گل رز♔ پارت15
از زبان دازای]
سری تکون داد ـو دستاشو مشت کرد ـو به سمتم هجوم اورد ـو از اینکه اینقدر قوی شده بود باعث خوشحالی ـم بود.
مشت ـشو سمت شکم ـم برد ـو خواست که بزنه ولی جلوشو گرفتم.
خیلی سریع اون یکی مشت ـشو به سمت صورتم اورد که با اون یکی دستم جلوشو گرفتم.
خیلی سریع عقب پرید ـو دستاشو از دستام بیرون کشید.
اینبار من خواستم بهش حمله کنم که یکی از سربازا،اجازه ی ادامه ی مبارزه رو نداد.
_متاسفم سرورم، مهمون دارید.
سری تکون دادمو سمتش برگشتم ـو گفتم: باشه الان میام.
بدون اینکه به اتسوشی نگاه کنم گفتم: بعدا مبارزه ـمون ادامه میدیم.
اینو گفتم ـو از اونجا رفتم.
سمت اتاقم رفتم ـو بازش کردم. با دیدن کسی که توی اتاق منتظرم وایساده بود لبخندی زدمو گفتم: خیلی وقت بود ندیده بودمت اکو، سفر خوش گذشت؟
لبخندی زد ـو گفت: اول اینکه من اصلا سفر نرفته بودم، ماموریت بود؛ دوما شرمنده که نتونستم به مهمونی ـه معرفی ـه جانشین بیام.
_مهم نیست، به بادیگارد ها میگم که وسایلاتو، به اتاقت ببرن.
پوزخندی زد ـو سمت در رفت ـو گفت: لازم نیست خودم بهشون میگم.
درو باز کرد ـو از اتاق بیرون رفت.
سمت پنجره رفتم ـو بازش کردم. نفس عمیقی کشیدم ـو هوای خنک ریه هامو پر کرد.
اکوتاگاوا ـو رامپو دوستای دوره ی بچگیم بودن، هنوزم هستن. بهشون اعتماد زیادی دارم.
یاد حرف رامپو افتادم. نکنه واقعا از اون پسـ...
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
احمق، احمق، احمق!
اخه این چه حرفی بود؟ امکان نداره همچین اتفاقی بیوفته به هیچ وجه این اتفاق نمیوفته.
از اون پسر متنفرم ولی برای ماموریت ـم که شده باید تلاش خودمو بکنم.
کاخ سلطنتی ـه ناکاهارا]
از زبان چویا"
_کجا رفته بودی؟؟
سرمو پایین انداخته بودمو به دادـو بیداد های پدرم گوش میدادم.
اینبار صداشو بالاتر برد کت باعث شد بدنم به لرزه در بیاد.
_بهت گفتم کدوم گوری رفته بودی؟؟؟؟!
اگه جوابشو نمیدادم ماری میکرد که از این کارم پشیمون بشم.
پس لب بازم کردم ـو با لکنت ـو استرس گفتم: مـ.. من،خوب.. را.. راستش به.. به.. چمنزارِ..
تا کلمه ی چمنزار رو زدم تونستم متوقف شدن گردش خونمو بفهمم، بدنم از ترس یخ کرده بود ـو بدنم میلرزید.
صداشو از دفعه ی قبل بالاتر برد ـوگفت:" مگه من به تو نگفته بودم که حق نداری پاتو از کاخ بیرون بذاری؟؟ میدونی رفتن به یه سرزمین دیگه اونم بدون اجازه چه جرمی داره؟؟
چرا تو به حرف گوش نمیدی؟ چرا از کاخ بیرون زدی؟؟ زود باش جوابمو بده!!!"
اشک تو چشمام جمع شده بود، دستام میلرزید. بغض بدی جلوی صحبت کردنمو میگرفت ـو نمیذاشت حرفمو بزنم.
نزدیک ـم شد که باعث شد چند قدم عقب برم ـو با صدای گرفته ـم بگم: مـ.. متاسفم.. معذرت.. میخوام پدر... مغذرت میخوام، دیگه تکرار نمیشه.
کاری که انجام داد بر خلافِ افکارام بود.
منو به اغوش کشید ـو گفت: تو تنها داد ـو ندارِ منی چویا، نمیتونم تورو هم از دست بدم پس لطفا زندگی ـه خودتو الکی به خطر ننداز.
چشمام از تعجب گرد شدن ـو با تعجب گفتم: پـ.. پدر...
ادامه دارد...
