part11(psycho lover)
از زبان ا/ت
چند روز گذشته و من توی این چند روز خیلی با جونگ کوک حرف زدم ...کلی برنامه ریزی کردیم و امروزم یه روز خوب دیگه بود مثل بقیه روزها کارینا هرروز صمیمی تر میشه باهام یه جورایی دیگه اون دختر غمگین و بدبخت نیستم که پدرش عذابش بده حتی با اینکه فهمیدم خانوادم آدمای دیگه ای بودن تغییری توی زندگیم ایجاد نشد ...شاید چون من معنی کامل خانواده رو نفهمیده بودم احساس ناراحتی نداشتم که با خانوادم نبودم ولی جونگ کوک معنی کاملشو میدونه این روزا وقتی باهم نقشه می کشیم برای پس گرفتن اموالمون میون حرفاش از خانوادش میگه معلومه خیلی داره عذاب میکشه همیشه دلم میخواست بهش کمک کنم ولی ترسی توی وجودم هست که نمیدونم چرا اجازه نمیده باهاش راحت حرف بزنم با اینکه اون مثل یه دوست باهام حرف میزنه
توی حیاط عمارت بودم و توی دفترم خاطرات می نوشتم که کارینا رو دیدم نفس زنان به سمتم می دویید نفس عمیقی کشید و گفت : ا/ت ارباب اون طرف حیاط نشسته گفتش که میخواد تورو ببینه گفتم: یعنی چیکارم داره؟
کارینا گفت: چمیدونم فعلا که خواهر مارو ازمون گرفته با این کار و بارش خندیدم و گفتم:شب برای خواهرم وقت میزارم خوبه؟ اونم مثل همیشه قبول کرد و منم رفتم اون طرف حیاط که با ارباب صحبت کنم
نشسته بود روی زمین توی چمن های عمارت رفتم نزدیک تر که متوجه حضور من شد و گفت:ا/ت اومدی؟ بیا بشین باید باهات حرف بزنم
نشستم روی زمین که گفت: نه ا/ت بشین روی صندلی
گفتم: اما شما که روی زمین نشستین
گفت: من نشستم چه ربطی به تو داره؟ حس کردم بد برداشت کرده که گفتم: م..من منظوری نداشتم فقط میخواستم بگم بی ادبیه که شما روی زمین باشید و من روی صندلی
اخم کرد و گفت: ا/ت چقد سخت میگیری من خوشم از زمین میاد تو هم نیازی نیست انقد ادب به خرج بدی حس بدی بهم دست میده انگار که نه انگار باهم دوست شدیم
خب منم خوشم نمیومد اینجوری باشه نشستم روی زمین و گفتم : پس اگه باهم دوستیم باید منم پیش دوستم بشینم :)
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت: از دست تو ا/ت...خب میرم سر اصل مطلب...پدرت ...یعنی نا پدریت قراره امشب بیاد اینجا میخوام نقشمون رو از امشب عملی کنیم
گفتم: از اونجایی که کار من اطلاعات جمع کردنه بهم بگید امشب باید چیکار کنم؟اونم گفت: باهاش حرف بزن
حرف بزنم؟! شوخیه مگه نه ؟ گفتم: ارباب من اگه باهاش سلامم بکنم گردنمو خورد می کنه
گفت: تو باهاش حرف بزن اگه هر غلطی کرد اونجاش با من
جونگ کوک میگفت که مراقبه ولی من از همون لحظه استرس سنگینی وارد وجودم شد که گفتم: ارباب...م..من..من ازش میترسم
چند روز گذشته و من توی این چند روز خیلی با جونگ کوک حرف زدم ...کلی برنامه ریزی کردیم و امروزم یه روز خوب دیگه بود مثل بقیه روزها کارینا هرروز صمیمی تر میشه باهام یه جورایی دیگه اون دختر غمگین و بدبخت نیستم که پدرش عذابش بده حتی با اینکه فهمیدم خانوادم آدمای دیگه ای بودن تغییری توی زندگیم ایجاد نشد ...شاید چون من معنی کامل خانواده رو نفهمیده بودم احساس ناراحتی نداشتم که با خانوادم نبودم ولی جونگ کوک معنی کاملشو میدونه این روزا وقتی باهم نقشه می کشیم برای پس گرفتن اموالمون میون حرفاش از خانوادش میگه معلومه خیلی داره عذاب میکشه همیشه دلم میخواست بهش کمک کنم ولی ترسی توی وجودم هست که نمیدونم چرا اجازه نمیده باهاش راحت حرف بزنم با اینکه اون مثل یه دوست باهام حرف میزنه
توی حیاط عمارت بودم و توی دفترم خاطرات می نوشتم که کارینا رو دیدم نفس زنان به سمتم می دویید نفس عمیقی کشید و گفت : ا/ت ارباب اون طرف حیاط نشسته گفتش که میخواد تورو ببینه گفتم: یعنی چیکارم داره؟
کارینا گفت: چمیدونم فعلا که خواهر مارو ازمون گرفته با این کار و بارش خندیدم و گفتم:شب برای خواهرم وقت میزارم خوبه؟ اونم مثل همیشه قبول کرد و منم رفتم اون طرف حیاط که با ارباب صحبت کنم
نشسته بود روی زمین توی چمن های عمارت رفتم نزدیک تر که متوجه حضور من شد و گفت:ا/ت اومدی؟ بیا بشین باید باهات حرف بزنم
نشستم روی زمین که گفت: نه ا/ت بشین روی صندلی
گفتم: اما شما که روی زمین نشستین
گفت: من نشستم چه ربطی به تو داره؟ حس کردم بد برداشت کرده که گفتم: م..من منظوری نداشتم فقط میخواستم بگم بی ادبیه که شما روی زمین باشید و من روی صندلی
اخم کرد و گفت: ا/ت چقد سخت میگیری من خوشم از زمین میاد تو هم نیازی نیست انقد ادب به خرج بدی حس بدی بهم دست میده انگار که نه انگار باهم دوست شدیم
خب منم خوشم نمیومد اینجوری باشه نشستم روی زمین و گفتم : پس اگه باهم دوستیم باید منم پیش دوستم بشینم :)
نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت: از دست تو ا/ت...خب میرم سر اصل مطلب...پدرت ...یعنی نا پدریت قراره امشب بیاد اینجا میخوام نقشمون رو از امشب عملی کنیم
گفتم: از اونجایی که کار من اطلاعات جمع کردنه بهم بگید امشب باید چیکار کنم؟اونم گفت: باهاش حرف بزن
حرف بزنم؟! شوخیه مگه نه ؟ گفتم: ارباب من اگه باهاش سلامم بکنم گردنمو خورد می کنه
گفت: تو باهاش حرف بزن اگه هر غلطی کرد اونجاش با من
جونگ کوک میگفت که مراقبه ولی من از همون لحظه استرس سنگینی وارد وجودم شد که گفتم: ارباب...م..من..من ازش میترسم
۱۷.۰k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.