عشق پوسیده. پارت ۹ اخر
بعد اومد کمکم و جیمین رو بستیم به همون ستونی که خودم رو بسته بود.
و تا حد امکان سفت کرده بودم.
از تهیونگ پرسیدم : باشه ولی دستهی گل برای چی بود؟
تهیونگ: رز ها رو در بیار.
یوی از رز ها رسیدم بیرون ،به شکل عجیبی سنگین بود .عادی نبود .
و پایینشون مثل سر سوزن تیز بود.
تهیونگ: توی تمام این رز ها میله های آهنی کلفت گزاشتم و سرشون رو تیز کردم و زنگ کردم.
گفتم: واقعا خیلی واقعی به نظر میان.
تهیونگ: چند وقتی تو خونه نقاشی می کنم.
تهیونگ: بهتره کارمون رو تا جیمین بیدار نشده انجام بدیم .
داروش خیلی کم دوامه
همون موقع یه پیام براش اومد .
نگاه کرد
ترسید
بهم نگاه کرد: دیگه ا/ت راه برگشتی نداریم.
نگهبان مرده .
محض احتیاط ضربان قلبش رو از ساعتش وصل کردم به گوشیم.
مرده.
گفتم: نه بزار به هوش بیاد ،اگر بدون درد بمیره ،این بازی بی ارزش میشه.
یکم صبر کردیم .
جیمین بهوش اومد
جیمین: شوخی قشنگی بود برای سالگردمون.
حالا هم بیا و آزادم کن شیطون کوچولو
البته بهش نیازی ندارم .
اینقدر طناب ها رو محکم بستی که با یکم زور پاره می شن.
بعد راحت طناب ها رو پاره کرد.
با اون دست شکسته هم باز خوب کار کردی.
جیمین تهیونگ رو دید .
یکی محکم خوابوند تو گوشم.
جیمین: این اینحا چه گوهی می خوره بیب؟
داد زدم: خفه شو.
دیگه حالم ازت بهم می خوره .
بعد هم یکی از شاخه گل رز ها بر داشتم و فرو کردم تو پاهاش
جیمین: اخخخخ،، جوجه ی احمق این چه کاری بود؟
ابرو هام رو بالا دادم: حالا درد بلایی که سرم آوردی رو بچش .
تهیونگ ماتش برده بود.
تهیونگ: ا/ت وقتشه ،کارش رو تموم کن.
گفتم: ولی من هنوز عاشقشم .
تهیونگ: این عشق نیست ،یه توهمه .
می خوای دوباره آزارت بده؟
جیمین: عزیزم اگر ازیتت کردم همین الان منو بکش .
داد زدم : تمومش کنین.
تهیونگ: تا زمانی که اون هست زندگی برات پر از درده.
گفتم: ولی من خیلی خیلی دوسش دارم .
تهیونگ : این عشق نیست .
در هر صورت دیگه راه برگشتی نیست.
داد زدم : خفه شو، خفه شو، خفه شوووو
بعد عصبانی شدم و یکی ازگل ها رو برداشتم و صاف فرو کردم توی قلب تهیونگ .
تهیونگ خشک شد و افتاد .
تازه فهمیدم چیکار کردم.
یهو انگار یه لذتی بدنم رو تسخیر کرد. شروع کردن وحشیانه گل ها رو تو بدن تهیونگ فرو کردن.
خون از همه جای تهیونگ فواره می زد .
جیمین با لبخند افتخار آمیزی نگام می کرد.
بعد گل رو از پاش کند و اومد پیشم .
جلوم تعظیم کرد مثل پادشاه ها
تهیونگ هنوز زنده بود
جیمین: بهتون افتخار می کنم ملکه من،لطفا مرا به خاطر شک هایم ببخش.
سیخ رو پرت کردم اونور .تازه به خودم اومدم.
دست جیمین رو گرفتم.
ا/ت: ممنونم پادشاه قلبم
و با هم روی خون تهیونگ رقصیدیم و نوشیدیم.
تهیونگ با آخرین جون: پس این عاقبت اعتماده؟
جیمین:نه این عاقبت شک به عشق جیمین و ا/ت است.
