گس لایتر/پارت ۱۹۹
نابی کاملا واضح و نمایان به جونگکوک اخم کرد...
نابی: وسایلتو جمع کن و از این شرکت برو!... دیگه اینجا جایی نداری!...
با خونسردی و بدون کوچکترین اعتنایی به حرفای نابی از کنارش گذشت و وارد اتاق شد... تمام کارمندا و اعضای هیئت مدیره که هنوز توی سالن جلسات حضور داشتن و سرپا ایستاده بودن به جونگکوک خیره شدن...
با اعتماد بنفس روبروی همه ایستاد... نابی از تعجب پای در مونده بود و منتظر بود ببینه جونگکوک چه حرفی برای گفتن داره!
به سمت صندلی رییس جلسه رفت... همونجا که نابی تا چن لحظه پیش نشسته بود...
صندلیشو عقب داد و جلوش ایستاد... تک دکمه ی کتش رو باز کرد تا راحتتر باشه...
و نشست...
پنجه ی دستاشو توی هم گره کرد... به آدمایی که دور تا دورش ایستاده بودن نگاهی انداخت... همه مبهوت بهش نگاه میکردن...
جونگکوک: پس چرا نمیشینید؟....
با تردید و نگاه کردن به همدیگه نشستن...
نابی از دیدن گستاخی جونگکوک عصبانی شد و جلو اومد...
نابی: مثل اینکه متوجه حرفم نشدی جئون!... گفتم باید بری! نه اینکه جای من بشینی!...
با خونسردی نگاهشو به نابی داد...
جونگکوک: شما حرفای خودتونو زدین... ولی من که هنوز حرف نزدم... درسته؟
نابی: چی میخوای بگی؟ اصن چی داری بگی؟
نگاهی به منشیش انداخت که کنار نابی ایستاده بود...
جونگکوک: وکیل شرکتو صدا کن
-چشم رییس...
نابی به منشی که از در بیرون میرفت تا امر جونگکوک رو اجرا کنه نگاه میکرد... کنجکاو بود که جونگکوک چه برنامه ای داره... برای همین مثل باقی افراد حاضر توی سالن منتظر بود تا جواب سوالشو بگیره...
لحظاتی بعد وکیل شرکت به همراه منشی وارد اتاق شدن...
مرد میانسالی که موهای جو گندمی داشت و کیف سامسونت قهوه ای رنگی رو به دست داشت وارد شد و بی درنگ رفت و کنار صندلی جونگکوک ایستاد...
-امری داشتین قربان؟
جونگکوک: وکالتنامه ای که بعد از فوت آقای ایم داجونگ تنظیم شده رو همراهت داری؟
-بله...
کیفشو باز کرد و از داخلش پوشه ی پلاستیکی قرمز رنگی بیرون آورد... بازش کرد و جلوی دست جونگکوک گذاشت...
-بفرمایید...
جونگکوک نگاهش به آدمایی بود که پرسشگرانه به اون پوشه نگاه میکردن... و کنجکاوانه میخواستن از محتواش آگاه بشن...
نگاه گذرایی به نابی انداخت و از خشمی که توی چشماش مشهود بود توی دلش خندید...
بدون اینکه نگاهشو ازش بگیره پوشه رو با دست کنار زد...
جونگکوک: بلند بخونش!....
وکیل وکالتنامه رو برداشت و شروع به خوندنش کرد و جونگکوک خیره به چهره های بقیه افکارشون رو حدس میزد...
وکالتنامه قانونی بود... بعد از مرگ ایم داجونگ برای اینکه جونگکوک بتونه به تنهایی همه چیز رو به دست بگیره از بایول، نابی و یون ها وکالت تام گرفته بود...
بعد از تموم شدن متنی که وکیل با صدای بلند خوند جونگکوک پرسید:
خب... کیا امضاش کردن؟...
وکیل اسامی ای که امضا کرده بودن رو خوند...
جلسه توی سکوت کامل فرو رفت... یکی از اعضای هیئت مدیره رو به نابی کرد و گفت: خانوم ایم... شما اینو تایید میکنین؟...
