♡𝕋𝕙𝕖 𝕝𝕒𝕤𝕥 𝕣𝕠𝕨 𝕠𝕗 𝕤𝕖𝕒𝕥
از تمام پله های ساختمون پایین رفتم پلیس دم در ساختمون وایستاده بودم همرو کنار زدمو گذشتم .
خبر نگار ها همه دورم بودن اورژانس می خواست ببرتم بیمارستان
همرو کنار زدمو سوار ماشین شدم
۹مین طول کشید برسم . وقتی در خونه رو جلو چشام دیدم پوزخندی زدم هنوز همونطور بود . چهار سالی می شد به اون خونه نرفته بودم نگهبان تا منو دید شناخت و درو باز کرد دوییدم داخل با همه توانم وارد خونه شدم البته اسمش خونه نبود جهنم بود تا وارد شدم بابام رو دیدم که مست کرده و تمام ظرف و ظروف ها رو انداخته زمین همجا شلخته او تو هوا بود
هیونا رو دیدم که زیر میز ناهار خوری نشسته و تدی خرسش دستشه سریع رفتم طرفش و گفتم
_ : هیونا سریع بیا بغلم از این خراب شده می برمت !
هیونا خیلی سریع پرید بغلم و گفت
+ : آجی اومدی می دونستم میای یهو مامانم رفت جلو درو گفت
+ : نمی تونی ببریش
_ : اگه انقدر دوستش داری چرا با هاش خوب رفتار نکردی بهت گفته بودم اگه با هیونا خوب رفتار کنی ارث بابابزرگ رو بهت می دم ولی تو بازم اذیتش کردی خانم جونگ سنا بدون که آخرین باره که جلوم وایستادی راستی از طرف من سلام به آقای جو سونگ وو برسون
تا اینو گفتم بابام که وایستاده بود و فقط نگاه می کرد رفت طرف مامانم و زد تو صورتش اونا رو تو همون حال ول کردم و زدم بیرون .
سوار ماشین شدم و هیونا که بغلم بود رو گذاشتم رو صندلی کنار
_ : هیونا چه وسیله هایی می خوای ؟
دست های کوچولوش رو روصورتش کشید
+ : هیچی آجی فقط می خواستم از اون خونه برم بیرون بهش
نگاه کردم
_ : نگران نباش بهت قول میدم دیگه اونجا بر نمیگردی الان می خوایم با هم خوش بگذرونیم
دستمو بردم پشت فرمون و رفتم به یه پاساژ هیونا رو بغل کردم
_ : هرچی خواستی بردار آجیت خیلی پولداره
سری تکون داد خیلی جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم این بچه خیلی سختی کشیده بود دلم نمی خواستم دیگه براش اتفاقی بیفته تا نصف شب با هیونا بیرون بودیم
به هیونا خیلی خوش گذشت ساعت ۳ نصفه شب شده بود بچه داشت خوابش می برد رو صندلی عقب خوابوندمش و رفتم به خونم . هرکی نمی دونست خونس فکر می کرد کاخه واردش شدم رفتم داخل اتاقی که از قبل واسه هیونا آماده کرده بودم . یه سری دیگه هم قرار بود هیونا رو از اون خراب شده بیارم ولی اون موقعه تو بودی باهم رفتیم خرید و تو گفتی مثل مامان بابا هایی شدیم که می خوان واسه بچشون خرید کنن همرو به سلیقه خودت انتخاب کردی و منم فقط نگاهت می کردم و می خندیدم یادش بخیر .
هیونا رو رو تختش گذاشتم و پتو روش انداختم همه وسایلی که براش گرفته بودم رو تو کمد ها گذاشتم و رفتم به اتاق تو .
