... یه دستی رو روی شونم حس کردم . اون مایکی بود! ... ا/ت با گریه : مایکی! خودتی؟ مایکی : اره خودمم . یادته دوازه سال پیش بهت یه قولی دادم؟ ا/ت : اره یادمه! مایکی : خب الان میخوام عملیش کنم . ا/ت : داشتم به مایکی نگاه میکردم که جلوم زانو زد و یه جعبه ای رو از داخل جیبش در اورد . مایکی : خانم ا/ت . ا/ف با من ازدواج میکنی! . ا/ت : انقد خوشحال بودم که دوست داشتم بال دربیارم . با خوش حالی گفتم . بلههههه قبول میکنم . الان چند سال گذشته و ما زندگی خیلی خوبی داریم و صاحب دو تا بچه شدیم :)
مردم .... لایک نکنی شب میام به خوابت!!!!
۸.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.