فیک کوک، پارت۴۲
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۴۲
کمی مکث کرد ،
اما لحنش هنوز متعجب بود..
_اوه...درسته ، متاسفم خیلی ممنون که اومدی ف..فعلا من میرم
بعد تعظيم کوتاهی کرد و بین جمعیت گم شد،
به جمعیت خیره شدم ،
تو اون جمعیت و سروصدا من بودم و انبوهی از احساسات...
دلتنگی ، غم و احساس گناه
دلم نمیخواست آخرین باری که میبینمش انقدر بیرحمانه باهاش حرف بزنم...
من اونو دوباره به خانوادش برگردوندم تا هیچوقت احساس تنهایی نکنه غافل از اینکه با رفتنش خودم تنها تر میشم
*۲ساعتبعد*
دیگه واقعا کسل شده بودم ، ۲ ساعته فاکی اینجا نشستم و با افکار خودم سروکله میزنم...
زشت بود که بدون خداحافظی برم...
+ببخشید آقای جئون کجاست....؟
???:آخرین بار پیش داییش بود...
بی حوصله رفتم سمت داییش و بعد از چندین ساعت احوالپرسی همین سوال تکراری رو از اونم پرسیدم
داییجونگکوک: تو حیاط پشتی تالاره...
زیرلب اوهومی گفتم و پاتند کردم سمت حیاط ، میخواستم هرچه زودتر از اینجا خلاص بشم
با خروج از تالار صداها به زور شنیده میشد...نفس آسوده ای کشیدم
اما با چیزی که دیدم خون تو رگام یخ زد...
فکر میکردم هیچی بدتر از جواب نه شنیدن از کسی که دوستش داری نیست اما حالا...
میتونستم صدای سرزنش های مغزمو بشنوم...
🧠: دیدی ، اون هیچوقت دوست نداشت...
🫀:عیبی نداره عشق من برای هردومون کافیه
🧠: بس کن احمق...هنوزم نمیخوای قبول کنی، چشماتو باز کنو خوب ببین...
حس کردم که قلبم یک لحظه تصمیم گرفت دست از تپیدن برداره...
این دیگه براش زیادی بود، انقدری توان نداشت که حتی شاهد بوسه ی عشقش با کس دیگهای باشه...
اما، واقعا جیهو هم به اندازه ی من دوستش داشت،.؟
اونم وقتی میدیدش یواشکی ذوق میکرد؟
اونم تو دلش قربون صدقهاش میرفت؟
اونم مثل من، خودشو به ابواتیش میزد تا هیچوقت ناراحت نباشه؟
اهمیتی نداشت ، مهم این بود که کوک دوستش داره...
بغضم ترکید ، دستمو جلوی دهنم گرفتم تا خفش کنم...
لعنتی برای این سرنوشت بیرحمی که داشتم فرستادم...
مطمئن بودم این صحنه تو ذهن من حک میشه ، منی که شب ها با رویای بوسیدنش به خواب میرفتم...
کل راه حیاط تا در خروجی رو دویدم ،
برای همیشه ترکش میکنم ، نمیخوام بفهمه که عشقم بهش چطور قراره از پا درم بیاره...
*۳هفته بعد*
صدای امواج دریا با ریتم نسیم که تک تک اجزای صورتمو میبوسه هماهنگ شده...
زیبایی خورشید موقع غروب کردن که به افق دریا منتهی میشه ، احساس آرامش بهم میده...
اما تو این لحظه ی زیبا هم باز من به اون فکر میکنم ،
خندیدم
من تمام این سه هفته به اون فکر کردم ،
اومده بودم اینجا تا بتونم اونو فراموش کنم اما همهچیز آخرش به اون ربط پیدا میکنه...
هرطور که بهش نگاه میکنم احساس میکنم عشق من به اون بی نقص بود و پاک...
پس چرا ندید..؟ شاید زیادی خودخواهم...
لمس پاهام توسط آب باعث میشد لرزش خفیفی تو بدنم جریان بگیره...
لذت بخش بود خیلی،
دلم میخواست برم نزدیکتر جایی که آب تمام من رو در بر بگیره
تا منو پاک کنه از عشق اون ، از هرچیزی که متعلق به اونه...
صدای زجر آور تلفن آرامشمو بهم زد...
ریجکتش کردم که برای بار دوم زنگ زد، خواستم گوشی رو خاموش کنم که دیدم کسی که داره زنگ میزنه دایی جونگکوکه...
پوزخندی زدم ،
خود کوک تو کل این سه هفته حتی یکبارم بهم زنگ زنگ نزده با جیهو جونش داره حال میکنه ، اونوقت این زنگ زده چی بگه..؟
این یکی هم ریجکت کردم که پیامی از طرفش توجهمو جلب کرد:
لطفا جواب بده کارم خیلی واجبه
برام اهمیتی نداشت ، منو اون خیلی وقته ربطی بهم نداریم
اما ترسیدم ، منکه میدونستم دارم خودمو گول میزنم،
اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی...
صدای ترسیده و خیلی آرومی داشت که بین صدا های اطرافش گم شده بود...
صدای شکسته شدن و پرت شدن چیزهایی به اطراف بود که نمیذاشت صداشو واضح بشنوم...
