My king
Part 2
وقتایی که خونه هستش، کلی کار باهم انجام میدیم و تقریبا،
کل روز رو باهمیم...
با ندیدن خدمتکارا، آهسته آهسته، خودم رو به در خروجی
رسوندم و از خونه بیرون اومدم...
ا/ت :آخیش..اگه بانو هان منو میدید، تیکه بزرگم، گوشم
بود...!
البته که وقتی برگردم خونه، باز قراره شروع کنه..ولی خب،
مهم اینه که االان آزادم...
قدم زدن تو کوچه پس کوچه های پایتخت، برام حکم نفس
کشیدن رو داره..دیدن مغازه های مختلف و خرید کردن رو
هم که نگم براتون چقدر لذت بخشه.
جلوی مغازه لوازم نقاشی، ایستادم و مشغول متاشای وسایل
شدم...غرق متاشای تنوع رنگ ها و زیباییشون بودم که فردی
بهم برخورد کرد و بدون ریاکشنی، برسعت رد شد.
شدت برخورد، اونقدر بود که روی زمین بیوفتم و مچ پام،
قدری درد بگیره...
ا/ت :یاااااا...چشمای کورتو وا کن....دیوونه...!!
دامنم رو باالا زدم تا نگاهی به پام بندازم..با قرار گرفنت سایه ای
روبه روم و دستی که به سمتم دراز شد، نگاهی به باالا
انداختم...
؟؟ :احتمالا پات آسیب دیده، دستت رو بده به من و بلند شو..
نگاه دوباره ای بهش انداختم و با قرار دادن دستم توی دستش،
بلند شدم...لباسم رو تکون دادم و بعد از تعظیم کوتاهی گفتم..
ا/ت :ممنون از کمکتون بانو...
؟؟ :کار خاصی نکردم که تشکر میکنی..راستی..یه نگاهی بنداز
ببین چیزی ازت دزدیده نشد..آخه اون آقاعه بنظر دزد میومد...!
با شنیدن این حرف، دستی به لباسم کشیدم و کیسه پولی که
همراهم آورده بودم رو حس نکردم!
ا/ت :آه..کیسه پوم نیست...!
؟؟ :پس حدسم درست بود...نگران نباش..سپردم بگردن دنبالش..
نگاه متعجب و سوالیم رو که دید، لبخند خوشگلی زد و گفت:
؟؟ :میدونم چرا تعجب کردی..خب راستش.
نگاهی به اطراف انداخت..
؟؟ :میشه بریم یه جای خلوت..اینجا شلوغه نمیشه حرف زد...!
سری در جوابش تکون دادم و لنگ لنگان، براه افتادم.
؟؟ :باید بری پیش طبیب...پات آسیب دیده...
ا/ت :فکر نکنم چیز خاصی باشه..با این حال، رفتم خونه، به
پدرم نشونش میدم..
؟؟ :پدرت طبیبه؟
سری تکون دادم.
ا/ت :طبیب قصره..طبیب کیم جونگ وو..
؟؟ :واااو...پدرت رو میشناسم...واقعا کارش حرف نداره..فکر
میکردم یه پسر داره..!
ا/ت :آره خب ...ولی یه دخترم داره که منم..
حین حرف زدن، به مکان خلوتی رسیدیم .زیر سایه درختی،
نشستیم و...
ا/ت :راستی، نگفتی اسمت چیه؟
؟؟ :نه که خودت اسمت رو گفتی
با این حرفش، دوتایی خندیدیم...
ا/ت :من ا/ت هستم..
؟؟ :منم یونام..
ا/ت :واااو...تو خیلی خوشبختی که هم اسم ملکه ای..
لبخندی زد و گفت..
یونا :در واقع من...خود ملکه ام....
..
ادامه پارت بعد
وقتایی که خونه هستش، کلی کار باهم انجام میدیم و تقریبا،
کل روز رو باهمیم...
با ندیدن خدمتکارا، آهسته آهسته، خودم رو به در خروجی
رسوندم و از خونه بیرون اومدم...
ا/ت :آخیش..اگه بانو هان منو میدید، تیکه بزرگم، گوشم
بود...!
البته که وقتی برگردم خونه، باز قراره شروع کنه..ولی خب،
مهم اینه که االان آزادم...
قدم زدن تو کوچه پس کوچه های پایتخت، برام حکم نفس
کشیدن رو داره..دیدن مغازه های مختلف و خرید کردن رو
هم که نگم براتون چقدر لذت بخشه.
جلوی مغازه لوازم نقاشی، ایستادم و مشغول متاشای وسایل
شدم...غرق متاشای تنوع رنگ ها و زیباییشون بودم که فردی
بهم برخورد کرد و بدون ریاکشنی، برسعت رد شد.
شدت برخورد، اونقدر بود که روی زمین بیوفتم و مچ پام،
قدری درد بگیره...
ا/ت :یاااااا...چشمای کورتو وا کن....دیوونه...!!
دامنم رو باالا زدم تا نگاهی به پام بندازم..با قرار گرفنت سایه ای
روبه روم و دستی که به سمتم دراز شد، نگاهی به باالا
انداختم...
؟؟ :احتمالا پات آسیب دیده، دستت رو بده به من و بلند شو..
نگاه دوباره ای بهش انداختم و با قرار دادن دستم توی دستش،
بلند شدم...لباسم رو تکون دادم و بعد از تعظیم کوتاهی گفتم..
ا/ت :ممنون از کمکتون بانو...
؟؟ :کار خاصی نکردم که تشکر میکنی..راستی..یه نگاهی بنداز
ببین چیزی ازت دزدیده نشد..آخه اون آقاعه بنظر دزد میومد...!
با شنیدن این حرف، دستی به لباسم کشیدم و کیسه پولی که
همراهم آورده بودم رو حس نکردم!
ا/ت :آه..کیسه پوم نیست...!
؟؟ :پس حدسم درست بود...نگران نباش..سپردم بگردن دنبالش..
نگاه متعجب و سوالیم رو که دید، لبخند خوشگلی زد و گفت:
؟؟ :میدونم چرا تعجب کردی..خب راستش.
نگاهی به اطراف انداخت..
؟؟ :میشه بریم یه جای خلوت..اینجا شلوغه نمیشه حرف زد...!
سری در جوابش تکون دادم و لنگ لنگان، براه افتادم.
؟؟ :باید بری پیش طبیب...پات آسیب دیده...
ا/ت :فکر نکنم چیز خاصی باشه..با این حال، رفتم خونه، به
پدرم نشونش میدم..
؟؟ :پدرت طبیبه؟
سری تکون دادم.
ا/ت :طبیب قصره..طبیب کیم جونگ وو..
؟؟ :واااو...پدرت رو میشناسم...واقعا کارش حرف نداره..فکر
میکردم یه پسر داره..!
ا/ت :آره خب ...ولی یه دخترم داره که منم..
حین حرف زدن، به مکان خلوتی رسیدیم .زیر سایه درختی،
نشستیم و...
ا/ت :راستی، نگفتی اسمت چیه؟
؟؟ :نه که خودت اسمت رو گفتی
با این حرفش، دوتایی خندیدیم...
ا/ت :من ا/ت هستم..
؟؟ :منم یونام..
ا/ت :واااو...تو خیلی خوشبختی که هم اسم ملکه ای..
لبخندی زد و گفت..
یونا :در واقع من...خود ملکه ام....
..
ادامه پارت بعد
۴۹.۷k
۲۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.