"وقتی فهمیدی که... "
"وقتی فهمیدی که... "
#چندپارتی
#جونگکوک
𝙿𝚊𝚛𝚝 𝟷
خودتو تو آینه برانداز کردی... امروز بهترین روزه عمرت بود... خیلی ذوق داشتی... و همینطور خیلی استرس داشتی... با صدای فرده آشنایی به سمتش برگشتی
÷ا.ت
×بابا
÷شبیه پرنسس ها شدی عزیزم... باورم نمیشه که باید ازت دور باشم
×بابا اینو نگو... ما همو میبینیم من میام پیشه تو و مامان خب؟
÷اوهوم... بیا بریم... دامادمون منتظره
×خنده"
یه دستتو دادی به پدرت و با یه دسته دیگت لباستو گرفتی...از پله ها اومدین پایین... همه نگاه ها روی تو قفل شده بود...شروع کردی به سمت پسری که تا چند دقیقه دیگه شوهرت میشد... قدم برداشتی... حتا پلکم نمیزد... قشنگ محوت شده بود... بعد از تموم شدن مراسم از همه خدافظی کردی و سوار ماشین شدی... توی راه استرس گرفتی... اونم متوجه این شد
_خوبی؟
×اوهوم
دستتو گرفت و بهت لبخند زد... همیشه نگاهش و لبخندش آرومت میکرد... بالاخره بعد چند دقیقه به ویلایی که الان خونتون شده بود رسیدین
_رسیدیم
پیاده شد و برات در رو باز کرد... براید بغلت کرد... رمز در رو زد وارده خونه شد... به سمت اتاقتون بردت و روی زمین گذاشتت... آروم آروم بهت نزدیک شد.. توهم عقب میرفتی... تا جایی که افتادی روی تخت... سرشو به گردنت نزدیک کرد... یه سوزشی رو حس کردی... ناله ای از درد کردی... سرشو از گردنت جدا کرد... با چیزی که دیدی خشکت زد... دندون نیش داشت و کله دهنش خون شده بود... پوزخندی زد
_ چیه تعجب کردی؟... کم کم عادت میکنی
#چندپارتی
#جونگکوک
𝙿𝚊𝚛𝚝 𝟷
خودتو تو آینه برانداز کردی... امروز بهترین روزه عمرت بود... خیلی ذوق داشتی... و همینطور خیلی استرس داشتی... با صدای فرده آشنایی به سمتش برگشتی
÷ا.ت
×بابا
÷شبیه پرنسس ها شدی عزیزم... باورم نمیشه که باید ازت دور باشم
×بابا اینو نگو... ما همو میبینیم من میام پیشه تو و مامان خب؟
÷اوهوم... بیا بریم... دامادمون منتظره
×خنده"
یه دستتو دادی به پدرت و با یه دسته دیگت لباستو گرفتی...از پله ها اومدین پایین... همه نگاه ها روی تو قفل شده بود...شروع کردی به سمت پسری که تا چند دقیقه دیگه شوهرت میشد... قدم برداشتی... حتا پلکم نمیزد... قشنگ محوت شده بود... بعد از تموم شدن مراسم از همه خدافظی کردی و سوار ماشین شدی... توی راه استرس گرفتی... اونم متوجه این شد
_خوبی؟
×اوهوم
دستتو گرفت و بهت لبخند زد... همیشه نگاهش و لبخندش آرومت میکرد... بالاخره بعد چند دقیقه به ویلایی که الان خونتون شده بود رسیدین
_رسیدیم
پیاده شد و برات در رو باز کرد... براید بغلت کرد... رمز در رو زد وارده خونه شد... به سمت اتاقتون بردت و روی زمین گذاشتت... آروم آروم بهت نزدیک شد.. توهم عقب میرفتی... تا جایی که افتادی روی تخت... سرشو به گردنت نزدیک کرد... یه سوزشی رو حس کردی... ناله ای از درد کردی... سرشو از گردنت جدا کرد... با چیزی که دیدی خشکت زد... دندون نیش داشت و کله دهنش خون شده بود... پوزخندی زد
_ چیه تعجب کردی؟... کم کم عادت میکنی
۹.۰k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.