#فیککوک
#پارت۴۲
کمی مکث کرد ،
اما لحنش هنوز متعجب بود..
_اوه...درسته ، متاسفم خیلی ممنون که اومدی ف..فعلا من میرم
بعد تعظيم کوتاهی کرد و بین جمعیت گم شد،
به جمعیت خیره شدم ،
تو اون جمعیت و سروصدا من بودم و انبوهی از احساسات...
دلتنگی ، غم و احساس گناه
دلم نمیخواست آخرین باری که میبینمش انقدر بیرحمانه باهاش حرف بزنم...
من اونو دوباره به خانوادش برگردوندم تا هیچوقت احساس تنهایی نکنه غافل از اینکه با رفتنش خودم تنها تر میشم
*۲ساعتبعد*
دیگه واقعا کسل شده بودم ، ۲ ساعته فاکی اینجا نشستم و با افکار خودم سروکله میزنم...
زشت بود که بدون خداحافظی برم...
+ببخشید آقای جئون کجاست....؟
???:آخرین بار پیش داییش بود...
بی حوصله رفتم سمت داییش و بعد از چندین ساعت احوالپرسی همین سوال تکراری رو از اونم پرسیدم
داییجونگکوک: تو حیاط پشتی تالاره...
زیرلب اوهومی گفتم و پاتند کردم سمت حیاط ، میخواستم هرچه زودتر از اینجا خلاص بشم
با خروج از تالار صداها به زور شنیده میشد...نفس آسوده ای کشیدم
اما با چیزی که دیدم خون تو رگام یخ زد...
فکر میکردم هیچی بدتر از جواب نه شنیدن از کسی که دوستش داری نیست اما حالا...
میتونستم صدای سرزنش های مغزمو بشنوم...
🧠: دیدی ، اون هیچوقت دوست نداشت...
🫀:عیبی نداره عشق من برای هردومون کافیه
🧠: بس کن احمق...هنوزم نمیخوای قبول کنی، چشماتو باز کنو خوب ببین...
حس کردم که قلبم یک لحظه تصمیم گرفت دست از تپیدن برداره...
این دیگه براش زیادی بود، انقدری توان نداشت که حتی شاهد بوسه ی عشقش با کس دیگهای باشه...
اما، واقعا جیهو هم به اندازه ی من دوستش داشت،.؟
اونم وقتی میدیدش یواشکی ذوق میکرد؟
اونم تو دلش قربون صدقهاش میرفت؟
اونم مثل من، خودشو به ابواتیش میزد تا هیچوقت ناراحت نباشه؟
اهمیتی نداشت ، مهم این بود که کوک دوستش داره...
بغضم ترکید ، دستمو جلوی دهنم گرفتم تا خفش کنم...
لعنتی برای این سرنوشت بیرحمی که داشتم فرستادم...
مطمئن بودم این صحنه تو ذهن من حک میشه ، منی که شب ها با رویای بوسیدنش به خواب میرفتم...
کل راه حیاط تا در خروجی رو دویدم ،
برای همیشه ترکش میکنم ، نمیخوام بفهمه که عشقم بهش چطور قراره از پا درم بیاره...
*۳هفته بعد*
صدای امواج دریا با ریتم نسیم که تک تک اجزای صورتمو میبوسه هماهنگ شده...
زیبایی خورشید موقع غروب کردن که به افق دریا منتهی میشه ، احساس آرامش بهم میده...
اما تو این لحظه ی زیبا هم باز من به اون فکر میکنم ،
خندیدم
من تمام این سه هفته به اون فکر کردم ،
اومده بودم اینجا تا بتونم اونو فراموش کنم اما همهچیز آخرش به اون ربط پیدا میکنه...
هرطور که بهش نگاه میکنم احساس میکنم عشق من به اون بی نقص بود و پاک...
پس چرا ندید..؟ شاید زیادی خودخواهم...
لمس پاهام توسط آب باعث میشد لرزش خفیفی تو بدنم جریان بگیره...
لذت بخش بود خیلی،
دلم میخواست برم نزدیکتر جایی که آب تمام من رو در بر بگیره
تا منو پاک کنه از عشق اون ، از هرچیزی که متعلق به اونه...
صدای زجر آور تلفن آرامشمو بهم زد...
ریجکتش کردم که برای بار دوم زنگ زد، خواستم گوشی رو خاموش کنم که دیدم کسی که داره زنگ میزنه دایی جونگکوکه...
پوزخندی زدم ،
خود کوک تو کل این سه هفته حتی یکبارم بهم زنگ زنگ نزده با جیهو جونش داره حال میکنه ، اونوقت این زنگ زده چی بگه..؟
این یکی هم ریجکت کردم که پیامی از طرفش توجهمو جلب کرد:
لطفا جواب بده کارم خیلی واجبه
برام اهمیتی نداشت ، منو اون خیلی وقته ربطی بهم نداریم
اما ترسیدم ، منکه میدونستم دارم خودمو گول میزنم،
اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی...
صدای ترسیده و خیلی آرومی داشت که بین صدا های اطرافش گم شده بود...
صدای شکسته شدن و پرت شدن چیزهایی به اطراف بود که نمیذاشت صداشو واضح بشنوم...
۶.۲k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.