آوای دروغین
part76
مونا که تا الان کنار در با یه نگاه مشکوک بهم خیره بود حرکت کرد و اونم یه رختخواب پهن کرد و کنارم دراز کشید:مطمئنی حالت خوبه؟
بی حال سرمو تکون دادم که بازم پرسید:تو چند روزه حال نداری...چرا نرفتی دکتر؟
برای اینکه این سوالو و جوابا به اتمام برسه گفتم:رفتم...یه سرمم بستم
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:تو تا حالا سابقه نداشتی وقتی سرم زدی بیماریت ادامه پیدا کنه...تا سرم میزدی عین خر شنگول میشدی
بی میل سرمو تکون دادمو گفتم:چه میدونم آخه...ول کن بابا
مونا روی مچ دستش بلند شد و گفت:خره...نمیفهمی چی میگم من؟
+راستشو میخوای؟نه
با استرس گفت:نکنه...عاممم...خب شاید...میگم شایداا...حامله باشی؟
با این حرف مونا بدون توجه به موقعیتی که توش هستیم داد زدم:چییی؟چرا چرت و پر...
بقیهی حرفم با دست مونا که روی لبام قرار گرفت تو دهنم ماسید و الان فقط چشمهای گردم بود که نشان دهندهی حیرت بیش از اندازم بود
همونطور که دستش رو دهنم بود شروع کرد به حرف زدن:خب ببین شما یه بار رابطه داشتین...یعنی...جای تعجب نداره...خب؟این فقط یه احتماله که من دادم...این چند روزه خیلی کسل بودی و اصلا حال نداشتی و حالا هم این...میفهمی که چی میگم؟
با ساکت موندن طولانیم یادش اومد دستش روی دهنمه و بلافاصله با برداشتن دستش شلیک حرفام به سمتش پرتاب شد
+مونا چرا چرت میگی؟معلومه که نمیشه...اصلا کی با یه بار رابطه حامله میشه که من دومی باشم؟اصلا همچین چیزی امک...
مونا پرید وسط حرفم و گفت:اولا داد نزن...دوما خیلی آدما هستن که با یه بار باردار شدن...بعدشم یه آزمایش که ضرر نداره
+ولی مونا اگه...یهو...واقعا باشه؟
مونا:هی هی من که چیزی نگفتم که اینطوری چشات پر شده...فقط یه حدسه...که اونم شاید اشتباه دربیاد
+نمیخوامم...من نه حدساتو نه گمان هاتو ن.می.خوا.م
بخش آخرش و بهش بخش گفتم و بلافاصله پشت بهش سرجام دراز کشیدم.انقدری دغدغه ذهنی داشتم که برای این یکی اصلا جا نداشتم
*پرش زمانی سه هفته بعد*
^آوینا ویو^
مثل کل این سه هفته ماهان مارو رسونده بود و خودشم غیب شده بود
تو این سه هفته اتفاق خاصی نیفتاده بود...تهیونگ هنوز وضعیتش ثابت بود و مونا هم هنوز هی بهم اصرار میکرد تا آزمایش بدم ولی نمیتونستم راضی بشم...حال خودمم تعریفی نداشت...هنوز حالت تهوع داشتم و بی حال بودم و این باعث شک خاله شده بود...گرچه خوشحال بودم که بیشتر روزمو تو بیمارستانم تا خاله از حالم خبردار نشه ولی بازم یه بوهایی برده بود
تنها چیزی که فرق کرده بود پر و بال دادن من به این فکرم بود که برم "ایران"
میترسیدم...میترسیدم از اینکه بیشتر اینجا بمونم...میترسیدم از اینکه حدس مونا درست در بیاد...از جونگکوک میترسیدم
میخواستم برم و خانوادهی پدریم و پیدا کنم...به گفتهی مادرم خانوادهی خیلی پولداری بودن...اگه این حرف راست بود میتونستم ازشون کمک بگیرم...مطمئنا اونقدرهم سنگدل نبودن...مگه نه؟
انقدری پسانداز داشتم که پول بلیطم برای ایران جور شه...مادرم هیچوقت دربارهی خانوادهی خودش بهم نگفته بود...فقط دربارهی خانوادهی پدریم گفته بود...گفته بود که فامیلیم شوقیه ولی بعد از اومدنم به کره فامیلیم به پارک تغییر کرده بود
آوینا شوقی...پارک آوینا
یا بهتره بگم آروین شوقی و پارک آروین
میخواستم تا چند روز دیگه به خاله اینا بگم...امیدوارم ریکشن عجیبی از خودشون نشون مدن
مونا که تا الان کنار در با یه نگاه مشکوک بهم خیره بود حرکت کرد و اونم یه رختخواب پهن کرد و کنارم دراز کشید:مطمئنی حالت خوبه؟
بی حال سرمو تکون دادم که بازم پرسید:تو چند روزه حال نداری...چرا نرفتی دکتر؟
برای اینکه این سوالو و جوابا به اتمام برسه گفتم:رفتم...یه سرمم بستم
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:تو تا حالا سابقه نداشتی وقتی سرم زدی بیماریت ادامه پیدا کنه...تا سرم میزدی عین خر شنگول میشدی
بی میل سرمو تکون دادمو گفتم:چه میدونم آخه...ول کن بابا
مونا روی مچ دستش بلند شد و گفت:خره...نمیفهمی چی میگم من؟
+راستشو میخوای؟نه
با استرس گفت:نکنه...عاممم...خب شاید...میگم شایداا...حامله باشی؟
با این حرف مونا بدون توجه به موقعیتی که توش هستیم داد زدم:چییی؟چرا چرت و پر...
