گس لایتر/پارت ۱۸۸
اسلایدها: بایول.
ماشینشو دم در پارک کرد... با عجله وارد ساختمون شد... سوییچشو به نگهبان برج داد تا ماشینشو جابجا کنه...
حتی نگهبان هم از تشویشی که توی چهره ی جونگکوک بود باخبر شد...
قبل اینکه نگهبان حرف بزنه جونگکوک به سمت آسانسور دوید...
هیچوقت اینطوری ندیده بودش...
همیشه با متانت و غرور قدم برمیداشت... امروز جز هراس از دیر رسیدن چیزی در جونگکوک نبود!...
با عجله چن بار روی دکمه ی آسانسور زد...
امیدوار بود هنوز راهی برای جمع کردن اوضاع باشه... هنوز نور امیدی توی وجودش سوسو میزد...
سرعت آسانسور برخلاف همیشه بنظرش خیلی کم بود... چرا نمیرسید!..
هر ثانیه آزارش میداد...
وقتی تمام طبقات رو پشت سر گذاشت و به در خونه رسید، بی وقفه سمت در دوید و در رو باز کرد...
خودشو به سالن رسوند...
با صحنه ای که دید چیزی توی وجودش در هم شکست...
بایول وسط سالن... روی زمین نشسته بود... با همون کفشای بیرون...
کیف توی دستش...
و کت تنش...
صدایی ازش در نمیومد...
روی زمین رو نگاه میکرد...
اما متوجه حضور جونگکوک شده بود...
جونگکوک با دیدن بایول به وضوح فهمید که کار از کار گذشته...
تمام عجله ای که برای زودتر رسیدن داشت به یکباره از وجودش پر کشید...
قدمهاش آهسته شد...
جلوتر رفت...
حالا فاصله ی کمی تا بایول داشت...
ایستاد... و ساکت موند...
بایول به آرومی سرشو بلند کرد...
حالت عجیبی به چهره داشت که برای جونگکوک ناشناخته بود...
این صورتو نمیشناخت...
چون پر از نفرت بود...
پر از خشم بود...
اما تصویری که از بایول توی ذهنش داشت طور دیگه بود!...
و از این وحشت کرد... اما چهره ی خودش هنوز همون جونگکوک همیشگی بود...
بایول به آرومی از جاش پاشد...
روی پاهاش ایستاد...
سینه به سینه ی جونگکوک بود...
برای چند ثانیه در سکوت به هم خیره بودن...
بایول با صدایی که از هق هق گرفته بود صحبت کرد...
بایول: انگار خبر داری چی شده!...
وگرنه اگه مثل همیشه فقط از شرکت برمیگشتی... فقط از کنارم رد میشدی و میرفتی اتاق...
ببینم!... کی بهت گفته؟...
حتما بورام!...
آره دیگه... کی میتونه غیر اون به تو زنگ بزنه...
بزار خودمم دوس دارم تعریف کنم چی شد...
پوزخند تلخی زد...
بایول: خونتون خیلی قشنگ بود... بخصوص اتاق خوابتون...
با بورام همه ی عکساتونو مرور کردیم...
توی بیشترشون لبخند زده بودی... چشمات برق میزد...
چیزی که من هیچوقت ازت ندیدم!!...
با بغض و حسرت اینو گفت:
چقد اونجا فرق داشتی!....
جونگکوک همچنان ساکت بود... میخواست حرف بزنه... اما مگه چی میتونست بگه!...
چند بار اراده کرد که صحبت کنه... اما پشیمون شد...
چون حرف زدنش چیزیو تغییر نمیداد...
به قدری همه چیز از هم پاشیده بود که حرفاش نمیتونست کمکی به بهبودش کنه...
بایول هر چند ثانیه مکث کوتاهی میکرد...
ماشینشو دم در پارک کرد... با عجله وارد ساختمون شد... سوییچشو به نگهبان برج داد تا ماشینشو جابجا کنه...
حتی نگهبان هم از تشویشی که توی چهره ی جونگکوک بود باخبر شد...
قبل اینکه نگهبان حرف بزنه جونگکوک به سمت آسانسور دوید...
هیچوقت اینطوری ندیده بودش...
همیشه با متانت و غرور قدم برمیداشت... امروز جز هراس از دیر رسیدن چیزی در جونگکوک نبود!...
با عجله چن بار روی دکمه ی آسانسور زد...
امیدوار بود هنوز راهی برای جمع کردن اوضاع باشه... هنوز نور امیدی توی وجودش سوسو میزد...
سرعت آسانسور برخلاف همیشه بنظرش خیلی کم بود... چرا نمیرسید!..
هر ثانیه آزارش میداد...
وقتی تمام طبقات رو پشت سر گذاشت و به در خونه رسید، بی وقفه سمت در دوید و در رو باز کرد...
خودشو به سالن رسوند...
با صحنه ای که دید چیزی توی وجودش در هم شکست...
بایول وسط سالن... روی زمین نشسته بود... با همون کفشای بیرون...
کیف توی دستش...
و کت تنش...
صدایی ازش در نمیومد...
روی زمین رو نگاه میکرد...
اما متوجه حضور جونگکوک شده بود...
جونگکوک با دیدن بایول به وضوح فهمید که کار از کار گذشته...
تمام عجله ای که برای زودتر رسیدن داشت به یکباره از وجودش پر کشید...
قدمهاش آهسته شد...
جلوتر رفت...
حالا فاصله ی کمی تا بایول داشت...
ایستاد... و ساکت موند...
بایول به آرومی سرشو بلند کرد...
حالت عجیبی به چهره داشت که برای جونگکوک ناشناخته بود...
این صورتو نمیشناخت...
چون پر از نفرت بود...
پر از خشم بود...
اما تصویری که از بایول توی ذهنش داشت طور دیگه بود!...
و از این وحشت کرد... اما چهره ی خودش هنوز همون جونگکوک همیشگی بود...
بایول به آرومی از جاش پاشد...
روی پاهاش ایستاد...
سینه به سینه ی جونگکوک بود...
برای چند ثانیه در سکوت به هم خیره بودن...
بایول با صدایی که از هق هق گرفته بود صحبت کرد...
بایول: انگار خبر داری چی شده!...
وگرنه اگه مثل همیشه فقط از شرکت برمیگشتی... فقط از کنارم رد میشدی و میرفتی اتاق...
ببینم!... کی بهت گفته؟...
حتما بورام!...
آره دیگه... کی میتونه غیر اون به تو زنگ بزنه...
بزار خودمم دوس دارم تعریف کنم چی شد...
پوزخند تلخی زد...
بایول: خونتون خیلی قشنگ بود... بخصوص اتاق خوابتون...
با بورام همه ی عکساتونو مرور کردیم...
توی بیشترشون لبخند زده بودی... چشمات برق میزد...
چیزی که من هیچوقت ازت ندیدم!!...
با بغض و حسرت اینو گفت:
چقد اونجا فرق داشتی!....
جونگکوک همچنان ساکت بود... میخواست حرف بزنه... اما مگه چی میتونست بگه!...
چند بار اراده کرد که صحبت کنه... اما پشیمون شد...
چون حرف زدنش چیزیو تغییر نمیداد...
به قدری همه چیز از هم پاشیده بود که حرفاش نمیتونست کمکی به بهبودش کنه...
بایول هر چند ثانیه مکث کوتاهی میکرد...
۳۹.۷k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.