pawn/ادامه پارت ۱۱۳
اسلاید بعد: تهیونگ
ا/ت چراغ خواب رو خاموش کرد و از اتاق یوجین بیرون رفت... سمت کارولین رفت و پرسید: کاری داشتی باهام؟
کارولین: چرا وقتی برگشتی انقد پکر بودی؟ بدجوری به هم ریخته بودی... همه متوجه شدن!
ا/ت: همه پایینن؟
کارولین: آره
ا/ت: بریم تا بهتون بگم...
ا/ت و کارولین به سمت پذیرایی رفتن... هنوز همگی دور هم نشسته بودن... کارولین رفت و روی مبل کنار چانیول نشست.... ا/ت سرپا ایستاد... نگاه همه به سمتش برگشت... چانیول پرسید: ا/ت چیزی شده؟
ا/ت: بله... یه اتفاق مهم!
دوهی: نگرانم کردی دخترم... چی شده؟
ا/ت: میگم اوما... آروم باشین...
بعد از کمی مِن مِن کنان گفت:
تهیونگ فهمید!...
حالا میدونه یوجین دخترشه!
چانیول: آخه چطوری؟
دوهی: میدونستم!... میدونستم بلاخره با اون همه سماجتش اینو میفهمه!... باید چیکار کنیم؟
مینهو:اینا چه حرفاییه که میزنین؟... مگه اصن میشه کاری کرد؟ اون پدر این بچس!
ا/ت: من میترسم... اگه بخواد یوجینو ازم دور کنه تا تلافی این پنج سال رو در بیاره چی ؟
مینهو: نگران نباش عزیزم... فقط سعی کن سر لج نیفته... اجازه بده یوجینو ببینه
کارولین: بنظر منم آبا درست میگه... به هرحال اونم درک میکنه که یه بچه هم به پدر نیاز داره هم مادر... نباید هیچکدومو ازش گرفت!...
ا/ت جلو اومد و روی مبل تک نفره نشست... سرشو با ناراحتی پایین انداخت و گفت: امیدوارم سر لج نیفته.!....
*****
نیمه شب بود...بی خوابی بهش فشار میاورد اما تهیونگ هنوز بیدار بود... با بالا تنه ی برهنه ایستاده بود و نگاه سرد و جدیشو به منظره روبهروش دوخته بود... بارون شدیدی شروع به باریدن کرده بود...تنها صدای قطرات بارون و نفس های خودش توی سکوت شب به گوش میرسید...زمان براش متوقف شده بود
گلسی از مارگاریتا بین انگشت های باریک و خوش فرمش جا گرفته بود...غرق افکارش بود...که مثل امواج دریا بی رحمانه و خروشان به ساحلش هجوم میاوردن... به دختربچه شیرینی فکر میکرد که از خون خودش بود...پوزخند تلخی زد....سعی کرد با کشیدن نفس های آروم و عمیق ضربان قلبشو کنترل کنه نگاه اشکیش رو به پنجره دوخته بود.
با فکرکردن ب اون دختر بچه چه حسرت ها که به دلش نمیافتاد.
حسرت به آغوش کشیدن نوزادش، دیدن رشد کردنش، تماشای چهره ی زیبا و شادش لحظه ای که خواسته هاش رو با جون و دل براش برآورده
میکنه و از همه مهم تر؛ حسرت "پدر" خطاب شدنش....
خسته بود.....
هرکس از دور به تهیونگ و موفقیت های بیشمار زندگی حرفهایش نگاه میکرد در نگاه اول این فکر که مرفه و بی درد و غمه به سرش میزد اما نه!
تهیونگ بیشتر از سنش درد و غم کشیده بود
انگار اصلا بدنیا اومده بود بود تا فقط ناراحت باشه وهرچیزی ک دوست داره رواز دست بده...سعی میکرد با نفس های عمیقی که میکشه خودش و آروم کنه....با فکر به اینکه ریشه تمام ناراحتی ها و رنج های مهمترین سال های زندگیش به کی برمیگرده!....پلک چپش از عصبانیت میپرید!
نفس هاش منقطع شده بودن....لحظه ای که ا/ت اعتراف کرد ک یوجین دخترشه خیلی جلوی خودشو گرفت تا با مشت محکمی از فک همبازی بچگیش پذیرایی نکنه!
اخم شدیدی روی پیشونیش نشسته بود
خیانت
مرگ یوجین
سویول
سال های باارزش زندگیش که بی هیچ دلیلی تلف شدن
و حالا هم دخترش...
ا/ت با پنهون کردن بچهش خودشو توی بد دردسری انداخته بود!!!
تهیونگ تمام این چندسال خودشو از همین وجه از وجودش دور میکردو نادیدهش میگرفت چون میدونست هیولای درونش هر چقدر از تاریکی روحش تغذیه کنه بزرگتر و بزرگتر میشه....
تلافی میکرد!
تلافی فرصت های بیشماری ک از دست داد...تلافی سالهایی ک میتونست فارغ از فکر به وجود نحس و شوم شخصی ب اسم ا/ت زندگیشو کنه...تلافی خواهر عزیزش که حالا در آغوش خروارها خاک بود....تلافی دختر شیرینش ک پنج سال از آغوش پدرش محروم شده بود
تلافی همه رنج ها و شب هایی که از درد و تنهایی اشک میریخت و عاجزانه در تمنای کسی برای پاک کردن اشکهاش و در آغوش گرفتنش بود...
