دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part20
"ویو تهیونگ"
نمیدونم چطوری خودم و رسوندم به اتاق...
خشک ام زده بود!
باورم نمی شد...
دستم و روی دیوار کشیدم و سعی کردم بشینم روی زمین...
اشکام بی امون روی صورتم میریخت...
جونگ کوک عربده میکشید و از هانول میخواست که بلند بشه...پشت سر هم اسم هانول و هایجین رو داد میزد...!
افتاد روی زمین و محکم به زمین مشت میزد...
جونگ کوک:این واقعی نیست...یکی من و از خواب بیدار کنه،خواهش میکنم.!..ها..هانول،هایجین!نابود شدممم...تهیونگ(گریه)
زمین و دستای جونگ کوک پر از خون شده بود
هنوز هم باورم نمیشد ،شاید واقعا این یه خواب بود!
من نمیخواستم اون بلایی که سر من اومده...سر جونگ کوک هم بیاد!
اینقدر خودم زجر کشیده بودم،که نمیتونستم زجر کشیدن بقیه رو تحمل کنم!
میدونستم کی این بلا رو سر هانول و هایجین اورده بود..آل!
جونگ کوک:میکشمت..میکشمت آل!هایجین...دخترم!(عربده)
کاش منم بمیرم...نمیخوام ببینم..نمیخوام هانول و اینجوری ببینم...این چه بلایی بود سر زندگیم اومد؟...(گریه)
من هنوز دخترم و به قدر کافی بغلش نکرده بودم!هنوز نبوسیده بودمش...هنوز از دیدنش سیر نشده بودم(گریه)
هانول با چشم های باز روی زمین افتاده بود...آل قلبش و از توی بدنش در اودره بود،اون مرده بود...ولی هیچکدوم از ما نمیخواستیم این اتفاق رو قبولش کنیم!
اون موجود هایجین و با خودش برده بود...و قطعا میکشتش!
جونگ کوک دستش و میکشید روی صورت هانول و هنوز هم ازش میخواست بلند شه...اخه بدون قلب؟
رفتم نزدیک تر..
جونگ کوک بلند شد و اومد طرف من
اون داد میکشید و باهام حرف میزد...درحالی که اشکاش روی صورتش میریخت
جونگ کوک:نباید تنهاش میزاشتم...نباید باهات میومدم!میبینی؟میبینی چه بلایی سر زندگیم اومد؟هانول مرد!
این جمله رو انقدر بلند گفت که نگران حنجره اش شدم!
جونگ کوک:بدون اون چه جوری زندگی کنم؟هان؟... آل دخترم و برد!هایجین هنوز یک سالش هم نشده بود!
،...ولی حرفی نمیزدم،اون حق داشت!...کاش بوسام اون شوخی مسخره رو نمیکرد!
جونگ کوک:کاش باهات نمیومدم تهیونگ!
جونگ کوک دستش و کرد توی جیبم و اسلحه ای که داشتم و ورداشت
گرفت سمتم
جونگ کوک:منو بکش،منو بکش تهیونگ!من بدون هانول و هایجین نمیتونم زندگی کنم...ازت خواهش میکنم!
هیچ کاری نکردم...حتی گریه هم نمیکردم!
پر پر شدن جونگ کوک رو داشتم میدیدم!همون کسی که همیشه میگفتم که،برار ناتنی احمقمه:)
یهو دستش و گذاشت روی سینش...نفسش بند اومده بود
تهیونگ:جونگ کوک؟جونگ کوک...نفس بکش...نفس بکش!چیزی نیست...جونگ کوک(داد)
رفتم سمت اشپزخونه و بطری اب و ورداشتم و اومدم توی اتاق..
اب و خالی کردم روی صورتش...ولی فایده نداشت
تهیونگ:کوک دووم بیار!
محکم میزدم توی صورتش تا نفسش بالا بیاد ولی هیچ اتفاقی نمیوفتاد و اون هنوزم نمیتونست نفس بکشه
#part20
"ویو تهیونگ"
نمیدونم چطوری خودم و رسوندم به اتاق...
