وارد حرم که شدم بی اختیار گریه کردم...
وارد حرم که شدم بی اختیار گریه کردم...
سرم را پایین انداختم و گفتم:
سلام خانم جان!
چشم نیندازید...
تنها آمده ام...
یارجان رفت...
یادم آمد آخرین بار که آمدم تو هنوز بودی...
و هنوز آرزوهایم رنگ داشت...
ولی اینبار #تنها آمده بودم...
این بود که خودم را میان بازوهای مهربان خانم جان رها کردم و از حال رفتم...
باورم نمیشد در کمتر از یکسال همه هستی ام دود شود...
و حالا نشسته ام در حیات و مادری که پسرش را صدا میزند:..
و من لبخند میزنم که حتی اینجا هم نامت همراهم است.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
سلام خانم جان!
چشم نیندازید...
تنها آمده ام...
یارجان رفت...
یادم آمد آخرین بار که آمدم تو هنوز بودی...
و هنوز آرزوهایم رنگ داشت...
ولی اینبار #تنها آمده بودم...
این بود که خودم را میان بازوهای مهربان خانم جان رها کردم و از حال رفتم...
باورم نمیشد در کمتر از یکسال همه هستی ام دود شود...
و حالا نشسته ام در حیات و مادری که پسرش را صدا میزند:..
و من لبخند میزنم که حتی اینجا هم نامت همراهم است.
۵.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.