فیک کوک (اعتماد)پارت۱۲
از زبان ا/ت
ذهنم مشغول بود برای چی منو نکشت؟ برای سواستفاده از چیزایی که با یه امضای من برای اونو کسایی که به قول خودش منتظرن مثل گرگ منو بخورن میشه...
دیگه مجبوری ازدواج کردم نمیخوام غمگین باشم بخاطرش تا همین چند دقیقه پیش که اون سند های ازدواج رو امضا کنم کلی گریه کرده بودم. از اتاق خارج شدم مثل همیشه همه جا سوت و کور بود اینقدر بدم میاد انگار حتی اجازه خندیدن هم ندارن اینا
من که اجازم دسته خودمه نا سلامتی دیگه خانوم این عمارت شدمااا با کلمه خانم عمارت خندم گرفت عین دیوونه ها به حرف مزخرفم خندیدم .
یه صدا هایی از اتاق کار جونگ کوک میومد آروم آروم رفتم سمت اتاق یکم فضولی کنم دنیا به آخر نمیرسه که
گوشم رو چسبوندم به در انگار داشت با همون مرده که همیشه کنارشه حرف میزد فکر کنم اسمش جانگ شین هست
از زبان جونگ کوک
جانگ شین داشت جزییات مسئله رو برام توضیح میداد که حس کردم سایهای از زیر در مشخص شد نگاهم رو از جانگ شین گرفتم جانگ شین گفت : جونگ کوک هواست با منه
دستم رو به نشانه اینکه ادامه بده تکون دادم بلند شدم و آهسته رفتم سمت در
از زبان ا/ت
همینطور داشتم گوش میکردم که در باز شد و با هیکل گنده جناب جئون روبه رو شدم
اینقدر تمرکز داشتم که خودمو زدم به اون راه و چرخیدم به پشت و بلند گفتم : خالههه یو مثل اینکه اینجا خوب تمیز نشده
بعد طوری که انگار ندیدمش میخواستم برم که از کلاه هودیم گرفت و بلند گفت : کجا ؟
از کلاهم گرفت و بردم داخل اتاقش و روبه جانگ شین گفت : میتونی بری
جانگ شین هنوز گیج بود اما انگار از خداش بود بره
همین که در بسته شد گفتم : چیشده بازم کشوندیم اتاق محاکمه ؟
بدون اینکه أهمیت بده گفت : پشت در چیکار میکردی
الان یعنی اعصبانی بود
گفتم : کار خاصی نمیکردم نترس نیومده بودم به قلبت شلیک کنم بکشمت
با صدای جدی نسبتاً بلندی گفت : اینجا خونه بابات نیست که هر غلط اضافه از حد خواستی بکنی اینجا قانون های خودش رو داره میشینی تو اتاقت و الکی به هرجا سَرَک نمیکشی
برای من تعیین تکلیف میکنه ؟ جان ؟
گفتم : مگه من گروگانت هستم
گفت : فعلا که وضعیتت با یه گروگان زندانی هیچ فرقی نداره
واقعا داشت تحقیرم میکرد
گفتم : گروگان رو نشونت میدم
قدم به قدم اومد نزدیکم همون طور که نزدیک میشد گفت : مثلاً چه کاری از تویه بچه ۱۶ ساله بر میاد
قلبم از ترسم داشت میومد تو دهنم حتی زبونم قفل شده بود فقط به چشمای سیاهی که مطمئنن هرکس رو جز من جذب خودش میکرد بودم..
اینقدر عقب رفتم که خوردم به دیوار پشتم
دستاش رو گذاشت دو طرفم اجازه حرکت بهم نداد منم دیگه باید از اون روی پرو استفاده میکردم
گفتم : از من خیلی چیزا بر میاد
همون طور بدون هیچ حس و لبخندی بهم خیره بود
یکم دیگه به صورتم نزدیک شد معلوم بود قصدش ترسوندن منه اما تحملم دیگه تموم شد..با مشت هایی که حتی یکم هم تکونش نمیداد کوبیدم روی سینش و گفتم : به من دیگه نزدیک نشو
مچ دستام رو محکم گرفت و کشیدم جلو که چسبیدم بهش از درد مچم صورتم در هم رفت نفس هاش به صورتم میخورد اما بوی عطرش که خیلی بوی خوبی داشت اما راه نفس کشیدنم رو می بست گفت : مراقب کارات باش وگرنه دفعه بعد این مچ رو اینطوری نمیگیرم...میشکنم
دیگه داشت گریه هام رو در میاورد نفسم با عطره تندش داشت تنگ تر میشد بلافاصله که ولم کرد بدو بدو از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه...