خشک ام زده بود!
باورم نمی شد...
دستم و روی دیوار کشیدم و سعی کردم بشینم روی زمین...
اشکام بی امون روی صورتم میریخت...
جونگ کوک عربده میکشید و از هانول میخواست که بلند بشه...پشت سر هم اسم هانول و هایجین رو داد میزد...!
افتاد روی زمین و محکم به زمین مشت میزد...
جونگ کوک:این واقعی نیست...یکی من و از خواب بیدار کنه،خواهش میکنم.!..ها..هانول،هایجین!نابود شدممم...تهیونگ(گریه)
زمین و دستای جونگ کوک پر از خون شده بود
هنوز هم باورم نمیشد ،شاید واقعا این یه خواب بود!
من نمیخواستم اون بلایی که سر من اومده...سر جونگ کوک هم بیاد!
اینقدر خودم زجر کشیده بودم،که نمیتونستم زجر کشیدن بقیه رو تحمل کنم!
میدونستم کی این بلا رو سر هانول و هایجین اورده بود..آل!
جونگ کوک:میکشمت..میکشمت آل!هایجین...دخترم!(عربده)
کاش منم بمیرم...نمیخوام ببینم..نمیخوام هانول و اینجوری ببینم...این چه بلایی بود سر زندگیم اومد؟...(گریه)
من هنوز دخترم و به قدر کافی بغلش نکرده بودم!هنوز نبوسیده بودمش...هنوز از دیدنش سیر نشده بودم(گریه)
هانول با چشم های باز روی زمین افتاده بود...آل قلبش و از توی بدنش در اودره بود،اون مرده بود...ولی هیچکدوم از ما نمیخواستیم این اتفاق رو قبولش کنیم!
اون موجود هایجین و با خودش برده بود...و قطعا میکشتش!
جونگ کوک دستش و میکشید روی صورت هانول و هنوز هم ازش میخواست بلند شه...اخه بدون قلب؟
رفتم نزدیک تر..
جونگ کوک بلند شد و اومد طرف من
اون داد میکشید و باهام حرف میزد...درحالی که اشکاش روی صورتش میریخت
جونگ کوک:نباید تنهاش میزاشتم...نباید باهات میومدم!میبینی؟میبینی چه بلایی سر زندگیم اومد؟هانول مرد!
این جمله رو انقدر بلند گفت که نگران حنجره اش شدم!
جونگ کوک:بدون اون چه جوری زندگی کنم؟هان؟... آل دخترم و برد!هایجین هنوز یک سالش هم نشده بود!
،...ولی حرفی نمیزدم،اون حق داشت!...کاش بوسام اون شوخی مسخره رو نمیکرد!
جونگ کوک:کاش باهات نمیومدم تهیونگ!
جونگ کوک دستش و کرد توی جیبم و اسلحه ای که داشتم و ورداشت
گرفت سمتم
جونگ کوک:منو بکش،منو بکش تهیونگ!من بدون هانول و هایجین نمیتونم زندگی کنم...ازت خواهش میکنم!
هیچ کاری نکردم...حتی گریه هم نمیکردم!
پر پر شدن جونگ کوک رو داشتم میدیدم!همون کسی که همیشه میگفتم که،برار ناتنی احمقمه:)
یهو دستش و گذاشت روی سینش...نفسش بند اومده بود
تهیونگ:جونگ کوک؟جونگ کوک...نفس بکش...نفس بکش!چیزی نیست...جونگ کوک(داد)
رفتم سمت اشپزخونه و بطری اب و ورداشتم و اومدم توی اتاق..
اب و خالی کردم روی صورتش...ولی فایده نداشت
تهیونگ:کوک دووم بیار!
محکم میزدم توی صورتش تا نفسش بالا بیاد ولی هیچ اتفاقی نمیوفتاد و اون هنوزم نمیتونست نفس بکشه
۸.۱k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.