spark of hope پارت ۲
روشن بود خیلی روشن بود نمیدانست کجاست هرطرف را که نگاه میکرد فقط نور بود
چشمانش را بست و دوباره باز کرد اما اینبار خبری از نور و روشنایی نبود فقط تاریکی توی یک اتاق بود این چه صدایی بود؟ کسی گریه میکرد؟ این....صدای یک مرد بود؟ جلوتر رفت چیزی زیر پتو تکان میخورد درست حدس میزد کسی زیر پتو بود و داشت گریه میکرد به اطراف اتاق نگاهی انداخت چه بیروح بود هیچ پنجره ای نداشت همه چیز تاریک بود اصلا چگونه کسی میتوانست در این اتاق دلگیر زنده بماند؟ به سمت کسی که گریه میکرد برگشت میخواست صدایش بزند اما صدایی از گلویش در نیامد به ناچار دستش را بلند کرد و لبه پتو را گرفت و کشید اما چیزی زیر پتو نبود..... از خواب پرید
.............................. چشماش رو به سختی باز کرد نفسش به سختی درمیومد و چشمهاش از گریه های دیشب پف کرده بود. گوشی اش رو از روی عسلی کنار تخت برداشت و روشنش کرد دقیقه صبح ۱۰:۳۰ گوشی را کنار گذاشت و بلند شد گلوش میسوخت مسلما بعد از اون همه فریاد باید هم اینجوری میشد با قدم های آروم به سمت دستشویی داخل اتاقش به راه افتاد در آیینه به صورت بی احساس خودش نگاهی انداخت خیلی داغون شده بود توی چشمهاش دیگه امیدی نبود نفس عمیقی کشید صورتش رو شست و با حوله خشک کرد باید میرفت پیش پدر مادرش و از اون ها عذرخواهی میکرد احساس عذاب وجدان وحشتناکی داشت به سمت در اتاقش رفت، کلید رو توی در چرخوند و بازش کرد.... نگاهی سرسری به راهروی خالی انداخت سردرد مضخرف داشت دیوونش میکرد
از اونهمه گریه پشیمون بود و حتی نتونسته یکم از غم درونش رو خالی کنه سروصدای کمی از طبقه پایین میومد با احتیاط و آرامش از پله ها پایی اومد و به پدر و مادرش که درحال خوردن صبحانه بودن نگاه کرد خوردن صبحانه؟ هه ... بیشتر شبیه مسابقه هرکی بیشتر به غذاش خیره بشه برندس بود نه خوردن صبحانه!!!!!! به سمتشون رفت مادرش تا دیدش از روی صندلیش بلند شد و روبه روش ایستاد پدرش هم همینطور _اهممم...آمممم.... نمیدونست چی بگه از یه طرف هم ناراحت بود و میخواست عذرخواهی کنه از طرف دیگه هم سردرد بدی که داشت بهش اجازه فکر کردن نمیداد مادر و پدرش با کنجکاوی نگاهش میکردن _من...خب...دیشب خیلی شوک بدی بهم...اهممم...وارد شده بود بخواطر همین...آممم...متاسفم! مادرش با بغض بهش نگا میکرد پدرش اومد جلو و بغلش کرد +متاسفم پسرم....خیلی متاسفم جونگکوک دوباره بغض کرده بود
اما باید جلوی خودش رو میگرفت چون محض رضای خدا سرش داشت میترکید *** _دکتر کیم ......+ _دکتر کیم؟ ......+ _محض رضای فاککک تهیونگگگگ بلند شوووووو با وحشت چمهاش رو از صدای بلندی که کنار گوشش شنیده بود بلند کرد گیج به اطراف نگا کرد و با دیدن قیافه خونسرد دوستش تازه پی به این برد که الان کجاس:| +اهممم صداش رو صاف کرد +ببخشید من یکم خسته بودم نامجون نگاهی به موهای بهم ریخته و چشمای گود افتاده تهیونگ کرد نچ نچی زیر لب گفت و به تهیونگ خیره شد _کیم تهیونگ بار آخرت باشه که وقتی تایمه شیفتت شروع میشه اینجا میگیری میخوابی با لحن عصبی مانندی زیر لب غرید تهیونگ وحشت زده از جاش بلند شد و ساعت رو نگاه کرد /: دقیقه بود که شیفتش شروع شده بود اما اون داشت خواب هفت آیدول میدید ۲۰ سریع روپوش سفید رنگش رو پوشید و به پسری که با بی خیالی حرکاتشو نگا میکرد خیره شد
+ممنون که بیدارم کردی نامجونااا و دوید سمت در و از دید بهترین دوستش محو شد ***
پایان پارت 2
#Spark_of_Hope
