مرد پشت نقاب...
پارت 2
یه سیگار در آورد و گذاشت لای لباش و با فندکش که معلوم بود خیلیی گرونه روشنش کرد.
همونجا فهمیدم رکب خوردم.
بالاخره بعد اینکه از جدول لیست کلاس هارو دیدیم و کلی جشن و اینا رفتیم داخل کلاس.
کلاس ما افتاده بود یه ساختمان دیگه و اونجا فقط کلاس ما بود و کلاس سال اخری ها(دوازدهمی ها)
فک کن بین پنج تا کلاس بیست نفره از سال اخری های ترسناک فقط یه کلاس از سال اولی ها باشه...
این اصلا خوب نیست.
طبق لیست من گوشه کنار پنجره بودم.
نیمکتا دو نفری بودن و بغل دستی من همون پسر هودی پوش بود که خیلی سرد بود و اصلا ارتباط نمیگرفت.
کلاس شروع شد و درس اول جغرافیای بود.
پسره اصلا به درس توجه نمیکرد و داشت گوشی بازی میکرد و در کمال تعجب معلم هم هیچ چی بهش نمیگفت.
بعد دو ساعت زنگ خورد و رفتیم برا نهار.
اخه کی ساعت یازده نهار میخوره؟
تایم نهار زیااد بود و با زنگ تفریح قاطی شده بود یعنی از ساعت ده تا ساعت دوازده ظهر.
ساعت اولو رفتم حیاط و یه گوشه نشستم گوشی بازی کردم و وقتی ساعت یازده شد رفتم برا نهار که یه سینی غذای بزرگ و پر بود. انصافا غذاشون هم زیاد بود هم خوشمزه.
بعد خوردنش تا ساعت دوازده وقت تلف کردم و دوباره رفتیم کلاس.
زنگ ریاضی بود و باید خوب گوش میکردم چون هیچی ازش نمیفهمم.
پسره خوابیده بود اما اینبار معلم متوجهش شد و صداش زد که بره پای تخته و مسئله رو حل کنه.
پسره هم ریلکس و دست به جیب رفت پای تخته و گچ رو از معلم گرفت و مسئله رو حل کرد اونم همون مسئله ای که کل کلاس تو چهل و پنج دقیقه نتونستن حلش کنن.
از اون موقع بود که فهمیدم این پسره تو درسا عالیه. باید باهاش دوست میشدم.
زنگ تفریح دوم که ساعت دو زده شد وقتی همه رفتن حیاط من دنباله پسره رفتم و دستشو گرفتم.
اونم برگشت سمتم و من گفتم.
-ااممم سلام. اسم من لیانه...لیان پارک...میشه باهم دوست شیم؟
بشدت نیازمند بودم باهاش دوست شم.
+خببب...
اولش سر تا پا نگام کرد. بعد یه لبخند زد که غرورش پشتش بود و گفت.
+باشه. منم کوک هستم
-خوشبختم کوک...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
یه سیگار در آورد و گذاشت لای لباش و با فندکش که معلوم بود خیلیی گرونه روشنش کرد.
همونجا فهمیدم رکب خوردم.
بالاخره بعد اینکه از جدول لیست کلاس هارو دیدیم و کلی جشن و اینا رفتیم داخل کلاس.
کلاس ما افتاده بود یه ساختمان دیگه و اونجا فقط کلاس ما بود و کلاس سال اخری ها(دوازدهمی ها)
فک کن بین پنج تا کلاس بیست نفره از سال اخری های ترسناک فقط یه کلاس از سال اولی ها باشه...
این اصلا خوب نیست.
طبق لیست من گوشه کنار پنجره بودم.
نیمکتا دو نفری بودن و بغل دستی من همون پسر هودی پوش بود که خیلی سرد بود و اصلا ارتباط نمیگرفت.
کلاس شروع شد و درس اول جغرافیای بود.
پسره اصلا به درس توجه نمیکرد و داشت گوشی بازی میکرد و در کمال تعجب معلم هم هیچ چی بهش نمیگفت.
بعد دو ساعت زنگ خورد و رفتیم برا نهار.
اخه کی ساعت یازده نهار میخوره؟
تایم نهار زیااد بود و با زنگ تفریح قاطی شده بود یعنی از ساعت ده تا ساعت دوازده ظهر.
ساعت اولو رفتم حیاط و یه گوشه نشستم گوشی بازی کردم و وقتی ساعت یازده شد رفتم برا نهار که یه سینی غذای بزرگ و پر بود. انصافا غذاشون هم زیاد بود هم خوشمزه.
بعد خوردنش تا ساعت دوازده وقت تلف کردم و دوباره رفتیم کلاس.
زنگ ریاضی بود و باید خوب گوش میکردم چون هیچی ازش نمیفهمم.
پسره خوابیده بود اما اینبار معلم متوجهش شد و صداش زد که بره پای تخته و مسئله رو حل کنه.
پسره هم ریلکس و دست به جیب رفت پای تخته و گچ رو از معلم گرفت و مسئله رو حل کرد اونم همون مسئله ای که کل کلاس تو چهل و پنج دقیقه نتونستن حلش کنن.
از اون موقع بود که فهمیدم این پسره تو درسا عالیه. باید باهاش دوست میشدم.
زنگ تفریح دوم که ساعت دو زده شد وقتی همه رفتن حیاط من دنباله پسره رفتم و دستشو گرفتم.
اونم برگشت سمتم و من گفتم.
-ااممم سلام. اسم من لیانه...لیان پارک...میشه باهم دوست شیم؟
بشدت نیازمند بودم باهاش دوست شم.
+خببب...
اولش سر تا پا نگام کرد. بعد یه لبخند زد که غرورش پشتش بود و گفت.
+باشه. منم کوک هستم
-خوشبختم کوک...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۸.۱k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.