بی رحم تر از همه/پارت ۱۷۸
از زبان سروان نام:
شوگا رو انداختم رو زمین... سریع دویدم از خونه بیرون رفتم...دنبال تهیونگ گشتم... نبود... نیروها رسیدن... همکارم گفت: سروان نام چی شده؟
سروان: کیم تهیونگ بیرونه... زیاد دور نشده بریم بگیریمش...
همگی دنبال تهیونگ رفتیم... یه دفعه دیدمش... میخواست فرار کنه که داد زدم و گفتم: شوگا هیونگت داره تو خون خودش غلت میزنه... اگه فرار کنی میزارم همونجا بمیره... ولی اگه بمونی نمیزارم طوریش بشه...
اینو که گفتم تهیونگ وحشتزده ایستاد... برگشت بهم نگاه کرد و داد زد: شوگا هیونگ هیچوقت طوریش نمیشه... اون نمیبازه
سروان: باشه... میتونی امتحان کنی ببینی چی میشه... ولی احتمالا عذاب وجدان مجنونت کنه...
تهیونگ دیگه باور کرد... اسلحشو همونجا انداخت رو زمین... دوید به سمت خونه... به همکارام گفتم: دستگیرش کنین...
تهیونگ دیوونه شد... به معنای واقعی خودشو باخت... گفت: من جایی نمیرم... فقط بزارین برم شوگا رو ببینم... خیلی سریع گریش گرفت... هممون باهم برگشتیم به طرف خونه... تهیونگ جلوتر بود... درو باز کرد و رفت داخل... لوله بخاری که تکون خورده بود، تمام مونوکسید کربن توی خونه پخش شده بود... تهیونگ دستشو گذاشت رو زخم شوگا و گفت: هیونگ طاقت بیار... باشه؟ نباید چیزیت بشه...
همکارام کمکش کردن و از خونه بردیمش بیرون... با یکی از ماشینا خیلی سریع شوگا رو بردن که برسونن بیمارستان... تهیونگ غرق خون شده بود... ماتش برده بود... همکارم رفت بازوشو گرفت و گفت: راه بیفت...
تهیونگ بدون اینکه یه کلمه بگه راه افتاد...
از زبان تهیونگ:
شوگا رو بردن بیمارستان... امیدوارم به موقع برسه... اونکه اینطوری شد دیگه جون خودمم برام مهم نبود... همون بهتر که دستگیر شدم و مجبور نیستم برگردم و این خبر رو من به بقیه بدم... ولی شوگا بخاطر من این بلا سرش اومد... امیدوارم خیلی از اون گاز تو ریه هاش نرفته باشه... امیدوارم زخمش قابل درمان باشه... وگرنه من خودمو از بین میبرم... رسیدیم جلوی ماشین... میخواستن منو هم سوار ماشین کنن... داشتم خفه میشدم از بغض و خشم... جون فرار نداشتم... پاهام کشش دویدن نداشت... وگرنه فرار نکردنم از ترس نبود... بازومو که پلیسا محکم گرفته بودن از تو دستشون کشیدم... به طرف سروان نام که نزدیکم بود رفتم و دو دستی یقشو چسبیدم...
از زبان سروان نام:
تهیونگ خون جلوی چشماشو گرفته بود... انقد که براش مهم نبود کلی پلیس دورشو گرفتن... یقمو گرفت و محکم تکونم میداد و تو صورتم داد میزد... میگفت: لعنتی... اگه یه مو از سر شوگا کم بشه... از جون خودم میگذرم و به بدترین شکل ممکن میکشمت... فهمیدی؟... دو نفر از همکارام پشت لباسشو گرفته بودن که از من جداش کنن ولی زورشون نمیرسید... آخر سرم یه مشت زد توی صورتم و بعد خودش ولم کرد... هیچوقت فک نمیکردم همچین جرئتی داشته باشه... همکارام با داد و فریاد و زور بردنش تو ماشین... ولی تهیونگ حواسش اینجا نبود.. اصلا اینا براش مهم نبود...