چویی ا/ت باید تاوان میداد!!!
ا/ت چراغ خواب رو خاموش کرد و از اتاق یوجین بیرون رفت... سمت کارولین رفت و پرسید: کاری داشتی باهام؟
کارولین: چرا وقتی برگشتی انقد پکر بودی؟ بدجوری به هم ریخته بودی... همه متوجه شدن!
ا/ت: همه پایینن؟
کارولین: آره
ا/ت: بریم تا بهتون بگم...
ا/ت و کارولین به سمت پذیرایی رفتن... هنوز همگی دور هم نشسته بودن... کارولین رفت و روی مبل کنار چانیول نشست.... ا/ت سرپا ایستاد... نگاه همه به سمتش برگشت... چانیول پرسید: ا/ت چیزی شده؟
ا/ت: بله... یه اتفاق مهم!
دوهی: نگرانم کردی دخترم... چی شده؟
ا/ت: میگم اوما... آروم باشین...
بعد از کمی مِن مِن کنان گفت:
تهیونگ فهمید!...
حالا میدونه یوجین دخترشه!
چانیول: آخه چطوری؟
دوهی: میدونستم!... میدونستم بلاخره با اون همه سماجتش اینو میفهمه!... باید چیکار کنیم؟
مینهو:اینا چه حرفاییه که میزنین؟... مگه اصن میشه کاری کرد؟ اون پدر این بچس!
ا/ت: من میترسم... اگه بخواد یوجینو ازم دور کنه تا تلافی این پنج سال رو در بیاره چی ؟
مینهو: نگران نباش عزیزم... فقط سعی کن سر لج نیفته... اجازه بده یوجینو ببینه
کارولین: بنظر منم آبا درست میگه... به هرحال اونم درک میکنه که یه بچه هم به پدر نیاز داره هم مادر... نباید هیچکدومو ازش گرفت!...
ا/ت جلو اومد و روی مبل تک نفره نشست... سرشو با ناراحتی پایین انداخت و گفت: امیدوارم سر لج نیفته.!....
*****
نیمه شب بود...بی خوابی بهش فشار میاورد اما تهیونگ هنوز بیدار بود... با بالا تنه ی برهنه ایستاده بود و نگاه سرد و جدیشو به منظره روبهروش دوخته بود... بارون شدیدی شروع به باریدن کرده بود...تنها صدای قطرات بارون و نفس های خودش توی سکوت شب به گوش میرسید...زمان براش متوقف شده بود
گلسی از مارگاریتا بین انگشت های باریک و خوش فرمش جا گرفته بود...غرق افکارش بود...که مثل امواج دریا بی رحمانه و خروشان به ساحلش هجوم میاوردن... به دختربچه شیرینی فکر میکرد که از خون خودش بود...پوزخند تلخی زد....سعی کرد با کشیدن نفس های آروم و عمیق ضربان قلبشو کنترل کنه نگاه اشکیش رو به پنجره دوخته بود.
با فکرکردن ب اون دختر بچه چه حسرت ها که به دلش نمیافتاد.
حسرت به آغوش کشیدن نوزادش، دیدن رشد کردنش، تماشای چهره ی زیبا و شادش لحظه ای که خواسته هاش رو با جون و دل براش برآورده
میکنه و از همه مهم تر؛ حسرت "پدر" خطاب شدنش....
خسته بود.....
هرکس از دور به تهیونگ و موفقیت های بیشمار زندگی حرفهایش نگاه میکرد در نگاه اول این فکر که مرفه و بی درد و غمه به سرش میزد اما نه!
تهیونگ بیشتر از سنش درد و غم کشیده بود
انگار اصلا بدنیا اومده بود بود تا فقط ناراحت باشه وهرچیزی ک دوست داره رواز دست بده...سعی میکرد با نفس های عمیقی که میکشه خودش و آروم کنه....با فکر به اینکه ریشه تمام ناراحتی ها و رنج های مهمترین سال های زندگیش به کی برمیگرده!....پلک چپش از عصبانیت میپرید!
نفس هاش منقطع شده بودن....لحظه ای که ا/ت اعتراف کرد ک یوجین دخترشه خیلی جلوی خودشو گرفت تا با مشت محکمی از فک همبازی بچگیش پذیرایی نکنه!
اخم شدیدی روی پیشونیش نشسته بود
خیانت
مرگ یوجین
سویول
سال های باارزش زندگیش که بی هیچ دلیلی تلف شدن
و حالا هم دخترش...
ا/ت با پنهون کردن بچهش خودشو توی بد دردسری انداخته بود!!!
تهیونگ تمام این چندسال خودشو از همین وجه از وجودش دور میکردو نادیدهش میگرفت چون میدونست هیولای درونش هر چقدر از تاریکی روحش تغذیه کنه بزرگتر و بزرگتر میشه....
تلافی میکرد!
تلافی فرصت های بیشماری ک از دست داد...تلافی سالهایی ک میتونست فارغ از فکر به وجود نحس و شوم شخصی ب اسم ا/ت زندگیشو کنه...تلافی خواهر عزیزش که حالا در آغوش خروارها خاک بود....تلافی دختر شیرینش ک پنج سال از آغوش پدرش محروم شده بود
تلافی همه رنج ها و شب هایی که از درد و تنهایی اشک میریخت و عاجزانه در تمنای کسی برای پاک کردن اشکهاش و در آغوش گرفتنش بود...
چویی ا/ت باید تاوان میداد!!!
۲۵.۴k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.