تمام وسایلت طوسی رنگ بود میگفتی طوسی بهت آرامش خاصی میده کل اتاقت پر از عکسایه خودمون دو تا بود یه عکس و برداشتم و تو تخیلاتم رفتم نزدیک بود اشک بریزم که یهو صدایی شنیدم که آشنا بود . میگفت
+ : هانول دوباره زدی زیر گریه
سرم رو بر گردوندم خودش بود لبخنده ریزی زدم
_ : به خاطر خودته منو گذاشتی و رفتی
اومدی نزدیکم دستتو رو صورتم گذاشتی اشک ها مو پاک کردی
+ : بخواب هانول خیلی خسته ای فردا که پا بشی همه چی رو برات توضیح میدم
منم که بلاخره دست های یار رادیده بودم به تخت خوابش رفتم
_ : پس قول میدی فردا همه چی رو بهم بگی ؟
اون سری تکون داد و من به خواب رفتم
ℙ𝕒𝕣𝕥𝟜
خبر نگار ها همه دورم بودن اورژانس می خواست ببرتم بیمارستان
همرو کنار زدمو سوار ماشین شدم
۹مین طول کشید برسم . وقتی در خونه رو جلو چشام دیدم پوزخندی زدم هنوز همونطور بود . چهار سالی می شد به اون خونه نرفته بودم نگهبان تا منو دید شناخت و درو باز کرد دوییدم داخل با همه توانم وارد خونه شدم البته اسمش خونه نبود جهنم بود تا وارد شدم بابام رو دیدم که مست کرده و تمام ظرف و ظروف ها رو انداخته زمین همجا شلخته او تو هوا بود
هیونا رو دیدم که زیر میز ناهار خوری نشسته و تدی خرسش دستشه سریع رفتم طرفش و گفتم
_ : هیونا سریع بیا بغلم از این خراب شده می برمت !
هیونا خیلی سریع پرید بغلم و گفت
+ : آجی اومدی می دونستم میای یهو مامانم رفت جلو درو گفت
+ : نمی تونی ببریش
_ : اگه انقدر دوستش داری چرا با هاش خوب رفتار نکردی بهت گفته بودم اگه با هیونا خوب رفتار کنی ارث بابابزرگ رو بهت می دم ولی تو بازم اذیتش کردی خانم جونگ سنا بدون که آخرین باره که جلوم وایستادی راستی از طرف من سلام به آقای جو سونگ وو برسون
تا اینو گفتم بابام که وایستاده بود و فقط نگاه می کرد رفت طرف مامانم و زد تو صورتش اونا رو تو همون حال ول کردم و زدم بیرون .
سوار ماشین شدم و هیونا که بغلم بود رو گذاشتم رو صندلی کنار
_ : هیونا چه وسیله هایی می خوای ؟
دست های کوچولوش رو روصورتش کشید
+ : هیچی آجی فقط می خواستم از اون خونه برم بیرون بهش
نگاه کردم
_ : نگران نباش بهت قول میدم دیگه اونجا بر نمیگردی الان می خوایم با هم خوش بگذرونیم
دستمو بردم پشت فرمون و رفتم به یه پاساژ هیونا رو بغل کردم
_ : هرچی خواستی بردار آجیت خیلی پولداره
سری تکون داد خیلی جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم این بچه خیلی سختی کشیده بود دلم نمی خواستم دیگه براش اتفاقی بیفته تا نصف شب با هیونا بیرون بودیم
به هیونا خیلی خوش گذشت ساعت ۳ نصفه شب شده بود بچه داشت خوابش می برد رو صندلی عقب خوابوندمش و رفتم به خونم . هرکی نمی دونست خونس فکر می کرد کاخه واردش شدم رفتم داخل اتاقی که از قبل واسه هیونا آماده کرده بودم . یه سری دیگه هم قرار بود هیونا رو از اون خراب شده بیارم ولی اون موقعه تو بودی باهم رفتیم خرید و تو گفتی مثل مامان بابا هایی شدیم که می خوان واسه بچشون خرید کنن همرو به سلیقه خودت انتخاب کردی و منم فقط نگاهت می کردم و می خندیدم یادش بخیر .
هیونا رو رو تختش گذاشتم و پتو روش انداختم همه وسایلی که براش گرفته بودم رو تو کمد ها گذاشتم و رفتم به اتاق تو .
تمام وسایلت طوسی رنگ بود میگفتی طوسی بهت آرامش خاصی میده کل اتاقت پر از عکسایه خودمون دو تا بود یه عکس و برداشتم و تو تخیلاتم رفتم نزدیک بود اشک بریزم که یهو صدایی شنیدم که آشنا بود . میگفت
+ : هانول دوباره زدی زیر گریه
سرم رو بر گردوندم خودش بود لبخنده ریزی زدم
_ : به خاطر خودته منو گذاشتی و رفتی
اومدی نزدیکم دستتو رو صورتم گذاشتی اشک ها مو پاک کردی
+ : بخواب هانول خیلی خسته ای فردا که پا بشی همه چی رو برات توضیح میدم
منم که بلاخره دست های یار رادیده بودم به تخت خوابش رفتم
_ : پس قول میدی فردا همه چی رو بهم بگی ؟
اون سری تکون داد و من به خواب رفتم
ℙ𝕒𝕣𝕥𝟜
۶.۱k
۱۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.