پارت بیست و چهارم 💚✨
پارت بیست و چهارم 💚✨
پارت آخر💚✨
ویو تهیونگ
هی من میباریدم هی آسمون ۱۰ روزی همین جوری گذشت که گذشت
الان ۱۵ روزه ا/ت چشماش رو به روم باز نمیکنه دیگه خسته شدم از همه چی بریدم دیگه نه میتونم بخورم نه میتونم بخوام
دوباره سر ساعت ۴ رفتم باغ حیاط یه دسته گل کوچیک از گل رز درست کردم رفتم بالا هر روز به امید اینکه ا/ت جوابمو بده بگه بیا تو در میزدم اما با صدای خاموش ا/ت مواجه میشدم در رو که باز میکردم با جسم بی جون و لاغر ا/ت رو به رو میشدم قلبم درد میگرفت دیگه نمیتونم این تصویر رو تحمل کنم رفتم کنارش دسته گل رو گذاشتم روی میزش
_ا/ت خانم چقدر میخوابی نمیخوای ازم استقبال کنی
هر روز دارم میاما بی معرفت دلت برام تنگ نشده سرت که خوب شده نمیخوای بیدار شی؟ نمیدونی چقدر دلم برای صدا کردنات بغل کردنات بوس کردنات ناز کردنات خندیدنات تنگ شده (آروم گریه)
+ت...تهی...ون.گ.ا
_ا/..ت د..ار..م خ...و.اب میب.ینم
+نه ته..یونگ خ..یلی. ..ترس..یدم از او...نج.ا میت..رسم
_نه ا/ت نترس من اینجام مراقبتم
آروم ا/ت رو بغل کردم هنوز باورم نشده بود بعد از ۱۵ روز چشماش رو به روم باز کرد خیلی خوشحال شدم انگار دارم خواب میبینم دلم برای تمام وجودش تنگ شده
۵ سال بعد
_ا/ت حاضری بریم؟
+من حاضرم ولی این وروجک نه سوهو بیا لباست رو بپوش بریم
سوهو:میخوام لباس قرمزمو بپوشم
+باشه بیا
ویو تهیونگ
بعد از اتفاق ۵ سال پیش پرنس مین به همراه خانواده اش از اینجا مهاجرت کردن رفتن به جای دور دیگه برام مهم نبودن نابی و جونگکوک هم ۱ سال بعد از ما ازدواج کردن و ۱ سال بعد هم بچه دار شدن الان تولد ۳ سالگی دخترشونه داریم میریم اونجا
این بود داستان زندگی ما
ویو ا/ت در سال ۲۰۲۴
خوب بالاخره این کتاب داستان زندگی ما هم تموم کردم حالا فهمیدم اسمم رو از روی کی انتخاب کردن همیشه دوست داشتم بدونم داستان قشنگی دارن وای نه مدرسهام دیر شدددد
پایان💚✨
پارت آخر💚✨
ویو تهیونگ
هی من میباریدم هی آسمون ۱۰ روزی همین جوری گذشت که گذشت
الان ۱۵ روزه ا/ت چشماش رو به روم باز نمیکنه دیگه خسته شدم از همه چی بریدم دیگه نه میتونم بخورم نه میتونم بخوام
دوباره سر ساعت ۴ رفتم باغ حیاط یه دسته گل کوچیک از گل رز درست کردم رفتم بالا هر روز به امید اینکه ا/ت جوابمو بده بگه بیا تو در میزدم اما با صدای خاموش ا/ت مواجه میشدم در رو که باز میکردم با جسم بی جون و لاغر ا/ت رو به رو میشدم قلبم درد میگرفت دیگه نمیتونم این تصویر رو تحمل کنم رفتم کنارش دسته گل رو گذاشتم روی میزش
_ا/ت خانم چقدر میخوابی نمیخوای ازم استقبال کنی
هر روز دارم میاما بی معرفت دلت برام تنگ نشده سرت که خوب شده نمیخوای بیدار شی؟ نمیدونی چقدر دلم برای صدا کردنات بغل کردنات بوس کردنات ناز کردنات خندیدنات تنگ شده (آروم گریه)
+ت...تهی...ون.گ.ا
_ا/..ت د..ار..م خ...و.اب میب.ینم
+نه ته..یونگ خ..یلی. ..ترس..یدم از او...نج.ا میت..رسم
_نه ا/ت نترس من اینجام مراقبتم
آروم ا/ت رو بغل کردم هنوز باورم نشده بود بعد از ۱۵ روز چشماش رو به روم باز کرد خیلی خوشحال شدم انگار دارم خواب میبینم دلم برای تمام وجودش تنگ شده
۵ سال بعد
_ا/ت حاضری بریم؟
+من حاضرم ولی این وروجک نه سوهو بیا لباست رو بپوش بریم
سوهو:میخوام لباس قرمزمو بپوشم
+باشه بیا
ویو تهیونگ
بعد از اتفاق ۵ سال پیش پرنس مین به همراه خانواده اش از اینجا مهاجرت کردن رفتن به جای دور دیگه برام مهم نبودن نابی و جونگکوک هم ۱ سال بعد از ما ازدواج کردن و ۱ سال بعد هم بچه دار شدن الان تولد ۳ سالگی دخترشونه داریم میریم اونجا
این بود داستان زندگی ما
ویو ا/ت در سال ۲۰۲۴
خوب بالاخره این کتاب داستان زندگی ما هم تموم کردم حالا فهمیدم اسمم رو از روی کی انتخاب کردن همیشه دوست داشتم بدونم داستان قشنگی دارن وای نه مدرسهام دیر شدددد
پایان💚✨
۱۹.۶k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.