وقتی میرید مهمونی و....p2(آخر)
#سناریو #استری_کیدز #جونگین #هیونجین #فلیکس #هان #لینو #بنگچان #چانگبین
نویسنده:سارا
تو که منظورشو متوجه شدی یکم خجالت کشیدی و قرمز شدی
- آه متوجهم...
پسر جوون نگاهی بهت کرد، البته نه یه نگاه معمولی؛ از سر تا پات رو برانداز کرد و پوزخندی زد که باعث شد هان کمی عصبی بشه.
- ولی بلاخره بعد از چند سال انتخاب درستی داشتی هان. یه لیدی جذاب و خوش صحبت...
جواب تو در مقابل اون تعریف فقط یه لبخند بود اما هان با لبخند خود ساخته ای جواب اون مرد رو داد ، کمرتو محکم تر گرفت و از جاش بلند شد.
÷ ما باید بریم، از دیدنت خوشحال شدم هوسوک...
نفهمیدی چطوری به ماشین رسیدین اما میدونستی که حال دوست پسرت اصلا خوب نیست و هر حرفی میتونه از خود بی خودش کنه، پس سکوت کردی.
•داخل خونه•
بعد از باز شدن در ورودی توسط هان سریعا وارد شدی و به طرف اتاق رفتی تا لباستو عوض کنی.
÷ کجا میری؟
سرجات ایستادی و به سمت هان که جلوی در ایستاده بود برگشتی.
× میرم لباسمو عوض کنم...
÷لازم نیست اینکارو بکنی
× م...منظورت...چیه؟
آروم آروم بهت نزدیک شد.
÷ امشب خط قرمزامو رد کردی بیب
× ولی هان تو خودت...
بی توجه به حرفت ادامه داد
÷ اول این لباس فا.کی و بعد نشستن با پسر خالم...*کمی مکث کرد و در همین حین بهت نزدیک تر شد* و البته نگاهایی که به خودت جلب کردی
× من...*با کمی ترس*
÷ اوه تو حتی فامیلی من رو از روی اسمت برداشتی خانوم ات
عقب عقب رفتی، تا حالا هان رو اینطوری ندیده بودی. اون عصبی بود اما داد نمیزد و کاملا خونسرد رفتار میکرد، و این تو رو بیشتر از هر چیزی میترسوند.
÷ درسته در مورد لباست چیزی نگفتم ولی...
به دیوار رسیدی، حالا بین دستای هان گیر افتاده بودی و ترسیده نگاهش میکردی
÷ توقع نداری که از همه این اتفاقا چشم پوشی کنم مگه نه لیتل گرل؟
× هان من...
لب هاشو روی لبات قرار داد و نزاشت حرفتو کامل بزنی. خشن میبوسید، از حالتاش کاملا مشخص بود که شب سختی رو در پیش داری....
پ.ن:میدونم واقعا در حد گلی نمیتونم بنویسم ولی امیدوارم که خوشتون اومده باشه🤍
نویسنده:سارا
تو که منظورشو متوجه شدی یکم خجالت کشیدی و قرمز شدی
- آه متوجهم...
پسر جوون نگاهی بهت کرد، البته نه یه نگاه معمولی؛ از سر تا پات رو برانداز کرد و پوزخندی زد که باعث شد هان کمی عصبی بشه.
- ولی بلاخره بعد از چند سال انتخاب درستی داشتی هان. یه لیدی جذاب و خوش صحبت...
جواب تو در مقابل اون تعریف فقط یه لبخند بود اما هان با لبخند خود ساخته ای جواب اون مرد رو داد ، کمرتو محکم تر گرفت و از جاش بلند شد.
÷ ما باید بریم، از دیدنت خوشحال شدم هوسوک...
نفهمیدی چطوری به ماشین رسیدین اما میدونستی که حال دوست پسرت اصلا خوب نیست و هر حرفی میتونه از خود بی خودش کنه، پس سکوت کردی.
•داخل خونه•
بعد از باز شدن در ورودی توسط هان سریعا وارد شدی و به طرف اتاق رفتی تا لباستو عوض کنی.
÷ کجا میری؟
سرجات ایستادی و به سمت هان که جلوی در ایستاده بود برگشتی.
× میرم لباسمو عوض کنم...
÷لازم نیست اینکارو بکنی
× م...منظورت...چیه؟
آروم آروم بهت نزدیک شد.
÷ امشب خط قرمزامو رد کردی بیب
× ولی هان تو خودت...
بی توجه به حرفت ادامه داد
÷ اول این لباس فا.کی و بعد نشستن با پسر خالم...*کمی مکث کرد و در همین حین بهت نزدیک تر شد* و البته نگاهایی که به خودت جلب کردی
× من...*با کمی ترس*
÷ اوه تو حتی فامیلی من رو از روی اسمت برداشتی خانوم ات
عقب عقب رفتی، تا حالا هان رو اینطوری ندیده بودی. اون عصبی بود اما داد نمیزد و کاملا خونسرد رفتار میکرد، و این تو رو بیشتر از هر چیزی میترسوند.
÷ درسته در مورد لباست چیزی نگفتم ولی...
به دیوار رسیدی، حالا بین دستای هان گیر افتاده بودی و ترسیده نگاهش میکردی
÷ توقع نداری که از همه این اتفاقا چشم پوشی کنم مگه نه لیتل گرل؟
× هان من...
لب هاشو روی لبات قرار داد و نزاشت حرفتو کامل بزنی. خشن میبوسید، از حالتاش کاملا مشخص بود که شب سختی رو در پیش داری....
پ.ن:میدونم واقعا در حد گلی نمیتونم بنویسم ولی امیدوارم که خوشتون اومده باشه🤍
۲۷.۶k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.