𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐢𝐧 𝐟𝐫𝐨𝐬𝐞𝐭¹⁵
ا.ت و یونگی رو دوتا اسپارو از تونل بالا بردن و سوار ماشینی کردن و اونا رو به مقصد خونه ا.ت به جلو بردن قلب ا.ت محکم به سینه ش میکوبید به محض اینکه ماشین توقف کرد پرید پایین و بی توجه به یونگی ای که دنبالش میدویید با سرعت یوز پلنگ به سمت در خونه رفت انگشتش رو با تردید روی زنگ فشار داد یه میلیون احساس به قلبش هجوم میاوردن و اون نمیدونست باید به حرف کدوم گوش بده صدای آشنایی از پشت آیفون به گوش رسید و اونو به خودش آورد"کیه؟"
"منم مامان"
"ا.ت؟"
"آره"
در باز شد و زن زیبایی از پشت اون نمایان شد همون قامت کشیده و همون صورت زیبا و همون موهای لخت مشکی که حالا آمیخته به تار های نقره ای بودن ا.ت رو به آغوش کشید و هق هق سر داد ا.ت توی بغل مادرش مثل ابر بهار گریه میکرد و یونگی که سعی داشت تو دست و پا نباشه گوشه ای ایستاد"یونگی اونه ا.ت؟اون شوهرته؟"
"آره..."
"بیا اینجا پسرم.غریبی نکن.بفرمایین تو.ببخشید نمیدونستم مهمون داریم الان چایی آماده میکنم"
یونگی که از خجالت و حس اضافی بودن میسوخت فقط گفت"من خیلی مزاحمتون نمیشم.شما بفرمایین"
"یونگی اینجا خونه غریبه که نیست ا.ت از تو خیلی تعریف میکرد میخوام ببینم دخترم درست انتخاب کرده یا نه*دستشو میکشه میبرتش تو*ادوارد به کاپیتان بگو امشب تو سازمان بخوابه.میخوام با خانوادم تنها باشم*در رو میبنده"
*
"مامان آدام کجاست؟"
"اون خوابیده.این اواخر شبا زود میخوابه الان بیدارش میکنم"
"نه نه بذار بخوابه.فردا میبینمش"
"خب یونگی،از خودتون برام بگو.اونموقع ا.ت میگفت میخواین باهم کافه راه بندازین.تونستین؟"
"آره...آره کافه رو راه انداختیم ولی کارمون نگرفت این چندسال من منطق تدریس میکردم و ا.ت هم مبانی کامپیوتر اوضاعمون خوبه"
ا.ت که انگار توی دنیای دیگه ای بود همونجور که دستش تو دست یونگی بود به جلو خیره بود که مینجی سوال دیگه ای پرسید"حتما خیلی همدیگه رو دوست دارین"
"خیلی.من عاشق ا.تم!حاضرم هرکاری براش بکنم"
"میدونم.همینکه با کاپیتان درافتادی نشون میده پسر دلیری هستی.خوشحالم که دخترم با توعه.الان حداقل خیالم از یکی شون راحته وقتی آدام و فرد هم از بی سروسامونی دربیان فکر کنم اونموقع دیگه آرامش داشته باشم"
"از اعتمادتون ممنونم."
"خسته نیستین؟میخواین اتاقتونو حاضر کنم؟"
"من که خسته نیستم.عزیزم تو چی؟"
ا.ت همچنان تو هپروت بود
"ا.ت؟"
"بله؟"
"میگم خسته نیستی؟میخوای بخوابیم؟"
"نه خسته نیستم.مامان میشه از اون دمنوشا که قبلاً برام درست میکردی درست کنی؟"
"آره.چرا که نه*میره سمت آشپزخونه"
"منم مامان"
"ا.ت؟"
"آره"
در باز شد و زن زیبایی از پشت اون نمایان شد همون قامت کشیده و همون صورت زیبا و همون موهای لخت مشکی که حالا آمیخته به تار های نقره ای بودن ا.ت رو به آغوش کشید و هق هق سر داد ا.ت توی بغل مادرش مثل ابر بهار گریه میکرد و یونگی که سعی داشت تو دست و پا نباشه گوشه ای ایستاد"یونگی اونه ا.ت؟اون شوهرته؟"
"آره..."
"بیا اینجا پسرم.غریبی نکن.بفرمایین تو.ببخشید نمیدونستم مهمون داریم الان چایی آماده میکنم"
یونگی که از خجالت و حس اضافی بودن میسوخت فقط گفت"من خیلی مزاحمتون نمیشم.شما بفرمایین"
"یونگی اینجا خونه غریبه که نیست ا.ت از تو خیلی تعریف میکرد میخوام ببینم دخترم درست انتخاب کرده یا نه*دستشو میکشه میبرتش تو*ادوارد به کاپیتان بگو امشب تو سازمان بخوابه.میخوام با خانوادم تنها باشم*در رو میبنده"
*
"مامان آدام کجاست؟"
"اون خوابیده.این اواخر شبا زود میخوابه الان بیدارش میکنم"
"نه نه بذار بخوابه.فردا میبینمش"
"خب یونگی،از خودتون برام بگو.اونموقع ا.ت میگفت میخواین باهم کافه راه بندازین.تونستین؟"
"آره...آره کافه رو راه انداختیم ولی کارمون نگرفت این چندسال من منطق تدریس میکردم و ا.ت هم مبانی کامپیوتر اوضاعمون خوبه"
ا.ت که انگار توی دنیای دیگه ای بود همونجور که دستش تو دست یونگی بود به جلو خیره بود که مینجی سوال دیگه ای پرسید"حتما خیلی همدیگه رو دوست دارین"
"خیلی.من عاشق ا.تم!حاضرم هرکاری براش بکنم"
"میدونم.همینکه با کاپیتان درافتادی نشون میده پسر دلیری هستی.خوشحالم که دخترم با توعه.الان حداقل خیالم از یکی شون راحته وقتی آدام و فرد هم از بی سروسامونی دربیان فکر کنم اونموقع دیگه آرامش داشته باشم"
"از اعتمادتون ممنونم."
"خسته نیستین؟میخواین اتاقتونو حاضر کنم؟"
"من که خسته نیستم.عزیزم تو چی؟"
ا.ت همچنان تو هپروت بود
"ا.ت؟"
"بله؟"
"میگم خسته نیستی؟میخوای بخوابیم؟"
"نه خسته نیستم.مامان میشه از اون دمنوشا که قبلاً برام درست میکردی درست کنی؟"
"آره.چرا که نه*میره سمت آشپزخونه"
۶۹۹
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.