فراموشی!
part ½
کوک:من بچم هیونگ؟!
نامجون:خب آره
جونگ کوک سری به عنوان تاسف تکون دادو
به سمت اشاره کرد:پس این کیه؟!
نامجون:خب اون فرق داره!
کوک:چه فرقی؟!
همینجوری داشتن بحث میکردن که یه دفعه زنگ خونه به صدا در اومد.
خدمتکار رفت درو باز کردو با یه بسته برگشت!
با تعجب بهش نگاه میکردیم که گفت:این بسته برای اربابه!
و به جیمین اشاره کرد.
سمتش اومدو بسته را روی میز گذاشتو تعظیم کوتاهی کردو رفت.
جیمین در بسترو باز کرد و چندتا عکسی که داخل جعبه بود درآورد و نگاهی بهشون کرد.
نگاهش یه دفعه عصبی شد و این منو میترسوند.
نگران ازش پرسیدم:او..اون چی....
جیمین:خفه شو ات!
با دادی کرد گوشم درد گرفت و دستامو روی گوشم گذاشتمکه پسرا سعی کردن باهاش حرف بزنن ولی اون نه!
دستشمو گرفتو به سمت اتاق برد....
ادامه دارد..........
کوک:من بچم هیونگ؟!
نامجون:خب آره
جونگ کوک سری به عنوان تاسف تکون دادو
به سمت اشاره کرد:پس این کیه؟!
نامجون:خب اون فرق داره!
کوک:چه فرقی؟!
همینجوری داشتن بحث میکردن که یه دفعه زنگ خونه به صدا در اومد.
خدمتکار رفت درو باز کردو با یه بسته برگشت!
با تعجب بهش نگاه میکردیم که گفت:این بسته برای اربابه!
و به جیمین اشاره کرد.
سمتش اومدو بسته را روی میز گذاشتو تعظیم کوتاهی کردو رفت.
جیمین در بسترو باز کرد و چندتا عکسی که داخل جعبه بود درآورد و نگاهی بهشون کرد.
نگاهش یه دفعه عصبی شد و این منو میترسوند.
نگران ازش پرسیدم:او..اون چی....
جیمین:خفه شو ات!
با دادی کرد گوشم درد گرفت و دستامو روی گوشم گذاشتمکه پسرا سعی کردن باهاش حرف بزنن ولی اون نه!
دستشمو گرفتو به سمت اتاق برد....
ادامه دارد..........
۲۳.۸k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.