شوگا رو انداختم رو زمین... سریع دویدم از خونه بیرون رفتم...دنبال تهیونگ گشتم... نبود... نیروها رسیدن... همکارم گفت: سروان نام چی شده؟
سروان: کیم تهیونگ بیرونه... زیاد دور نشده بریم بگیریمش...
همگی دنبال تهیونگ رفتیم... یه دفعه دیدمش... میخواست فرار کنه که داد زدم و گفتم: شوگا هیونگت داره تو خون خودش غلت میزنه... اگه فرار کنی میزارم همونجا بمیره... ولی اگه بمونی نمیزارم طوریش بشه...
اینو که گفتم تهیونگ وحشتزده ایستاد... برگشت بهم نگاه کرد و داد زد: شوگا هیونگ هیچوقت طوریش نمیشه... اون نمیبازه
سروان: باشه... میتونی امتحان کنی ببینی چی میشه... ولی احتمالا عذاب وجدان مجنونت کنه...
تهیونگ دیگه باور کرد... اسلحشو همونجا انداخت رو زمین... دوید به سمت خونه... به همکارام گفتم: دستگیرش کنین...
تهیونگ دیوونه شد... به معنای واقعی خودشو باخت... گفت: من جایی نمیرم... فقط بزارین برم شوگا رو ببینم... خیلی سریع گریش گرفت... هممون باهم برگشتیم به طرف خونه... تهیونگ جلوتر بود... درو باز کرد و رفت داخل... لوله بخاری که تکون خورده بود، تمام مونوکسید کربن توی خونه پخش شده بود... تهیونگ دستشو گذاشت رو زخم شوگا و گفت: هیونگ طاقت بیار... باشه؟ نباید چیزیت بشه...
همکارام کمکش کردن و از خونه بردیمش بیرون... با یکی از ماشینا خیلی سریع شوگا رو بردن که برسونن بیمارستان... تهیونگ غرق خون شده بود... ماتش برده بود... همکارم رفت بازوشو گرفت و گفت: راه بیفت...
تهیونگ بدون اینکه یه کلمه بگه راه افتاد...
از زبان تهیونگ:
شوگا رو بردن بیمارستان... امیدوارم به موقع برسه... اونکه اینطوری شد دیگه جون خودمم برام مهم نبود... همون بهتر که دستگیر شدم و مجبور نیستم برگردم و این خبر رو من به بقیه بدم... ولی شوگا بخاطر من این بلا سرش اومد... امیدوارم خیلی از اون گاز تو ریه هاش نرفته باشه... امیدوارم زخمش قابل درمان باشه... وگرنه من خودمو از بین میبرم... رسیدیم جلوی ماشین... میخواستن منو هم سوار ماشین کنن... داشتم خفه میشدم از بغض و خشم... جون فرار نداشتم... پاهام کشش دویدن نداشت... وگرنه فرار نکردنم از ترس نبود... بازومو که پلیسا محکم گرفته بودن از تو دستشون کشیدم... به طرف سروان نام که نزدیکم بود رفتم و دو دستی یقشو چسبیدم...
از زبان سروان نام:
تهیونگ خون جلوی چشماشو گرفته بود... انقد که براش مهم نبود کلی پلیس دورشو گرفتن... یقمو گرفت و محکم تکونم میداد و تو صورتم داد میزد... میگفت: لعنتی... اگه یه مو از سر شوگا کم بشه... از جون خودم میگذرم و به بدترین شکل ممکن میکشمت... فهمیدی؟... دو نفر از همکارام پشت لباسشو گرفته بودن که از من جداش کنن ولی زورشون نمیرسید... آخر سرم یه مشت زد توی صورتم و بعد خودش ولم کرد... هیچوقت فک نمیکردم همچین جرئتی داشته باشه... همکارام با داد و فریاد و زور بردنش تو ماشین... ولی تهیونگ حواسش اینجا نبود.. اصلا اینا براش مهم نبود...
۱۱.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.