پارت ۲۵
صدای دختری از پشت نوا اومد: هی نوا میشه لطفاً اسپری رو بهم بدی؟
- حتما جنی!
ایان یه نظر دختر جدید رو برانداز کرد. موهای مشکی و چشمای آبی داشت که پشت سرش گوجه کرده بود . به نظرش احساس خوبی نسبت بهش پیدا کرد و لبخند پنهانی زد. از وقتی اومده بود اونجا همچی تغییر کرده بود؛ احساس داشتن دوست گرم و صمیمی بود براش.
دختری که اسمش جنی بود آخرین لکه هم پاک کرد و به سمت این میز اومد.
-مرسی نوا!...بیا میتونی تو ازش استفاده کنی.
نوا که زیر میز مشغول بود با صدای دورگه ای گفت: اوه ممنون میشم بدیش به ایان جنی!
جنی از کنار میز کنار رفت و اسپری رو به ایان داد: فک کنم بدردت بخوره بگیر...اِ....دوست جدید نوایی؟ خوشبختم من جنی فارم.
ایان با خنده اسپریو از دستش گرفت و گفت: مرسی جنی منم ایان پاترونم .
جنی لبخندی کرد و از در سرسرا بیرون رفت.
ایان و نوا هم تقریبا با بقیه کلاس کارشون تموم شد و همه به علاوه سه قلو ها با خستگی از سرسرا خارج شدن. ساعت زیادی گذشته بود و هوا کمی رو به تاریکی میزد و مجال از باریدن بارون میداد.
نوا موهای بلوندش رو از کش رها کرد . دستی به پیشونیش کشید و گفت: تموم شد! بهتره ما هم بریم.
ایان دستی تو موهای خیسش فرو برد و با نفس زدن گفت: آره بهتره بریم من که واقعا خسته شدم!...
وسایل رو همونجا گذاشتن و به سمت در رفتن.
ناگهان....صدای تکون خوردن چیزی تو تاریکی اومد.
به غیر اونا کسی اونجا نبود. پس صدای چی بود..
ایان با تردید به نوا گفت: صدای چی بود؟
نوا ترسیده گفت: نمیدونم...الان ...شیفت نگهبان شب نیست ...
صدای تکون خوردن واضح تر و بیشتر شد.
ایان موشکافانه به تاریکی نگاه کرد . دست نوا رو گرفت و اونو پشت خودش قرار داد. انگشتش رو روی لبش گرفت و هیش کرد .
نوا وحشتزده تر از قبل شده بود ایان متوجه شد و آروم گفت: نترس...سعی کن صدایی در نیاری ...من میرم جلوتر ببینم چیه اگر چیزی شد بدو برو پیش جیمی و بچه ها...
نوا با حالت رنگ پریده سری تکون داد و دست ایان رو با ترس ول کرد.
ایان دستشو رو شونه نوا گذاشت و قاطع گفت: اتفاقی نمیوفته ...معلوم نیست اصلا چیزی اونجا باشه!...نگران نباش.
لبخند دلگرمی به نوا زد. نوا هم به سمت سرسرای یک رفت.
- حتما جنی!
ایان یه نظر دختر جدید رو برانداز کرد. موهای مشکی و چشمای آبی داشت که پشت سرش گوجه کرده بود . به نظرش احساس خوبی نسبت بهش پیدا کرد و لبخند پنهانی زد. از وقتی اومده بود اونجا همچی تغییر کرده بود؛ احساس داشتن دوست گرم و صمیمی بود براش.
دختری که اسمش جنی بود آخرین لکه هم پاک کرد و به سمت این میز اومد.
-مرسی نوا!...بیا میتونی تو ازش استفاده کنی.
نوا که زیر میز مشغول بود با صدای دورگه ای گفت: اوه ممنون میشم بدیش به ایان جنی!
جنی از کنار میز کنار رفت و اسپری رو به ایان داد: فک کنم بدردت بخوره بگیر...اِ....دوست جدید نوایی؟ خوشبختم من جنی فارم.
ایان با خنده اسپریو از دستش گرفت و گفت: مرسی جنی منم ایان پاترونم .
جنی لبخندی کرد و از در سرسرا بیرون رفت.
ایان و نوا هم تقریبا با بقیه کلاس کارشون تموم شد و همه به علاوه سه قلو ها با خستگی از سرسرا خارج شدن. ساعت زیادی گذشته بود و هوا کمی رو به تاریکی میزد و مجال از باریدن بارون میداد.
نوا موهای بلوندش رو از کش رها کرد . دستی به پیشونیش کشید و گفت: تموم شد! بهتره ما هم بریم.
ایان دستی تو موهای خیسش فرو برد و با نفس زدن گفت: آره بهتره بریم من که واقعا خسته شدم!...
وسایل رو همونجا گذاشتن و به سمت در رفتن.
ناگهان....صدای تکون خوردن چیزی تو تاریکی اومد.
به غیر اونا کسی اونجا نبود. پس صدای چی بود..
ایان با تردید به نوا گفت: صدای چی بود؟
نوا ترسیده گفت: نمیدونم...الان ...شیفت نگهبان شب نیست ...
صدای تکون خوردن واضح تر و بیشتر شد.
ایان موشکافانه به تاریکی نگاه کرد . دست نوا رو گرفت و اونو پشت خودش قرار داد. انگشتش رو روی لبش گرفت و هیش کرد .
نوا وحشتزده تر از قبل شده بود ایان متوجه شد و آروم گفت: نترس...سعی کن صدایی در نیاری ...من میرم جلوتر ببینم چیه اگر چیزی شد بدو برو پیش جیمی و بچه ها...
نوا با حالت رنگ پریده سری تکون داد و دست ایان رو با ترس ول کرد.
ایان دستشو رو شونه نوا گذاشت و قاطع گفت: اتفاقی نمیوفته ...معلوم نیست اصلا چیزی اونجا باشه!...نگران نباش.
لبخند دلگرمی به نوا زد. نوا هم به سمت سرسرای یک رفت.
۵.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.