سری تکون داد ـو دستاشو مشت کرد ـو به سمتم هجوم اورد ـو از اینکه اینقدر قوی شده بود باعث خوشحالی ـم بود.
مشت ـشو سمت شکم ـم برد ـو خواست که بزنه ولی جلوشو گرفتم.
خیلی سریع اون یکی مشت ـشو به سمت صورتم اورد که با اون یکی دستم جلوشو گرفتم.
خیلی سریع عقب پرید ـو دستاشو از دستام بیرون کشید.
اینبار من خواستم بهش حمله کنم که یکی از سربازا،اجازه ی ادامه ی مبارزه رو نداد.
_متاسفم سرورم، مهمون دارید.
سری تکون دادمو سمتش برگشتم ـو گفتم: باشه الان میام.
بدون اینکه به اتسوشی نگاه کنم گفتم: بعدا مبارزه ـمون ادامه میدیم.
اینو گفتم ـو از اونجا رفتم.
سمت اتاقم رفتم ـو بازش کردم. با دیدن کسی که توی اتاق منتظرم وایساده بود لبخندی زدمو گفتم: خیلی وقت بود ندیده بودمت اکو، سفر خوش گذشت؟
لبخندی زد ـو گفت: اول اینکه من اصلا سفر نرفته بودم، ماموریت بود؛ دوما شرمنده که نتونستم به مهمونی ـه معرفی ـه جانشین بیام.
_مهم نیست، به بادیگارد ها میگم که وسایلاتو، به اتاقت ببرن.
پوزخندی زد ـو سمت در رفت ـو گفت: لازم نیست خودم بهشون میگم.
درو باز کرد ـو از اتاق بیرون رفت.
سمت پنجره رفتم ـو بازش کردم. نفس عمیقی کشیدم ـو هوای خنک ریه هامو پر کرد.
اکوتاگاوا ـو رامپو دوستای دوره ی بچگیم بودن، هنوزم هستن. بهشون اعتماد زیادی دارم.
یاد حرف رامپو افتادم. نکنه واقعا از اون پسـ...
سرمو تکون دادم تا از اون افکارم بیرون بیام.
احمق، احمق، احمق!
اخه این چه حرفی بود؟ امکان نداره همچین اتفاقی بیوفته به هیچ وجه این اتفاق نمیوفته.
از اون پسر متنفرم ولی برای ماموریت ـم که شده باید تلاش خودمو بکنم.
کاخ سلطنتی ـه ناکاهارا]
از زبان چویا"
_کجا رفته بودی؟؟
سرمو پایین انداخته بودمو به دادـو بیداد های پدرم گوش میدادم.
اینبار صداشو بالاتر برد کت باعث شد بدنم به لرزه در بیاد.
_بهت گفتم کدوم گوری رفته بودی؟؟؟؟!
اگه جوابشو نمیدادم ماری میکرد که از این کارم پشیمون بشم.
پس لب بازم کردم ـو با لکنت ـو استرس گفتم: مـ.. من،خوب.. را.. راستش به.. به.. چمنزارِ..
تا کلمه ی چمنزار رو زدم تونستم متوقف شدن گردش خونمو بفهمم، بدنم از ترس یخ کرده بود ـو بدنم میلرزید.
صداشو از دفعه ی قبل بالاتر برد ـوگفت:" مگه من به تو نگفته بودم که حق نداری پاتو از کاخ بیرون بذاری؟؟ میدونی رفتن به یه سرزمین دیگه اونم بدون اجازه چه جرمی داره؟؟
چرا تو به حرف گوش نمیدی؟ چرا از کاخ بیرون زدی؟؟ زود باش جوابمو بده!!!"
اشک تو چشمام جمع شده بود، دستام میلرزید. بغض بدی جلوی صحبت کردنمو میگرفت ـو نمیذاشت حرفمو بزنم.
نزدیک ـم شد که باعث شد چند قدم عقب برم ـو با صدای گرفته ـم بگم: مـ.. متاسفم.. معذرت.. میخوام پدر... مغذرت میخوام، دیگه تکرار نمیشه.
کاری که انجام داد بر خلافِ افکارام بود.
منو به اغوش کشید ـو گفت: تو تنها داد ـو ندارِ منی چویا، نمیتونم تورو هم از دست بدم پس لطفا زندگی ـه خودتو الکی به خطر ننداز.
چشمام از تعجب گرد شدن ـو با تعجب گفتم: پـ.. پدر...
ادامه دارد...
۵.۹k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.