بقیهی حرفم با دست مونا که روی لبام قرار گرفت تو دهنم ماسید و الان فقط چشمهای گردم بود که نشان دهندهی حیرت بیش از اندازم بود
همونطور که دستش رو دهنم بود شروع کرد به حرف زدن:خب ببین شما یه بار رابطه داشتین...یعنی...جای تعجب نداره...خب؟این فقط یه احتماله که من دادم...این چند روزه خیلی کسل بودی و اصلا حال نداشتی و حالا هم این...میفهمی که چی میگم؟
با ساکت موندن طولانیم یادش اومد دستش روی دهنمه و بلافاصله با برداشتن دستش شلیک حرفام به سمتش پرتاب شد
+مونا چرا چرت میگی؟معلومه که نمیشه...اصلا کی با یه بار رابطه حامله میشه که من دومی باشم؟اصلا همچین چیزی امک...
مونا پرید وسط حرفم و گفت:اولا داد نزن...دوما خیلی آدما هستن که با یه بار باردار شدن...بعدشم یه آزمایش که ضرر نداره
+ولی مونا اگه...یهو...واقعا باشه؟
مونا:هی هی من که چیزی نگفتم که اینطوری چشات پر شده...فقط یه حدسه...که اونم شاید اشتباه دربیاد
+نمیخوامم...من نه حدساتو نه گمان هاتو ن.می.خوا.م
بخش آخرش و بهش بخش گفتم و بلافاصله پشت بهش سرجام دراز کشیدم.انقدری دغدغه ذهنی داشتم که برای این یکی اصلا جا نداشتم
*پرش زمانی سه هفته بعد*
^آوینا ویو^
مثل کل این سه هفته ماهان مارو رسونده بود و خودشم غیب شده بود
تو این سه هفته اتفاق خاصی نیفتاده بود...تهیونگ هنوز وضعیتش ثابت بود و مونا هم هنوز هی بهم اصرار میکرد تا آزمایش بدم ولی نمیتونستم راضی بشم...حال خودمم تعریفی نداشت...هنوز حالت تهوع داشتم و بی حال بودم و این باعث شک خاله شده بود...گرچه خوشحال بودم که بیشتر روزمو تو بیمارستانم تا خاله از حالم خبردار نشه ولی بازم یه بوهایی برده بود
تنها چیزی که فرق کرده بود پر و بال دادن من به این فکرم بود که برم "ایران"
میترسیدم...میترسیدم از اینکه بیشتر اینجا بمونم...میترسیدم از اینکه حدس مونا درست در بیاد...از جونگکوک میترسیدم
میخواستم برم و خانوادهی پدریم و پیدا کنم...به گفتهی مادرم خانوادهی خیلی پولداری بودن...اگه این حرف راست بود میتونستم ازشون کمک بگیرم...مطمئنا اونقدرهم سنگدل نبودن...مگه نه؟
انقدری پسانداز داشتم که پول بلیطم برای ایران جور شه...مادرم هیچوقت دربارهی خانوادهی خودش بهم نگفته بود...فقط دربارهی خانوادهی پدریم گفته بود...گفته بود که فامیلیم شوقیه ولی بعد از اومدنم به کره فامیلیم به پارک تغییر کرده بود
آوینا شوقی...پارک آوینا
یا بهتره بگم آروین شوقی و پارک آروین
میخواستم تا چند روز دیگه به خاله اینا بگم...امیدوارم ریکشن عجیبی از خودشون نشون مدن
۳.۵k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.