#FanFiction
چشمانش را بست و دوباره باز کرد اما اینبار خبری از نور و روشنایی نبود فقط تاریکی توی یک اتاق بود این چه صدایی بود؟ کسی گریه میکرد؟ این....صدای یک مرد بود؟ جلوتر رفت چیزی زیر پتو تکان میخورد درست حدس میزد کسی زیر پتو بود و داشت گریه میکرد به اطراف اتاق نگاهی انداخت چه بیروح بود هیچ پنجره ای نداشت همه چیز تاریک بود اصلا چگونه کسی میتوانست در این اتاق دلگیر زنده بماند؟ به سمت کسی که گریه میکرد برگشت میخواست صدایش بزند اما صدایی از گلویش در نیامد به ناچار دستش را بلند کرد و لبه پتو را گرفت و کشید اما چیزی زیر پتو نبود..... از خواب پرید
.............................. چشماش رو به سختی باز کرد نفسش به سختی درمیومد و چشمهاش از گریه های دیشب پف کرده بود. گوشی اش رو از روی عسلی کنار تخت برداشت و روشنش کرد دقیقه صبح ۱۰:۳۰ گوشی را کنار گذاشت و بلند شد گلوش میسوخت مسلما بعد از اون همه فریاد باید هم اینجوری میشد با قدم های آروم به سمت دستشویی داخل اتاقش به راه افتاد در آیینه به صورت بی احساس خودش نگاهی انداخت خیلی داغون شده بود توی چشمهاش دیگه امیدی نبود نفس عمیقی کشید صورتش رو شست و با حوله خشک کرد باید میرفت پیش پدر مادرش و از اون ها عذرخواهی میکرد احساس عذاب وجدان وحشتناکی داشت به سمت در اتاقش رفت، کلید رو توی در چرخوند و بازش کرد.... نگاهی سرسری به راهروی خالی انداخت سردرد مضخرف داشت دیوونش میکرد
از اونهمه گریه پشیمون بود و حتی نتونسته یکم از غم درونش رو خالی کنه سروصدای کمی از طبقه پایین میومد با احتیاط و آرامش از پله ها پایی اومد و به پدر و مادرش که درحال خوردن صبحانه بودن نگاه کرد خوردن صبحانه؟ هه ... بیشتر شبیه مسابقه هرکی بیشتر به غذاش خیره بشه برندس بود نه خوردن صبحانه!!!!!! به سمتشون رفت مادرش تا دیدش از روی صندلیش بلند شد و روبه روش ایستاد پدرش هم همینطور _اهممم...آمممم.... نمیدونست چی بگه از یه طرف هم ناراحت بود و میخواست عذرخواهی کنه از طرف دیگه هم سردرد بدی که داشت بهش اجازه فکر کردن نمیداد مادر و پدرش با کنجکاوی نگاهش میکردن _من...خب...دیشب خیلی شوک بدی بهم...اهممم...وارد شده بود بخواطر همین...آممم...متاسفم! مادرش با بغض بهش نگا میکرد پدرش اومد جلو و بغلش کرد +متاسفم پسرم....خیلی متاسفم جونگکوک دوباره بغض کرده بود
اما باید جلوی خودش رو میگرفت چون محض رضای خدا سرش داشت میترکید *** _دکتر کیم ......+ _دکتر کیم؟ ......+ _محض رضای فاککک تهیونگگگگ بلند شوووووو با وحشت چمهاش رو از صدای بلندی که کنار گوشش شنیده بود بلند کرد گیج به اطراف نگا کرد و با دیدن قیافه خونسرد دوستش تازه پی به این برد که الان کجاس:| +اهممم صداش رو صاف کرد +ببخشید من یکم خسته بودم نامجون نگاهی به موهای بهم ریخته و چشمای گود افتاده تهیونگ کرد نچ نچی زیر لب گفت و به تهیونگ خیره شد _کیم تهیونگ بار آخرت باشه که وقتی تایمه شیفتت شروع میشه اینجا میگیری میخوابی با لحن عصبی مانندی زیر لب غرید تهیونگ وحشت زده از جاش بلند شد و ساعت رو نگاه کرد /: دقیقه بود که شیفتش شروع شده بود اما اون داشت خواب هفت آیدول میدید ۲۰ سریع روپوش سفید رنگش رو پوشید و به پسری که با بی خیالی حرکاتشو نگا میکرد خیره شد
+ممنون که بیدارم کردی نامجونااا و دوید سمت در و از دید بهترین دوستش محو شد ***
پایان پارت 2
#Spark_of_Hope
#FanFiction
۸.۲k
۲۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.