ذهنم مشغول بود برای چی منو نکشت؟ برای سواستفاده از چیزایی که با یه امضای من برای اونو کسایی که به قول خودش منتظرن مثل گرگ منو بخورن میشه...
دیگه مجبوری ازدواج کردم نمیخوام غمگین باشم بخاطرش تا همین چند دقیقه پیش که اون سند های ازدواج رو امضا کنم کلی گریه کرده بودم. از اتاق خارج شدم مثل همیشه همه جا سوت و کور بود اینقدر بدم میاد انگار حتی اجازه خندیدن هم ندارن اینا
من که اجازم دسته خودمه نا سلامتی دیگه خانوم این عمارت شدمااا با کلمه خانم عمارت خندم گرفت عین دیوونه ها به حرف مزخرفم خندیدم .
یه صدا هایی از اتاق کار جونگ کوک میومد آروم آروم رفتم سمت اتاق یکم فضولی کنم دنیا به آخر نمیرسه که
گوشم رو چسبوندم به در انگار داشت با همون مرده که همیشه کنارشه حرف میزد فکر کنم اسمش جانگ شین هست
از زبان جونگ کوک
جانگ شین داشت جزییات مسئله رو برام توضیح میداد که حس کردم سایهای از زیر در مشخص شد نگاهم رو از جانگ شین گرفتم جانگ شین گفت : جونگ کوک هواست با منه
دستم رو به نشانه اینکه ادامه بده تکون دادم بلند شدم و آهسته رفتم سمت در
از زبان ا/ت
همینطور داشتم گوش میکردم که در باز شد و با هیکل گنده جناب جئون روبه رو شدم
اینقدر تمرکز داشتم که خودمو زدم به اون راه و چرخیدم به پشت و بلند گفتم : خالههه یو مثل اینکه اینجا خوب تمیز نشده
بعد طوری که انگار ندیدمش میخواستم برم که از کلاه هودیم گرفت و بلند گفت : کجا ؟
از کلاهم گرفت و بردم داخل اتاقش و روبه جانگ شین گفت : میتونی بری
جانگ شین هنوز گیج بود اما انگار از خداش بود بره
همین که در بسته شد گفتم : چیشده بازم کشوندیم اتاق محاکمه ؟
بدون اینکه أهمیت بده گفت : پشت در چیکار میکردی
الان یعنی اعصبانی بود
گفتم : کار خاصی نمیکردم نترس نیومده بودم به قلبت شلیک کنم بکشمت
با صدای جدی نسبتاً بلندی گفت : اینجا خونه بابات نیست که هر غلط اضافه از حد خواستی بکنی اینجا قانون های خودش رو داره میشینی تو اتاقت و الکی به هرجا سَرَک نمیکشی
برای من تعیین تکلیف میکنه ؟ جان ؟
گفتم : مگه من گروگانت هستم
گفت : فعلا که وضعیتت با یه گروگان زندانی هیچ فرقی نداره
واقعا داشت تحقیرم میکرد
گفتم : گروگان رو نشونت میدم
قدم به قدم اومد نزدیکم همون طور که نزدیک میشد گفت : مثلاً چه کاری از تویه بچه ۱۶ ساله بر میاد
قلبم از ترسم داشت میومد تو دهنم حتی زبونم قفل شده بود فقط به چشمای سیاهی که مطمئنن هرکس رو جز من جذب خودش میکرد بودم..
اینقدر عقب رفتم که خوردم به دیوار پشتم
دستاش رو گذاشت دو طرفم اجازه حرکت بهم نداد منم دیگه باید از اون روی پرو استفاده میکردم
گفتم : از من خیلی چیزا بر میاد
همون طور بدون هیچ حس و لبخندی بهم خیره بود
یکم دیگه به صورتم نزدیک شد معلوم بود قصدش ترسوندن منه اما تحملم دیگه تموم شد..با مشت هایی که حتی یکم هم تکونش نمیداد کوبیدم روی سینش و گفتم : به من دیگه نزدیک نشو
مچ دستام رو محکم گرفت و کشیدم جلو که چسبیدم بهش از درد مچم صورتم در هم رفت نفس هاش به صورتم میخورد اما بوی عطرش که خیلی بوی خوبی داشت اما راه نفس کشیدنم رو می بست گفت : مراقب کارات باش وگرنه دفعه بعد این مچ رو اینطوری نمیگیرم...میشکنم
دیگه داشت گریه هام رو در میاورد نفسم با عطره تندش داشت تنگ تر میشد بلافاصله که ولم کرد بدو بدو از اتاق خارج شدم و رفتم تو آشپزخونه...
۱۱۶.۴k
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.