نابی: وسایلتو جمع کن و از این شرکت برو!... دیگه اینجا جایی نداری!...
با خونسردی و بدون کوچکترین اعتنایی به حرفای نابی از کنارش گذشت و وارد اتاق شد... تمام کارمندا و اعضای هیئت مدیره که هنوز توی سالن جلسات حضور داشتن و سرپا ایستاده بودن به جونگکوک خیره شدن...
با اعتماد بنفس روبروی همه ایستاد... نابی از تعجب پای در مونده بود و منتظر بود ببینه جونگکوک چه حرفی برای گفتن داره!
به سمت صندلی رییس جلسه رفت... همونجا که نابی تا چن لحظه پیش نشسته بود...
صندلیشو عقب داد و جلوش ایستاد... تک دکمه ی کتش رو باز کرد تا راحتتر باشه...
و نشست...
پنجه ی دستاشو توی هم گره کرد... به آدمایی که دور تا دورش ایستاده بودن نگاهی انداخت... همه مبهوت بهش نگاه میکردن...
جونگکوک: پس چرا نمیشینید؟....
با تردید و نگاه کردن به همدیگه نشستن...
نابی از دیدن گستاخی جونگکوک عصبانی شد و جلو اومد...
نابی: مثل اینکه متوجه حرفم نشدی جئون!... گفتم باید بری! نه اینکه جای من بشینی!...
با خونسردی نگاهشو به نابی داد...
جونگکوک: شما حرفای خودتونو زدین... ولی من که هنوز حرف نزدم... درسته؟
نابی: چی میخوای بگی؟ اصن چی داری بگی؟
نگاهی به منشیش انداخت که کنار نابی ایستاده بود...
جونگکوک: وکیل شرکتو صدا کن
-چشم رییس...
نابی به منشی که از در بیرون میرفت تا امر جونگکوک رو اجرا کنه نگاه میکرد... کنجکاو بود که جونگکوک چه برنامه ای داره... برای همین مثل باقی افراد حاضر توی سالن منتظر بود تا جواب سوالشو بگیره...
لحظاتی بعد وکیل شرکت به همراه منشی وارد اتاق شدن...
مرد میانسالی که موهای جو گندمی داشت و کیف سامسونت قهوه ای رنگی رو به دست داشت وارد شد و بی درنگ رفت و کنار صندلی جونگکوک ایستاد...
-امری داشتین قربان؟
جونگکوک: وکالتنامه ای که بعد از فوت آقای ایم داجونگ تنظیم شده رو همراهت داری؟
-بله...
کیفشو باز کرد و از داخلش پوشه ی پلاستیکی قرمز رنگی بیرون آورد... بازش کرد و جلوی دست جونگکوک گذاشت...
-بفرمایید...
جونگکوک نگاهش به آدمایی بود که پرسشگرانه به اون پوشه نگاه میکردن... و کنجکاوانه میخواستن از محتواش آگاه بشن...
نگاه گذرایی به نابی انداخت و از خشمی که توی چشماش مشهود بود توی دلش خندید...
بدون اینکه نگاهشو ازش بگیره پوشه رو با دست کنار زد...
جونگکوک: بلند بخونش!....
وکیل وکالتنامه رو برداشت و شروع به خوندنش کرد و جونگکوک خیره به چهره های بقیه افکارشون رو حدس میزد...
وکالتنامه قانونی بود... بعد از مرگ ایم داجونگ برای اینکه جونگکوک بتونه به تنهایی همه چیز رو به دست بگیره از بایول، نابی و یون ها وکالت تام گرفته بود...
بعد از تموم شدن متنی که وکیل با صدای بلند خوند جونگکوک پرسید:
خب... کیا امضاش کردن؟...
وکیل اسامی ای که امضا کرده بودن رو خوند...
جلسه توی سکوت کامل فرو رفت... یکی از اعضای هیئت مدیره رو به نابی کرد و گفت: خانوم ایم... شما اینو تایید میکنین؟...
۲۶.۱k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.