بعد منو بوسید.
و تا حد امکان سفت کرده بودم.
از تهیونگ پرسیدم : باشه ولی دستهی گل برای چی بود؟
تهیونگ: رز ها رو در بیار.
یوی از رز ها رسیدم بیرون ،به شکل عجیبی سنگین بود .عادی نبود .
و پایینشون مثل سر سوزن تیز بود.
تهیونگ: توی تمام این رز ها میله های آهنی کلفت گزاشتم و سرشون رو تیز کردم و زنگ کردم.
گفتم: واقعا خیلی واقعی به نظر میان.
تهیونگ: چند وقتی تو خونه نقاشی می کنم.
تهیونگ: بهتره کارمون رو تا جیمین بیدار نشده انجام بدیم .
داروش خیلی کم دوامه
همون موقع یه پیام براش اومد .
نگاه کرد
ترسید
بهم نگاه کرد: دیگه ا/ت راه برگشتی نداریم.
نگهبان مرده .
محض احتیاط ضربان قلبش رو از ساعتش وصل کردم به گوشیم.
مرده.
گفتم: نه بزار به هوش بیاد ،اگر بدون درد بمیره ،این بازی بی ارزش میشه.
یکم صبر کردیم .
جیمین بهوش اومد
جیمین: شوخی قشنگی بود برای سالگردمون.
حالا هم بیا و آزادم کن شیطون کوچولو
البته بهش نیازی ندارم .
اینقدر طناب ها رو محکم بستی که با یکم زور پاره می شن.
بعد راحت طناب ها رو پاره کرد.
با اون دست شکسته هم باز خوب کار کردی.
جیمین تهیونگ رو دید .
یکی محکم خوابوند تو گوشم.
جیمین: این اینحا چه گوهی می خوره بیب؟
داد زدم: خفه شو.
دیگه حالم ازت بهم می خوره .
بعد هم یکی از شاخه گل رز ها بر داشتم و فرو کردم تو پاهاش
جیمین: اخخخخ،، جوجه ی احمق این چه کاری بود؟
ابرو هام رو بالا دادم: حالا درد بلایی که سرم آوردی رو بچش .
تهیونگ ماتش برده بود.
تهیونگ: ا/ت وقتشه ،کارش رو تموم کن.
گفتم: ولی من هنوز عاشقشم .
تهیونگ: این عشق نیست ،یه توهمه .
می خوای دوباره آزارت بده؟
جیمین: عزیزم اگر ازیتت کردم همین الان منو بکش .
داد زدم : تمومش کنین.
تهیونگ: تا زمانی که اون هست زندگی برات پر از درده.
گفتم: ولی من خیلی خیلی دوسش دارم .
تهیونگ : این عشق نیست .
در هر صورت دیگه راه برگشتی نیست.
داد زدم : خفه شو، خفه شو، خفه شوووو
بعد عصبانی شدم و یکی ازگل ها رو برداشتم و صاف فرو کردم توی قلب تهیونگ .
تهیونگ خشک شد و افتاد .
تازه فهمیدم چیکار کردم.
یهو انگار یه لذتی بدنم رو تسخیر کرد. شروع کردن وحشیانه گل ها رو تو بدن تهیونگ فرو کردن.
خون از همه جای تهیونگ فواره می زد .
جیمین با لبخند افتخار آمیزی نگام می کرد.
بعد گل رو از پاش کند و اومد پیشم .
جلوم تعظیم کرد مثل پادشاه ها
تهیونگ هنوز زنده بود
جیمین: بهتون افتخار می کنم ملکه من،لطفا مرا به خاطر شک هایم ببخش.
سیخ رو پرت کردم اونور .تازه به خودم اومدم.
دست جیمین رو گرفتم.
ا/ت: ممنونم پادشاه قلبم
و با هم روی خون تهیونگ رقصیدیم و نوشیدیم.
تهیونگ با آخرین جون: پس این عاقبت اعتماده؟
جیمین:نه این عاقبت شک به عشق جیمین و ا/ت است.
بعد منو بوسید.
۱۴.۱k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.